روایتی از آخرین تماس‌های نیروی پدافند

يکشنبه, ۲۲ تير ۱۴۰۴ ساعت ۱۲:۴۷
«همیشه وقتی اوضاع نابسامان می‌شد، برایم یک عکس از خودش می‌فرستاد ومی گفت: عشقم، بماند به یادگار. آن روز آخرین عکسش را فرستاد و گفت: بماند به یادگار. از آن موقع دیگر من نتوانستم نه تصویرش را ببینم نه صدای دلنشینش را بشنوم…» اینها را همسر شهید محمد علیزاده می‌گوید.

گروه فرهنگ_حماسه و مقاومت:شهید محمد علیزاده ۲۰ سال بود که در قسمت پدافند ارتش خدمت می‌کرد. سرهنگ بود ولی هیچ کدام از فامیل نمی‌دانستند. همسرش وقتی می‌خواهد از محمد بگوید، به جز عشقش چیزی یادش نمی‌آید ولی با این حال می‌گوید: محمد همیشه می‌گفت: ارتش فدای ملت. من می‌گفتم: محمد، من این شعار را اصلا دوست ندارم. می‌گفت: یک روزی متوجه می‌شوی این شعار چقدر قشنگ است، آن روز دیر نیست.

آخرین یادگاری شهید علیزاده به همسرش

همیشه برای کمک به دیگران پیشقدم بود. همین باعث شد که آن روز هم جای دوستش شیفت برود. شیفت خودش روز دوشنبه بود ولی وقتی دوستش تماس گرفت و محمد متوجه بیماری فرزندش شد، به او گفت: نمی‌خواهد فردا شیفت بروی. بمان پیش بچه‌ات من می‌روم. شب عید غدیر بود، ۲۳ خرداد که راهی محل کارش شد. اسرائیل به کشور تجاوز کرده بود و شرایط حساس بود. موقع رفتن از همه حلالیت گرفت. به سمیرا که رسید، گفت: خیلی مواظب خودت باش. سمیرا می‌گوید: ظهر بود که زنگ زدم و جواب نداد. بعد چند دقیقه زنگ زد و گفت: ببخشید نتوانستم جواب تلفنت را بدهم. رفته بودم غسل شهادت کنم. من خیلی ناراحت شدم . همیشه وقتی اوضاع نابسامان می‌شد برایم یک عکس از خودش می‌فرستاد و می‌گفت: عشقم بماند به یادگار. آخرین عکسش را فرستاد و گفت: بماند به یادگار. دیگر من نتوانستم نه تصویرش را ببینم نه صدای دلنشینش را بشنوم.

حالا سمیرا هر وقت که دلتنگ است، راهی قطعه ۴۲ می‌شود تا محمدش را ببیند ولی فقط می‌تواند بنر بزرگی از عکس محمد را در لباس ارتش ببیند. عکسی که آخرین یادگاری محمد بود.

محمد علیزاده در حمله رژیم صهیونیستی برای دفاع از وطن در سایت موشکی فردو قم پس از سرنگونی یک فروند هواپیما F_16 اسرائیل به شهادت رسید.

 تاج گل شهید با طرح پرچم ایران

قطعه ۴۲ پر است از محمدهایی که عشقشان را به خاطر مردم کشورشان تنهاگذاشتند. یکی از آن‌ها سید محمد حسن احدی است که همراه امیرحسین تقوی، برادر همسرش در حملات وحشیانه اسرائیل به زندان اوین شهید شده است. 

سیدمحمد حسن دو پسر دارد که سن و سالی ندارند. پسر بزرگش سید محمد سبحان فقط ۸ سال دارد و سید محمد متین ۴ سال. 

نزدیک مزار که می‌شوم، مهمانهایشان یکی یکی می‌آیند. پدر شهید گل بزرگی در دست دارد که طرح پرچم ایران است. همسرش به محض اینکه می‌رسد، چادرش را بر سر می‌کشد. اینجا خیلی شلوغ‌تر از آن است که بتواند با عشقش تنها باشد و از دلتنگی‌اش بگوید. شاید هم مانده بین همسر و برادرش. چقدر آدم‌ها اینجا وقت کم می‌آوردند برای رفع دلتنگی. هنوز روی مزار نُقل‌هایی که بر سر برادر تازه دامادش ریخته، مانده است آخر برادرش تازه نامزد کرده بود.

جگرگوشه‌های من فدای آرامش مردم کشورم

یاد فیلمی می‌افتم که بعد از شهادت سید محمد حسن و برادرش از او دیدم. 

