پرستوی سبکبال شلمچه
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، پرستوی سبکسیر شهید سلطان ابراهیم اتابکی، فرزند علیاکبر، در پنجم اردیبهشت ۱۳۴۰ چشم به جهان گشود؛ گویی با ورودش نغمهای آسمانی در دل خانوادهاش طنین انداخت. چه چَهههای خوشنوای او که دل پدر و مادر را سرشار از محبت میکرد و چه صفای روحی که خانه کوچکشان را با نور حضورش جلا میبخشید. هر گریهاش قلب مهربان مادر را نرم میکرد و هر خندهاش شور زندگی را در وجود خانواده مینشاند. اما هنوز دوران کودکیاش به پایان نرسیده بود که پدر را از دست داد و سایه یتیمی بر زندگیاش افتاد. با رسیدن به سن بلوغ، مردانه پا به میدان زندگی گذاشت و با همت و پشتکار، شغل پدری را ادامه داد. زراعت و کشاورزی پیشهاش شد، از برکت خاک و آب روزی حلال به دست میآورد و رنج و ملال را با صبر و ایمان به خداوند از دل میزدود.
با رسیدن به بیستسالگی، به سنت پیامبر گرامی اسلام (ص) عمل کرد و زندگیاش را با پیوندی مقدس و ازدواج، رنگی تازه بخشید. ثمره این ازدواج دو پسر بود؛ گوهرهای درخشانی که امروز یادگار ارزشمند او هستند و با افتخار راه پدر را ادامه میدهند. نقل است که در آخرین مرخصیاش، هنگام وداع با خانواده، فرزندانش را چنان در آغوش میفشرد و با شوق میبوسید که گویی دلش بوی فراق و رفتنی بیبازگشت را احساس کرده بود.
شهید اتابکی شش ماه در جبهههای نبرد حضوری شجاعانه و بیوقفه داشت و در نهایت، کام تشنهاش را با شهد شیرین شهادت سیراب کرد. او در دوم مردادماه ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه به جمع عاشقان و شهیدان پیوست و پروازی ملکوتی را آغاز کرد. پیکر پاک این پاسدار وظیفه گروه مهندسی رزمی ۴۲ قدر با شکوه فراوان در زادگاهش به خاک سپرده شد.
خاطرهای از شهید سلطان ابراهیم اتابکی
یکی از دوستان شهید(محمد آقامحمدی) نقل میکند:
«شهید اتابکی در آخرین مرخصیاش، ابتدا به مغازهای نزدیک منزل رفت و به صاحب مغازه گفت: "هر وقت بچههایم آمدند، هر چه خواستند به آنها بده." از یکی از همسایگان که مشغول بنایی بود، ۹ عدد خشت گرفت و گفت: "اینها را برای قبرم میخواهم." وقتی میخواست به جبهه بازگردد، به همسرش سفارش کرد که بچهها را درست تربیت کند و مراقبشان باشد. او هر بار که از مرخصی بازمیگشت، از خداحافظی کردن پرهیز داشت و میگفت: "اگر خداحافظی کنم، دلم برایتان تنگ میشود."»
منبع: اداره هنری، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران استان مرکزی