معامله با خدا
به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «مهدی نعماییعالی» در بیست و نهم شهریور ماه ۱۳۶۳، در شهر کرج چشم به جهان گشود. خانواده او اصالتاً مازندرانی هستند و فرزند پنجم خانواده است. بعد از قبولی درکنکور وارد دانشکده افسری شد و در طول تحصیل جزء دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین (ع) بود. مهدی مدرک کارشناسی مدیریت نیروهای مخصوص را کسب کرد. دوره تاکتیک و دوره جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری را گذراند. به ورزش جودو علاقهمند بود و مسلط به زبان عربی. مهدی با خانم زهرا ردانی ازدواج کرد که حاصل آن دو دختر به نامهای ریحانه و مهرانه است. همسرش به همراه دو دخترشان مدتی دوشادوش مهدی در جوار حرم مقدس حضرت زینب (س) زندگی کردند. او در استان حماء سوریه فعالیت میکرد. روز بیست و سوم بهمن ماه ۱۳۹۵، مصادف با شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها، زمانی که به همراه همرزمانش به طرف منطقه میروند، خودرو آنها روی مین کنار جاده (تله انفجاری) میرود و منفجر میشود و مهدی نعمایی در آن حادثه به شهادت میرسد.
حرم پاک این شهید بزرگوار در گلزار شهدای آستان مقدس امامزاده محمد (ع) کرج میعادگاه عاشقان است.
سرباز امام زمان
وقتی که به دنیا آمد، برایش اسمی انتخاب نکرده بودیم. یک روز برادرم به خانه¬مان آمد و گفت بیاید قرعه کشی کنیم تا ببینیم چه اسمی درمی¬آید؟ رضا ،مرتضی و مهدی اسم¬هایی بود که روی کاغذ نوشتیم. من کاغذ را برداشتم و با لبخند به همه گفتم مهدی درآمده. برادرم گفت: «همین اسم مبارکش باشد .
انشاءالله سرباز امام زمان شود.»
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
عصای دست
برایش فرقی نمیکرد که چه زمانی باشد، هرگاه که به خانه میآمد، شروع میکرد به کمک کردن. حتی وقتی هم که خسته و کوفته از سرکار یا مأموریت سوریه برمیگشت، تا میدید کاری داریم مثل دیوارکشی، کار خانه یا خرید، اولین نفر آماده کمک بود. هیچ وقت شکایت نمیکرد. عصای دست خانواده بود.
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
آیت الکرسی
قبل از آخرین مأموریت به همراه خانواده و بقیه فرزندانم در خانه ما دعوت داشتند. آخرهای شب بود که خواستند بروند. نزدیک من آمد و گفت: «خدانگهدار من دارم می¬روم مأموریت» قرآن آوردم، از زیر قرآن رد شد. گفتم: «تو سرباز امام زمان (عج) هستی، تو را سپردم به امام زمان (عج) و حضرت زینب(س).» لبخندی زد و خداحافظی کرد و رفت. پیش خودم گفتم: ای کاش برایش آیت الکرسی هم میخواندم و فوت میکردم، اما یادم رفت. مدام با خودم کلنجار رفتم که چرا نخواندم. آقا مهدی رفت که رفت...
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
خبر عروج
تلفنی با عروسم صحبت میکردم و میگفتم که ما دلتنگ شما هستیم، کِی از سوریه برمیگردید؟ گفت: قرار نیست ما برگردیم، آقامهدی بلیت گرفته و قرار هست شما بیاید پیش ما. شب قبلش خواب دیده بودم که در حرم امام علی(ع) زیارت میکنم. خیلی خوشحال شدم و گفتم پس دختر امام علی (ع) ما را طلب کرده است. همان روز برادرم به همراه فرزندش صبح زود به خانه ما آمدند و پسر بزرگترم هم آمد. پسرم مدام شروع کرد از سوریه و زخمی شدن و ... صحبت کردن و مدام میگفت: نمیدانم پدر و مادرها چه طور راضی میشوند فرزندانشان به جبهه بروند. ناراحت شدم و گفتم: هرکاری هم که کنند، کسی که بخواهد برود، میرود. بعد گفت: همرزم مهدی زخمی شده. رو به من گفت: حالا اگر مهدی زخمی بشود چی؟ گفتم: مگر زخمی شده؟ گفت: بله. گفتم: نه زخمی نشده، شهید شده.
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
بند کتونی
هیچ وقت نه من و نه پدرش لقمه حرام در زندگی نیاوردیم. همیشه به بچهها یاد میدادیم که اگر چیزی پیدا کردید، اصلا به آن دست نزنید یا باید صاحبش را پیدا کنید. همسرم در کارخانه کفش ملی کار میکرد. یک بار بند کتونی آقامهدی پاره شده بود. گفتم: «برایش یک جفت کتونی بیار.» همسرم نگاهی به من کرد و گفت: «کتونی بیارم؟!» خودم از حرفم پشیمان شدم و گفتم: «یک جفت بند کتونی چی؟ از صاحبش اجازه بگیر و بیار.» گفت: «هرگز. میرم براش کتونی میخرم ولی چیزی که مال ما نیست، نمیارم.»
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
زیارت ضامن آهو
دانشگاهش تمام شده بود که من را به زیارت ضامن آهو، آقا امام رضا (ع) برد .یادم هست که همه صحنها را به من نشان میداد. به هر صحنی که میرسیدیم، چند دقیقه مینشستیم و آقامهدی به من میگفت: این صحن جمهوری است، این صحن غدیر است و ... سه چهار ساعت برای زیارت در حرم میماندیم و آقامهدی بدون اینکه خسته شود، همه جا من را برد. این خاطره بهترین خاطره من شد.
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
معامله با خدا
روز عرفه در حرم حضرت رقیه(س) نشسته بودیم که مداح حین مداحی گفت خیلیها پشت سر مدافعان حرم حرفهایی میزنند که اینها برای پول میروند و ...یک بار خانمی از من پرسید که راضی بودی که همسرت برود؟ گفتم نه تنها راضی بودم بلکه خودم هم همراهش رفتم. اگر بارها و بارها مهدی زنده شود و بخواهد دوباره راهی شود رضایت میدهم چراکه با خدا معامله کردم .
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
ساده زیستی و صداقت
زندگی ما بر مبنای سادهزیستی و صداقت و عشق بنا شده بود. به هم سخت نمیگرفتیم و همیشه با محبت با هم صحبت میکردیم. ایثار و ازخودگذشتگی زیادی در زندگیمان به خرج میدادیم. هیچ چیز موجب نمیشد من و آقا مهدی از هم ناراحت بشویم و اگر ناراحتی کوچکی پیش میآمد، سریع یک زمان گفت و گومعین میکردیم. این عشق و صمیمیت بود که روز به روز در زندگیمان بیشتر میشد.
فاطمه نعمایی (مادر شهید)
همسر پاسدار
اوایل از نحوه کار در سوریه و شهادت هیچ صحبتی نمیکرد. نمیخواست نگران شوم ولی رفته رفته شروع شد؛ از منطقه، از شهادت رفقا، از اجر شهید و اجر همسر شهید و خانواده شهید بودن و... برایم میگفت. مهدی میخواست آمادهام کند. میگفت: خانم من انتخاب شدهای که همسر پاسدار باشی، همسر جانباز که شدهای و احتمالاً همسر شهید هم بشوی.
زهرا رداني (همسر شهید)
شهادت
مهدی روز شنبه 23 بهمن ماه 1395 مصادف با شهادت حضرت فاطمه زهرا)س( به شهادت رسید. ایشان به همراه دو نفر از همکارانشان با ماشین به سمت منطقه رفته بودند. آقامهدی جلو ،یک نفر پشت فرمان و دیگری عقب نشسته بود که انفجار از سمت آقامهدی اتفاق میافتد. ایشان شهید میشود و دو نفر دیگر به شدت مجروح میشوند. موج انفجار آن قدر شدید و سنگین بود که ماشین را پرتاب میکند. دفعه قبل دقیقاً دو سال پیش هم نظیر همین اتفاق میافتد که باعث مجروحیت آقامهدی شده بود.
زهرا رداني (همسر شهید)
لبخند رضایت
دوری از آقا مهدی برای من و بچه ها خیلی سخت بود اما نمیگفتم که چرا نمیآیی؟! فقط به او می-گفتم: چه خبر؟ او هم در پاسخ میگفت: اگر خبری شد به شما خبر میدهم و من میدانستم که قصد برگشت ندارد .یک بار که از سوریه برگشته بود از من پرسید: «چرا هیچ وقت نمیگی نرو؟ چرا هیچوقت گلایه نمیکنی؟ چرا بچهها رو بهانه نمیکنی؟» گفتم: «مگر فقط تو بچه داری؟ من فقط دعا میکنم که جنگ تمام بشه. من اگر بهانه بیارم و سد راه شما بشم در مقابل حضرت زینب(س) سرافکنده ام.» مهدی از پاسخ من لبخند رضایت و تأییدی بر چهره اش نشست.