آن موقع نمی‌شناختمش ولی متحیر شده بودم از قدرت این زن. فیلم چند ثانیه بیشتر نبود ولی بارها و بارها دیدم. درگوشی تلفن همراهش عکس همسر و برادرش را نشان می‌داد و می‌گفت: من خواهر شهید و همسر شهیدم. برادر تازه دامادم را، پاره تنم را، همسرم را، جگر گوشه‌ام را، پدر بچه‌هایم را فدای ایرانم کردم. در لحظه‌ای که به من خبر دادند فقط از حضرت زهرا خواستم دستانشان را بالا بگیرند. روی خاک کشورم. روی مردمم. خال روی مردمم نیفته. جگر گوشه‌هایم فدای آرامش کشورم، فدای رهبرم، فدای آسایش این مرز وبوم.

موشک اول را که زدند محمد زنده بود

دلم نمی‌آید خلوتش را به هم بزنم، سراغ مادر شهید می‌روم و می‌خواهم برایم از تک پسرش برایم تعریف کند. مادر می‌گوید: پسرم هم پاسدار بود هم در بسیج خدمت می‌کرد. در این جنگ ۱۲ روزه هر روز وقتی از سر کار که برمی گشت، یکراست می‌رفت پایگاه بسیج. گزارشهای مردمی برای موردهای مشکوک که می‌آمد را بررسی می‌کرد. اتفاقا با همان گزارش‌ها خیلی موردها را توانستند شناسایی کنند. از مادر شهید می‌خواهم از روز شهادت پسرش بگوید. مادر روی کلماتش تمرکز ندارد. داغ تک پسرش توانش را برده ولی خودش را حفظ می‌کند و می‌گوید: محمد به همراه برادر همسرش در اوین بودند. پدرش تلفنی با او صحبت می‌کرد که تلفن یک باره قطع شد. بعد متوجه شدیم، موشک اول را که زدند، محمد زنده بوده است. برای کمک به بقیه رفته که موشک دوم را زدند و بچه‌ام شهید شد. من همین یک پسر را داشتم. فکر و ذکرش مملکتش بود و خدمت به مردم. خیلی ولایتی بود و به آقا علاقه داشت. همیشه می‌گفت: مامان برای من دعا کن که شهید شوم. و من در جوابش می‌گفتم: ان شاءالله باشی و خدمت کنی ولی دست آخر به آرزویش رسید.

ما پرچم کشورمان را حفظ می‌کنیم

مهمان‌هایشان رسیده‌اند و کمی مانده به شروع مراسم. فقط یک سوال ذهنم را درگیر کرده است. می‌پرسم چرا گلی که سفارش داده اید، طرح پرچم ایران است؟ مادر جواب می‌دهد: چون پسر من برای وطنش رفت و برای اسلام. همانطور که آقا فرمودند ما همیشه باید پرچم کشورمان را حفظ کنیم. 

از مادر خداحافظی می‌کند ولی متحیر مانده‌ام چطور یک زن که همه وجودش احساس است به جایی می‌رسد که جگرگوشه‌اش را فدای مردمش کرده و باز هم تنها نگرانی‌اش حفظ مردمش است.

اینجاقطعه ۴۲ پر است از قهرمانانی که دست به دست هم دادند، دور ما را گرفتند و سینه‌شان را سپر کردند تا خاری به پای ما نرود.

مهدی شعبانی، پاسداری که حافظ قرآن بود. ۲۴ سال بیشتر نداشت. وقتی برای زیارت امام رضا رفته بود و خبر جنگ را شنید. یک سره از مشهد به پادگان رفت و خواهرش حتی مجال خداحافظی پیدا نکرد. بعد از ۸ روز پیکرش را از زیر آوار بیرون آوردند.

 

خوابی که تعبیر شد

محمد قبادی چند ماه پیش در خواب دیده بود که لیستی را به او نشان دادند. به او گفتند این لیست شهداست.محمد اسم خودش را در بین لیست پیدا می‌کند و خواب را برای مادرش تعریف کرده بود.

امیر خدایی هم شهیدی است که تازه می‌خواست ازدواج کند ولی حالا مادرش برای دیدنش به اینجا می‌آید .

محمدرضا توکل که همسرش با گل رز دور اسمش را قلب کشیده است. سرهنگ علیرضا بستان که نیروی پدافند نیروی هوایی بود و در حال دفاع از کشورش به شهادت رسید‌

محمد جواد برهانی که دختر ۹ساله‌اش، مات و مبهوت گلهای روی تابوت پدر را مرتب می‌کرد و همسر جوانش بچه چند ماهه‌اش را در بغل گرفته و قربان صدقه محمدجوادش می‌رفت.

اینها عاشقی کردن را بلد بودند. اینها زندگی کردن را بلد بودند. اینها عاشق زن و بچه‌هایشان بودند ولی یک فرقی داشتند. شاگردهای خوبی برای امام حسین(ع) بودند. از امام حسین(ع) یاد گرفتند که زیر بار زور نروند. آزاده باشند و آزاده زندگی کنند.

پایان پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده