
روایت خواهر شهید از زندگی عاشقانه و ایثار شهید محمدرضا کریمی
به گزارش نوید شاهد خراسان رضوی، معصومه کریمی ، خواهر شهید محمدرضا کریمی در دفترچهی خاطرات خود با دقت و جزئیات، تصویری زنده از زندگی روزمره و لحظههای ناب برادرش ترسیم کرده است. او مینویسد که محمدرضا فرزند رضا و زهرا بود و در سال ۱۳۳۵ شمسی در مشهد به دنیا آمد. از همان کودکی، خانهی ما در حوالی حرم مطهر امام رضا (ع) قرار داشت و محمدرضا در سایهی معنویت آن فضای ملکوتی رشد کرد. تا سال اول راهنمایی درس خواند، اما برای تامین مخارج زندگی، ترک تحصیل کرد و بهعنوان کارگر در کارگاههای کوچک مشهد مشغول به کار شد.
در خانوادهمان، رمضان جایگاه ویژهای داشت. خواهر شهید حکایت میکند که هر سال با شروع روزهها، محمدرضا خود را برای شبهای قدر آماده میکرد.
- قبل از افطار، مادر و من غذای سادهای آماده میکردیم.
- محمدرضا با وضو و حال و هوای آسمانی راهی مسجد میشد تا در دعای کمیل و راز و نیاز شبانه شرکت کند.
- پس از بازگشت، با لبخندی گرم و شوخیهای شیرین، غبار خستگی را از چهرهی خانه پاک میکرد.
یک بار خاطرهای از حضور سگ بزرگی در خانه تعریف کرده است. او با محبت، ظرف غذا را کنار پای آن حیوان گذاشت و آن سگ از دست او غذا میخورد و دم تکان میداد. محمدرضا میگفت همین لحظههای ساده، برایش به اندازهی دنیا ارزش داشت.
با نزدیک شدن به نوروز، تخممرغهای سفید را رنگی میکردیم؛
او همیشه کنجکاو بود بداند چرا هر رنگ را انتخاب میکنم و با همان کنجکاوی بچهگونهاش، حال و هوای خانه را به جشن و سرور تبدیل میکرد.
در نامههایی که از جبهه آبادان میفرستاد یا دوستانش برایم بازگو میکردند، تصویر متفاوتی از محمدرضا میدیدم:
- او از بیخوابی و آشفتگی خوابهایش مینوشت.
- اما وقتی جرعهای چای داغ یا آب جوشیده به دستش میرسید، با چشمهای درخشان میگفت «این چای طعم خانه را دارد.»
- بارها تکرار میکرد «خوابهای خوبم رؤیای بازگشت به شماست» و همین سخن، قوت قلب همهی همرزمانش میشد.
خواهرش بازگو میکند که محمدرضا در سنگر، تنها به وظیفهی نظامیاش اکتفا نمیکرد.
- وقتی زخمیها به دارو و پانسمان نیاز داشتند، او نخستین نفری بود که بالای سرشان میدوید.
- دستیاران همراهش را برای چای، دارو و پماد لب خاکریز فراهم میکرد و خودش دود چراغ میخورد تا بتواند آسودگی را برای دیگران به ارمغان آورد.
وقتی خبر شهادتش در پانزدهم آذر ۱۳۶۱ در آبادان به خانواده رسید، دلهایمان شکست اما غرور ملیمان دوچندان شد. پیکر مطهرش در گلزار شهدای مشهد به خاک سپرده شد و از آن پس هر ساله، خیل عظیمی از عاشقان و دلباختگان راهش بر مزارش گرد میآیند.
امروز آن شبهای پرستارهی قدر، تخممرغهای رنگین نوروز و فنجان چای داغ در یاد و خاطر خواهرش جاودانه مانده است. او مینویسد:
«هرگاه یاد محمدرضا میافتم، پای سجادهاش را میبینم که آرام در سجده است و جانش را وقف وطن کرده است. این یادگارها همچون چراغی در تاریکی، راه آینده را برای نسل ما روشن میکنند.»