صادق در نوحه خوانی میدان دار بود
سردار شهید «صادق مکتبی» یکم مهر ماه ۱۳۴۲، در روستای محمد آباد از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش صفر، کشاورز بود و مادرش هاجر نام داشت. تا سوم متوسطه در رشته انسانی درس خواند. سال ۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب دو دختر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و نهم اسفند ماه ۱۳۶۴، با سمت فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای امامزاده عبداله شهرستان زادگاهش قرار دارد. نوید شاهد گلستان به مناسبت روز شهید، گفتگویی با «ربابه علایی» همسر این شهید گرانقدر، خواهر شهید «محمد علایی» و دختر مرحوم «محمد تقی علایی» از مبارزین قیام ۱۵ خرداد ماه سال ۱۳۴۲ مردم پیشوا انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.
ملاک صادق برای ازدواج زندگی مؤمنانه بود
«ربابه علایی» همسر سردار شهید «صادق مکتبی» گفت: ما ساکن پیشوا و شهید ساکن محمد آباد گرگان بودند، «رجب مکتبی» عموی شهید دوست پدرم بود و ما با آنها ارتباط خانوادگی داشتیم، و ارتباط ما با آنها باعث آشنایی من و شهید شد. یکسال تابستان من و برادرم مهمان عموی شهید شدیم و به منزل آنان در گرگان آمدیم. همسر عموی شهید از ما خواست که برای زیارت اموات به امام زاده برویم و من هم قبول کردم در آنجا برای اولین بار صادق را دیدم، جوان بسیار زیباروی، مؤدب، محجوب به حیاء و لبخند روی لب داشت. بنا به گفته صادق همان جا من را پسندید و تصمیم به ازدواج گرفت. در آن زمان من دانش آموز سوم راهنمایی و تنها دختر پدرم «حاج محمد تقی علایی» که کشاورز، همچنین مداح و شاعر اهل بیت و از مبارزین با رژیم سفاک شاهنشاهی بود. دوران جوانی کفن پوشیده بود، در سال ۱۳۴۲ حرکت بزرگی راه انداخت، در سال ۱۳۵۴ توسط ساواک دستگیر، تا سال ۵۷ زندان بود. با پیروزی انقلاب از زندان شاه آزاد شد. مادرم «زهرا جنیدی»، مومنه و خانهدار بود. خانواده مؤمن انقلابی هستیم. یک برادرم محمد پاسدار و شهید شد. صادق پاسدار و در سپاه خاش خدمت میکرد. در ابتدا به خواهرش گفت که تمایل دارد با دختر حاج آقا علایی ازدواج کند؛ بنابراین خانواده اش برای خواستگاری به منزل ما آمدند، پدرم گفت: کی بهتر از صادق، پاسدار، مؤمن، دختر من مال شما. صادق که شنید با همان لباس پاسداری مرخصی آمد. همه خانوداه صادق به منزل ما آمدند خواستگاری رسمی انجام شد. عقد و عروسی مختصری گرفتیم برای شروع زندگی همهچی بسیار ساده برگزار شد. نه اتاق عقدی نه سفره پر زرق و برق، بریز و بپاش بیهوده، توی یک فضای معنوی، با حضور دو طرف خانواده با سلام و صلوات درود و الحمدالله رب العالمین، باشادی و پر از لبخند عقد کردیم و من همراه صادق به روستای محمد آباد آمدم. صادق منزلی از خودش نداشت و ما در اتاقی در منزل خواهرش با کمترین امکانات ساکن شدیم. ملاک صادق برای ازدواج زندگی مؤمنانه بود. ملاک خانواده ما هم ایمان و تقوا و اخلاق دینی بود. بعد از عروسی ساده مان هنوز یکهفته نگذشته بود که صادق به سیستان و بلوچستان رفت، فرمانده عملیات سپاه خاش بود، نمیتوانست زیاد مرخصی بگیرد. شش ماه گذشت ما را برد سیستان و بلوچستان تو خانه سازمانی، یک مجتمع محلی سازمانی در خاش، شبیه به یک روستا که نه آب داشت نه گاز، سه خانواده پاسدار هر کدام در یک اتاق کاهگلی و بسیار ساده زندگی میکردیم.
نگران بود از مأموریتی که خدا برایش رقم زده تمرد کند
روزهای آخر بارداری فاطمه بودم که برگشتیم گرگان، صادق چند روزی پیش من ماند و توی روستای محمدآباد گرگان، یک خانه اجاره کرد تا مستقل باشیم، دوباره رفت خاش، هنوز یک ماه نگذشته بود فاطمه بدنیا آمد. زنگ زدم به صادق گفتم: بیا خدا بهت یک دختر داده، بیا ببین چه خوشگله، خیلی خوشحال شد. هنوز بچه ده روزش نشده بود، از خاش مرخصی گرفت و آمد. بچه را میگرفت توی بغلش، شوخی میکرد، من میخندیدم، بچه هم لبخندش باز میشد. صادق به فاطمه عجیب علاقهمند بود، دوستش داشت. نامش را هم به تبعیت از حضرت «فاطمه الزهراء سلام الله» گذاشت فاطمه، بین فاطمه و پدرش با توجه به سن کمی که داشت، به شدت انس و محبت عجیب برقرار شده بود، هر چه بیشتر با هم بازی میکردند و میخندیدند من بیشتر میترسیدم. صادق با همه دلبستگیهایش به من و خانواده و فاطمه، مراقب بود که جوری پیش نرود، وابستگیشان زیاد بشود، توی رفتارهایی که داشت، کاملا نشان میداد، یک ترس بزرگی توی دلش دارد. درد فراق، که نتواند از مأموریتی که خدا برایش رقم زده تمرد کند. او نگران بود علاقه شدیدی که به فاطمه دارد، باعث شود که از مأموریت الهی خود عقب بماند، نگران بود و دائم به خودش تذکر میداد. فاطمه که دنیا آمد، صادق از خاش برگشت، یکی دو ماه کنار ما بود، اما در همان زمان هم همیشه کنار ما نبود بلکه به سپاه برای انجام کارهای عملیاتی میرفت، سپاه آق قلا، سپاه گرگان، طرح جنگل، زندان بویه، هر کجا که لازم بود، صادق یک لحظه بیکار نبود. دو سه ماه بخاطر فاطمه گرگان ماند، در خاش یک ماجرائی پیش آمد که من بعدها از خبرها شنیدم، توی خاش توسط اشرار دستگیر شده است یک اتفاقات عجیبی رخ داد، به لحاظ امنیتی نخواستند توی خاش بماند، جنگ هم تازه شروع شده بود، دل توی دلش نمانده بود که برود جبهه، رفت جبهه و فرمانده گردان علیابن ابیطالب شد.
زندگی جهادی
زندگی ما جهادی بود، صادق دائم توی جبهه بود، میرفت و میآمد، فاطمه هم بزرگ و بزرگتر میشد، هر چه میگذشت زیبا رویتر و شادتر میشد، فاطمه راه افتاده بود، زیر زبانش باز شده بود، یک روز سفره انداخته بودیم، نهار بخوریم، صادق به فاطمه میگفت: بابا برو بشقاب بیار، فاطمه بدو میآمد، بشقاب را میدادم، میبرد به باباش میداد. سر سفره میگذاشتند، پدر و دختر همدیگر را میبوسیدند، دوباره صادق میگفت: فاطمه بابا برو قاشق بیار، فاطمه میپرید و قاشق میآورد. برو نمک بیار، سفره را که چیدند، نهار را کشیدم آوردم و نشستیم. صادق میگفت: فاطمه بابا تو به من غذا بده، فاطمه با دستهای ظریف قاشق برمیداشت توی دهان بابا غذا میگذاشت. خوشحال بودم پدر و دختر کنار هم هستند. این رفتارهای عاشقانه من را میترساند. صادق دو سه روز دیگر میرود جبهه، فاطمه تنها مینشیند سر سفره به خاطرات پدرش فکر میکند. فاطمه را میبرد پارک شهر و بازار میگشتند، عروسک میخرید. هر چه بود، کوتاه، مثل باد میآمد و میرفت، اینطوری نبود یک ماه و ده روز باشد، هفت روز مرخصی، دو روز که توی راه بود، سه چهار روز با ما بود و میرفت. دلتنگیهای فاطمه شروع میشد. تا یک ماه بگذرد، فاطمه کمکم آرام بشود. صادق میگفت: دوست دارم بعد از من فاطمه یک چریک باشد. باید زرنگ و پر انرژی و خلاق بار بیاد. با فاطمه ورزشهای رزمی انجام میداد، مرتب برای حجاب فاطمه تأکید میکرد و اعتقاد داشت برای چیزی که میجنگد، در خانواده خودش بیشتر نمایان شود. صادق بسیار فعال و شجاع بود، خودش هنوز به سن بیست سالگی نرسیده بود که فرمانده اطلاعات عملیات سپاه خاش بود، در بیست سالگی به فرماندهی گردان حمزه منصوب شد؛ بنابراین دوست داشت دخترش هم مثل خودش یک رزمنده باشد.
نوحه خوانی
پدربزرگ صادق «حاج علیرضا» مکتب خانه قرآنی داشت. خانواده شهید سنتی و مذهبی بودند و اهل مسجد و محراب و محرم. با این که سن و سالی نداشت در مسجد روستا نوحه خوانی می کرد خصوصا شب های ماه رمضان همچنین در جلسات قرآن شرکت و سوره های کوچک و ادعیه را حفظ می کرد. همرزمش «عسگر قلی پور» می گفت: نماز که تمام می شد، برخی شب ها زیارت عاشورا و دعای توسل و سینه زنی، بچه ها را زنده نگه می داشت. صادق در نوحه خوانی میدان دار بود. مراسم که تمام می شد، هر شب با صادق می رفتیم داخل یک چادر شام با رزمنده ها می خورد و حرف می زد. وقت خواب می رفتیم سنگر فرماندهی. باز نیمه های شب صادق از خواب بیدارم می کرد، قلی پور بلند شو ببینیم اوضاع چطوره.
تک تک سنگرها سر می زدیم، گاهی یک سنگر چراغ نداشت، یا چراغ داشت نفت نداشت. هوا سرد بود، داخل چراغ آن ها نفت می ریخت. پتو نداشتند، می رفتیم پتو می آوردیم، پتو را می کشید روی سر بچهها که خواب بودند. هوای بچهها را داشت. موقع جنگ همیشه جلوتر از بچهها بود. یک روز نبود که زیارت عاشورا نخواند. دستهایش را می گذاشت کنار گونه هایش و می خواند و زار زار میگریست.
هدیه عید
دی ماه ۱۳۶۴ بود، من و فاطمه منزل مادرم پیشوا بودیم، ساعت حدود یک بعد از ظهر تلفن به صدا در آمد، پشت خط صادق بود خیلی خوشحال شدم، بعد از اینکه احوال پرسی کردم فاطمه با خوشحالی به سمتم آمد و گوشی تلفن را گرفت و گفت: میخواهم با بابام صحبت کنم. پشت تلفن پرسید: بابا کی میآیی؟ بعد از صحبت کردن فاطمه گوشی را گرفتم، صادق پرسید: خانم برای عید چیزی نمیخواهی که برایت بفرستم. گفتم: فقط سلامتی شما را از خدا میخواهم. بعد گفت: برای شما و فاطمه خرید کردهام دو سه روز دیگر میرسد، امیدوارم خوشتان بیاید. بعد از چند روز بستهای رسید، بسته از جبهه آمده بود بوی خاک کربلا میداد، بسته را در آغوش گرفتم و شروع به گریه کردن کردم. داخل بسته یک دست بلوز و شلوار و یک کفش پاشنه بلند قرمز برای فاطمه و یک چادر عربی برای من بود. تا مدتها هر کس به خانه ما میآمد، فاطمه با خوشحالی وسایل را میآورد و میگفت: بابا صادق برام خریده است. آنها را شبها روی سرش میگذاشت و میخوابید. فاطمه هنوز آنها را به یادگار از طرف پدرش نگه داشته است.
سکوت
نمیدانم بستگان صادق که یکدفعه به ورامین آمده بودند به پدرم چه گفتند که ایشان به ما گفت آماده باشید، فردا گرگان برویم. تعجب کردم، ما که تازه از گرگان آمده بودیم. گفتم پس بگذارید صادق بیاید، چون ما میخواهیم با هم مشهد برویم. دختر دومم مهدیه را باردار بودم و ترجیح میدادم با صادق باشم. پدرم گفت: باید برویم. حدودا شب به محمد آباد رسیدیم، حیران شدم همه سیاه پوشیده و گریه میکردند. تازه فهمیدم صادق شهید شده، احساس کردم تمام خانه روی سرم خراب شده است. برای تشییع جنازه ما را بردند سپاه گرگان، بر پیکر شهید نماز خواندند، دخترم فاطمه که سه ساله بود، وقتی صورت پدرش را دید، گفت عمو عمو بابام اینجا خوابیده. صادق را بردند امام زاده عبدالله گرگان. طی مسیر سپاه به امامزاده عبدالله حالم خراب شد. از خود بیخود شدم، من را بیمارستان بردند و چند روزی بستری بودم. صادق ۲۹ اسفند ماه ۱۳۶۴، در حالیکه برای گرفتن وضو به بیرون سنگر رفته بود، بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید، انگار که عین حرفهای خودش مثل حمزه سیدالشهداء شهید شد.
انتهای پیام/