زندگی نامه شهید ایوب اسدالله‌وش عالی

شهید باکری در خواب مرا به اسم صدا می‌زد

شهید «ایوب اسد‌الله‌وش عالی» زمانیکه که تصمیم میگیرد به جبهه نرود، در خواب میبیند که آقامهدی باکری اورا به اسم صدا می‌زند. فردای آن روز برای بار دوم عازم جبهه می‌شود.

به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، شهید ایوب اسدالله‌وش عالی یک فروردین ۱۳۴۸، در شهرستان مراغه به دنیا آمد. پدرش یعقوب کارگر ماشین‌سازی بود و مادرش منیژه نام داشت. دانش‌آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست‌وپنجم اسفند ۱۳۶۳، در شرق رود دجله عراق مجروح شد و بر اثر شدت جراحات وارده به شهادت رسید. سال‌ها اثری از پیکرش به دست نیامد. تا اینکه در سال ۱۳۷۴ شناسایی و در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش یوسف نیز به شهادت رسیده است.

شهید باکری در خواب مرا به اسم صدا می‌زد

ایوب در خانواده‌ای مذهبی و معتقد دیده به جهان گشود. وی دوران کودکی خود را به همراه خانواده در مراغه سپری کرد و در سال ۱۳۵۳، به تبریز عزیمت نمود. کودکی پر جنب و جوش ولی مودب و با عاطفه بود. با تمام شیطنت‌های بچگی‌اش همه دوستش داشتند.

تحصیلات خود را در دوره ابتدائی از سال ۱۳۵۵ تا ۱۳۵۹ در مدرسه ترکمانی کوی شهید بهشتی کنونی خانه‌های سازمانی کارخانه ماشین سازی تبریز گذراند. از همین دوران اعتقادات مذهبی در او شروع به شکل گرفتن کرده بود. با آغاز جنگ تحمیلی یکی از سرگرمی‌های وی جمع آوری تصاویر شهدای جنگ تحمیلی و پوستر‌های اسلحه و تسلیحات جنگی بود. دارای خطی خوش بود و نستعلیق را خوب می‌نوشت. دوران راهنمائی را در نزدیکی محله شنب‌غازان و در مدرسه شهید مستشاری به پایان رساند. دارای هیکلی چهارشانه بود و قدی بلندتر از بچه‌های هم سن و سال خود داشت به همین خاطر اسلحه را خیلی راحت حمل می‌کرد.

از سال ۱۳۶۰ در پایگاه مقاومت مسجد محله شنب‌غازان مشغول فعالیت‌های پشت جبهه بود. عاشق سرود‌های حماسی بود و همیشه پای نوحه جبهه‌های جنگ حاج صادق آهنگران بود. عشق و علاقه وی به جهاد و شهادت بسیار بود ولی  بعد از شهادت برادر بزرگترش یوسف در سال ۱۳۶۱ پررنگ‌تر شد و این علاقه به حدی بود که به یاد رزمندگان میهن هیچگاه تا زمان شهادتش برای خوابیدن به بستر نرم نرفت و همیشه بر روی موکت. میخوابید میگفت چگونه میتوانم در جای نرم بخوابم در حالی که برادرانم در جبهه‌ها بر روی خاک خوابیده‌اند.

وی با وجود تمام مخالفت‌های خانواده به دلیل داغدار بودنشان از غم شهادت فرزند بزرگترشان یوسف در اوایل پائیز سال ۱۳۶۳ با دستکاری شناسنامه خود و بزرگتر کردن سنش به دوره آموزشی در پادگان مرند رفت و در اواخر پائیز همان سال با بدرقه دوستان و آشنایان در قالب نیروی بسیج در سن ۱۵ سالگی به جبهه‌های جنوب اعزام شد. پس از گذراندن یک دوره ۴۵ روزه در خط مقدم جبهه به دیدن خانواده آمد و قول داد دیگر به جبهه برنگردد و به تحصیل خود که در سال اول مقطع دبیرستان نیمه کاره رها کرده بود ادامه دهد، اما در صبح روزی  در بهمن سال ۱۳۶۳ بعد از پنج روز از مرخصی در حالی که شب قبل قول داده بود تا اتمام تحصیلاتش دیگر به جبهه باز نگردد از خواب بیدار شد و با حالی منقلب به قصد عزیمت به جبهه‌های جنگ منطقه مجنون پوتین بر پا کرد و زمانی که خواهر بزرگش علت این تغییر تصمیم را جویا شده بود، گفته بود در خواب مهدی باکری را دیدم (در آن روز‌ها فرمانده لشکر بود) که مرا به اسم صدا میکرد؛ و باید دوباره به جبهه برگردم. بعد از خداحافظی خانوادهِ خواهر از منزل ایشان در تهران به خط مقدم جبهه عزیمت کرد که بعد از آن روز به غیر از یک نامه خبری از ایوب، چسز دیگری به دست به خانواده نرسید.

شهید ایوب اسداله وش عالی بالاخره در اواخر اسفند ۶۳ در جریان عملیات بدر به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاک آن شهید سال‌ها مفقود الاثر بود که در نهایت در سال ۷۴ به آغوش خانواده بازگشت و در روز سوم مرداد سال ۱۳۷۴، بعد از تشییع بر دوش یاران و دوستان دیرین و با بدرقه پر شکوه خانواده و ملت شریف در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد.

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده