کد خبر : ۵۹۸۹۱۳
۱۱:۲۹

۱۴۰۴/۰۶/۰۵
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

شهیدی که در مسیر حق، شجاعت و ایثار را معنا کرد

مادر شهید تعریف می‌کند: عبدالمجید از بس راهپیمایی می‌رفت و در تجمعات سیاسی شرکت می‌کرد، پدرش تصمیم گرفت او را با خودش به پاسگاه عباسی محل خدمتش ببرد تا بلکه بتواند کنترلش کند و زیر نظرش بگیرد اما مدتی نگذشته بود که او را برگرداندند. وقتی مادر علتش را از پدرش پرسید، با ناراحتی گفت؛ بی‌فایده است. دست از کارهایش برنمی‌دارد. آنجا هم بچه‌های قد و نیم قد و هم سن و سال‌های خودش را دورش جمع کرده و راهپیمایی راه انداخته.


به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی» یکم اردیبهشت ۱۳۴۶، در شهرستان بندرعباس دیده به جهان گشود. پدرش غلام و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. سپس به فراگیری علوم دینی در حوزه علمیه پرداخت. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هجدهم تیر ماه ۱۳۶۵، با سمت تخریب‌چی در قلاویزان هنگام بازگشایی خط بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش آن و قطع دست و پا، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. او را عباس نیز می‌نامیدند.

روایتی از ایثار و ایمان

ایثار یک نوجوان؛ شهیدی که برای آرمان‌هایش از هیچ چیزی نترسید

یک روز وقتی از مدرسه ابن‌سینا برمی‌گشت، نرسیده به خیابان اصلی چند نفر ناشناس می‌ریزند سرش و مفصل کتکش می‌زنند. از آن روز کار مادرش این شده بود که تا مدرسه همراهی‌اش کند و برگشتن هم دنبالش برود اما کار به همین جا ختم نشد. شب‌ها سنگ می‌زدند و شیشه‌های خانه را می‌شکستند. روی دیوار شعار می‌نوشتند. می‌گفتند: «شما طرفدار "خمینی" هستید!»

آرامش و آسایش را از خانواده قنبری گرفته بودند. حتی به دخترشان رقیه که دبیرستان زینب کبری(س) می‌رفت، پیشنهاد داده بودند که بیاید و با گروهک‌ها همکاری کند.

خرابکارها و ضد انقلاب‌ها، نصف اعلامیه‌های امام را سوزانده و توی جوی آب ریخته بودند. عبدالمجید از بس راهپیمایی می‌رفت و در تجمعات سیاسی شرکت می‌کرد، پدرش تصمیم گرفت او را با خودش به پاسگاه عباسی محل خدمتش ببرد تا بلکه بتواند کنترلش کند و زیر نظرش بگیرد اما مدتی نگذشته بود که او را برگرداندند. وقتی مادر علتش را از پدرش پرسید، با ناراحتی گفت: «بی‌فایده است. دست از کارهایش برنمی‌دارد. آنجا هم بچه‌های قد و نیم قد و هم سن و سال‌های خودش را دورش جمع کرده و راهپیمایی راه انداخته و حرف‌های بودار زده. خدا کند به گوش جاسوس‌ها و همکارهایم نرسد که گزارش می‌دهند. تازه لاستیک آتش زده و شعارهای بد هم سر داده. چند روز پیش، ساق پایش به اگزوز موتور خورده و سوخته. مجبور شدم برش گردانم.»

(به نقل از مادر شهید، سکینه زمانی)

روایتی از ایثار و ایمان


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه