آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۶۴۳۹
۲۰:۱۱

۱۴۰۴/۰۵/۰۳
خاطره‌ای بامزه از حاج جوشن و صبحانه‌ای که مسیرش را گم کرد

ماجرای دوغ تگری حاجی جوشن در جبهه!

خاطره‌ای شیرین و به‌یادماندنی از حاج حسن جوشن، رزمنده گیلانی و سقای مهربان لشکر ۲۵ کربلا، که یک صبح زود در جبهه‌ها، شیر را با دوغ عوض کرد و لبخند را به چهره رزمندگان آورد.


به گزارش نوید شاهد گیلان، حاج «حسن جوشن»، پیر مجاهد و بسیجی جانباز دوران دفاع مقدس، از رزمندگان استان گیلان و سقای ایستگاه‌های صلواتی لشکر ۲۵ کربلا بود که بیش از ۷۸ ماه در جبهه‌های جنگ تحمیلی حضور فعال داشت. او در روز سه‌شنبه ۳۱ تیرماه ۱۴۰۴ دعوت حق را لبیک گفت و به یاران شهیدش پیوست. یاد و نامش همیشه در دل رزمندگان زنده خواهد ماند.

از شیر داغ تا دوغ تگری! خاطره‌ای بامزه از حاج جوشن و صبحانه‌ای که مسیرش را گم کرد

این خاطره، به قلم غلامعلی نسائی و با عنوان «دوغ جای شیر» در ماهنامه شاهد جوان، شماره ۱۱۷ منتشر شده است.

یک روز صبح، علی‌الطلوع، حاجی جوشن ناگهان فرمان داد: «گردان به خط بشن! تو هم بیا کمک کن...»
با تعجب گفتم: «چه خبره حاجی؟ صبح به این زودی؟!»
با لبخند گفت: «امروز می‌خوام به بچه‌های گردان شیر و کلوچه بدم تا حال بیان... زود اجاق رو روبراه کن، دیگ بزرگه رو بذار، هیزم و آتش بزن.»

دیگ را گذاشتم روی اجاق، آتش را شعله‌ور کردم و حاج جوشن هم یکی‌یکی دبه‌های شیر را از پشت قاطر پایین می‌آورد و در دیگ خالی می‌کرد. من مراقب شعله‌ها بودم.
بچه‌ها، با چشم‌هایی خواب‌آلود و کاسه به‌دست، از دل سنگرها بیرون می‌آمدند و منتظر می‌نشستند تا نوبت‌شان شود.

نیم ساعتی گذشت. شیر جوش آمد، اما بوی عجیبی بلند شد! رنگ مایع هم مشکوک بود... حاج جوشن هم متوجه شد. به‌طرفم آمد و گفتم:
«حاجی، صداشو در نیار ولی... بدجور سوتی دادی!»
متعجب گفت: «من؟ سوتی؟!»
گفتم: «این دوغه حاجی... شیر نیست!»

تا فهمید اشتباه کرده، گفت: «زیر دیگ رو خاموش کن! آب بریز… دست‌مون رو نشه!»
بعد رو کرد به جمع و داد زد:
«آهای! همه برن توی سنگراشون! تا سه می‌شمرم… اگه کسی بمونه، ظهر بی ناهار!»
بچه‌ها که حال و هوا را دیدند، فرار را بر قرار ترجیح دادند!

یخ آوردیم، شکستیم و ریختیم توی دیگ جوش‌آمده. حالا نخند، کی بخند! تلاش می‌کردیم دوغ داغ را خنک کنیم. بالاخره موفق شدیم و اعلام کردیم:
«دوغ سرد و کلوچه لاهیجان، به جای شیر داغ!»

بچه‌ها با خنده جلو آمدند، نگاهی به دیگ، نگاهی به حاجی، نگاهی به آسمان:
«جلّ‌الخالق! اینم ابتکار جدیده!»
ما هم با قیافه‌ای جدی می‌گفتیم: «ما از قوم صالح کمتر نیستیم. اونا از دل کوه شتر درآوردن، ما از دیگ شیر، دوغ درآوردیم!»

و آن روز صبح، جبهه به جای بوی شیر داغ، با خنده و دوغ سرد جان گرفت.


گزارش خطا

ارسال نظر
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه