«لالههای سوسنگرد»
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «حسینعلی آجرلو»، بيســتم ارديبهشت،1340 در شهرســتان كرج به دنيا آمــد. پدرش عونعلی و مادرش بتول نام داشــت. تا پايان دوره متوســطه در رشته مديريــت بازرگاني درس خوانــد و ديپلم گرفت. به عنوان ســرباز ارتش در جبهه حضور يافت. بيستم تير 1360، دردهلاويه بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وی درامامزاده محمد(ع) زادگاهش واقع است.
کودکی در سایه محبت خواهر
حسینعلی در سال ۱۳۴۰ در خانوادهای ساده و مذهبی به دنیا آمد. مادرش به دلیل ناراحتی قلبی، توانایی چندانی برای رسیدگی به او نداشت و این من بودم که مثل یک مادر، دستش را گرفتم و قدم به قدم در زندگی همراهیاش کردم. از همان کودکی، چشمانش پر از سؤال بود و دلش مالامال از عشق به مردم. یادم میآید روزی که شش ساله شد و برای اولین بار به مدرسه بیات در محله مصباح رفت، با اشتیاقی وصفنشدنی کیفش را بغل کرد و گفت: «من میخواهم درس بخوانم تا به مردم کمک کنم.»
نوجوانی؛ جرقههای انقلاب
سالهای راهنمایی را در مدرسه دکتر دوایی در ترکآباد گذراند. همان روزها بود که صدای انقلاب کمکم به گوش میرسید. او که دیپلم بازرگانی گرفته بود، دیگر آن پسر ساکت و آرام نبود. با شور جوانی، کتابهای سیاسی میخواند و در گوشه و کنار محله، اعلامیه پخش میکرد. پدرم همیشه نگران بود و میگفت: «حسینعلی، این کارها خطر دارد!» اما او با همان نگاه مصممش جواب میداد: «پدر، شاه دارد نفت ما را میدزدد! سکوت یعنی خیانت!»
عاشقانهای به نام جبهه
وقتی جنگ شروع شد، حسینعلی بیتاب شد. میگفت: «اگر ما نرویم، پس چه کسی برود؟» با اصرار خودش را به جبهه سوسنگرد رساند. یک ماه در دهلاویه ماند و وقتی برای مرخصی آمد، چهرهاش آفتابسوخته بود، اما چشمانش برق میزد. روز آخر مرخصی، کنار شیر آب ایستاد و گفت: «این آب شهادت است.» و بعد خندید. من نفهمیدم چه میگوید، اما قلبم به شدت میتپید.
خوابی که واقعیت شد
شبی خواب دیدم سوار هواپیماست و به من میگوید: «دارم به مکه میروم!» صبح که بیدار شدم، دلم گرفت. چند روز بعد، روزنامه را باز کردم و نامش را میان شهدا دیدم: «شهید حسینعلی آجرلو از کرج». دنیا روی سرم خراب شد. بعد از سه روز، رسمی آمدند و خبر شهادتش را آوردند. میگفتند در عملیاتی در سوسنگرد، با اصابت ترکش به شهادت رسیده است.
تشییعی که تاریخ ساز شد
محلهمان یکپارچه عزادار شد. مردم کرج، همانهایی که روزی شعارهای حسینعلی را میشنیدند، حالا پیکر پاکش را روی دستهایشان میبردند. حتی یادم میآید وقتی به جماران رفتم و پیش امام خمینی (ره) گریه کردم، ایشان فرمودند: «به این خواهر تسلیت بگویید.» اما تسلیتی وجود نداشت؛ فقط یک ساک باقی مانده بود از برادرم که مثل گنجی برایم ارزش داشت.
وصیت ناتمام
حسینعلی همیشه میگفت: «اگر برگشتم، با همان دختر انقلابی ازدواج میکنم.» اما او برنگشت. آرزوهایش در دلش ماند، اما نامش روی زبانها جاری شد. حالا بعد از سالها، هر وقت به یادش میافتم، میبینم که نه فقط یک برادر، که یک قهرمان را از دست دادم. قهرمانی که رفت تا لالههای سرخ سوسنگرد، همیشه یادآور رشادتهایش باشند.
*«شهیدان، مظهر عشقاند و عشق، هرگز نمیمیرد.»*
انتهای پیام/