علی بعد از نماز صبح به شهادت رسید
به گزارش نوید شاهد لرستان، «حسن ناجی راد» از آزادگان سرافراز شهرستان بروجرد میباشد. او متولد ۱۳۴۵ میباشد. با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه می رود و در تاریخ شانزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱ به اسارت دشمن بعثی در میآید.
شهید غریب اسارت «علی جهانبخش» دوم شهریور ۱۳۳۷ در شهرستان اصفهان متولد شد. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. آهنگر و جوشکار بود. سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. بعنوان بسیجی در جبهه حضور یافت و به اسارت دشمن بعثی در آمد. سرانجام در تاریخ هفتم دی ۱۳۶۴ در اردوگاه موصل ۳ بر اثر عوارض ناشی از اسارت به شهادت رسید.

حسن ناجی در خصوص شهادت مظلومانه این شهید والامقام می گوید: در اردوگاه موصل کوچک در آسایشگاه ۴ استراحت میکردیم. برای نماز صبح بیدار و طبق عادت بعد از نماز شروع به خواندن قرآن کردم. محل نگهداری قرآن، جعبه ای بود که بالای سر علی قرار داشت. میخواستم قرآن را سرجایش بگذارم که متوجه علی دارد با چند نفر از بچه ها شوخی می کند. آنها با بالشت به سر هم میزدند. این سه نفر هم خرج بودند. مدتی هم بود که روزه می گرفتند. سحری را خورده و نماز شب و نماز صبح را خوانده بودند و حالا وقت شوخی کردنشان بود.
ناجی گفت: همانطور که به حال آنها در کنار هم غبطه می خوردم، رفتم قرآنرا سر جایش گذاشتم و به علی گفتم: مراقب باشید نگهبان امشب فالح است، برای این سروصدا نکند حرفی به شما بزند ولی علی با لهجه قشنگ اصفهانی اش گفت: بی خیال دادا.
تا زمان سوت آمار یک ساعت و نیم وقت بود که چرتی بزنیم، برای همین سر جایم برگشتم که بخوابم. تا سرم را روی بالشت گذاشتم خوابم برد.
وی افزود: با سر و صدای بچه ها از خواب بیدار شدم، اطراف را که نگاه کردم، دیدم اکثر بچهها دور علی جهانبخش حلقهزدهاند و بالای سرش ایستادند. هر کسی حرفی میزد، یکی گفت نگهبان را صدا کنید. ولی نگهباننبود. هرچه داد میزدند کسی جوابگو نبود. در آن میان علی بیات بالای سر علی جهانبخش رفت. بهیاری بلد بود. ظاهرا نفس کشیدن علی سخت شده بود. به سینه علی ماساژ می داد. من با نگرانی از علی خانعلی که کنارم بود پرسیدم چی شده؟ گفت؛ علی جهانبخش قلبش ناراحت است.
حسن ناجی در ادامه گفت: نیم ساعت گذشت کسی از سر جایش بلند نمی شد که مبادا بالای سر علی شلوغ شود و نتواند راحتتر نفس بکشد. چند نفر هم مرتب عراقی را صدا می زدند. بچه های آسایشگاه های دیگر که در کنار ما بودند می پرسیدند چه اتفاقی افتاده و ما توضیح می دادیم که علی جهانبخش نفسش گرفته. طوری بود که آنها هم شروع کردند به صدا زدن عراقیها.
وی افزود: بعد از مدتی فالح آمد و ماجرا را فهمید. سریع رفت و دکتر عراقی ها را آورد. جای من جلوی پای علی جهانبخش بود. دکتر عراقی که آمد همه بچه ها سر جایشان نشسته بودند و من را راحتر صدای دکتر را می شنیدم. دکتر علی را معاینه کرد و با تاسف و به زبان انگلیسی گفت؛ حی ایز داید «او مرده است!» بعد به افسر عراقی گفت؛ اسرا را بیرون ببرید.
ما را بیرون کردند. جلو درب آسایشگاه پنج نفر پنج نفر نشستیم. یک طرف من محمود دوستی نشسته بود و طرف دیگرم نصرت پازوکی، به محمود گفتم دکتر می گفت؛ علی مرده است. محمود با تعجب گفت؛ نگو این حرف را, نفسش گرفته, ان شاءلله چیزی نیست.
ما داشتیم بحث می کردیم که افسر عراقی از آسایشگاه بیرون آمد و گفت: دو نفر برود و برانکارد را از جلوی درب اردوگاه بیاورند. ولی هیچ کس هنوز جرات سوال کردن نداشت. نمیتوانستیم بپرسیم علی چطور است.
براکارد را آوردند و دو نفر دیگر هم به کمک رفتند. یکهو صدای شیون و ناله بچه ها از داخل آیشگاه بلند شد و ما متوجه شدیم علی شهید شده است! بچه ها همه با هم هجوم بردند و برانکارد را روی دست گرفتند و یا حسین گویان به سمت وسط اردوگاه بردند.
وی گفت: در این حال عراقی هایی که بالا ایستاده بودند دست به اسلحه بردند و یکی دیگر از عراقی ها سریع آمد جلوی بچه ها را گرفت و گفت: جنازه را بگذارید زمین و همه به داخل آسایشگاه برگردید. بچه ها با نگاه دردآوری و با حزن و اندوه فراوان مجبور شدند علی را تنها روی زمین بگذارند و عقب بروند، چون خواست دشمن بود و مدام تهدید می کرد که عقب بروید.
بچه ها به آسایشگاه برگشتند و چنان صدای شیون و ناله ای به پا شد که دل هر شنونده ای را به درد می آورد. من به پشت پنجره آسایشگاه رفتم و جسم بی جان علی جهانبخش را روی زمین که تنها و بی کس افتاده بود را دیدم. بعد از چند لحظه دو یا سه نفر از بچه ها را بردند تا پیکر علی را به بیرون اردوگاه ببرند.
وقتی که داشتند پیکر علی را میبردند، این شعر در ذهنم تداعی شد: ای کاروان آهسته ران کآرام جانم می رود، وآن دل که با خود داشتم با دل ستانم می رود.
انتهای پیام/