زهرا ردانی (همسر شهید)
جانبازی در سوریه
یک بار در سوریه مجروح شد. در بیمارستان بقیه الله بستری بود و کسی اطلاع نداشت. وقتی از منزل مادرم به منزل خودمان برگشتم، به طور کاملا اتفاقی کوله و وسایل آقا مهدی را در کمد دیدم. به او زنگ زدم اما باز هم چیزی نگفت. تا اینکه بعد از چند بار زنگ زدن، از صدای بلندگو بیمارستان متوجه شدم. به بیمارستان که رفتم، دیدم آقا مهدی از چند ناحیه ترکش خورده و به شدت مجروح شده بود .ماجرای جانبازیشان به این شکل بود که سال 1393 در حالیکه با دو همرزم سوری در جاده با خودرو در حال حرکت بودند، روی یک مین جاده¬ای قرار می¬روند و دو رزمنده سوری شهید میشوند و آقامهدی زخمی میشود. از ناحیه دست و پا و شکم بدجوری زخمی شده بود. بعد از اینکه عمل جراحی کرد و کمی بهبودی یافت، به خانه آمد .دوست نداشت کسی بداند که وضعیت شکمش چقدر وخیم است. با روی گشاده با مهمانها برخورد میکرد و پیششان مینشست. دو ماه از زخمی شدنش گذشت که باز عزم سوریه رفتن کرد. هنوز به طور کامل بهبود نیافته بود که دوباره به سوریه بازگشت. میگفت: حضورم در سوریه لازم است باید برومو به من قول داد که کار سنگین انجام ندهد. رفت و برگشت. بخیههای شکمش باز شد و دوباره تحت یک عمل جراحی قرار گرفت. با این عمل متوجه شدند که یک ترکش دیگر در ران پای او جا مانده است که آن را در آوردند و مدتی بستری بود.علی رغم اینکه من و خانواده و حتی همرزمانش میخواستند بیشتر بماند و استراحت کند، نپذیرفت و لباس ترکش خورده و ترکشها را نزد ما گذاشت و خودش به سوریه بازگشت.
زهرا رداني (همسر شهید)
دیدار با سردار دلها
سوار هواپیما شدیم و به سمت ایران پرواز کردیم که گفتند: حاج قاسم هم در این هواپیما همسفر شماست. اولین بار حاج قاسم را آنجا دیدم. یکی از آقایان گفتند: میآیید دیداری داشته باشید با حاج قاسم؟ رفتم و با ایشان ملاقات کردم. به من گفت: شما کی هستید؟ گفتم که من همسر شهید مهدی نعمایی عالی هستم. در اولین روز شهادت همسرم با رویی باز خودم را همسر شهید مهدی نعمایی معرفی کردم و دوباره حاج قاسم از من پرسید: شما همسر کدام شهید هستید؟! گفتم: شهید مهدی نعمایی... حاج مسلم ...کمی سکوت کرد و گفت: من واقعا شرمنده شما هستم.
آقا مهدی همیشه از حاج قاسم تعریف میکرد و میگفت که وقتی با او عکس میاندازیم، به ایشان شوخی میگوییم که شما خیلی خوش به حالتان است که با ما عکس میگیرید! و حاج قاسم هم در جواب آنها میگفتند: من دستهای شما رزمندهها را میبوسم. حاج قاسم به ریحانه عروسک داد. به فرودگاه که رسیدیم همه را در فرودگاه دیدم. خانواده شهید مدافع حرم "شهید درستی" را برای اولین بار در آنجا دیدم. شهید درستی همرزم آقا مهدی بودند که قبل از آقامهدی شهید شدند .
زهرا رداني (همسر شهید)
ذکر صلوات
17 مرداد 95 درحالیکه به خانواده نگفتم برای مدت طولانی به سوریه میرویم، عازم این کشور شدیم و در یکی از شهرهای لاذقیه در یک آپارتمان شش واحدی که دو واحد آن اتباع ایرانی بودند، مستقر شدیم. آقامهدی گفت اینجا جای امنی است و از تروریستها و منطقه جنگی فاصله دارد. بنابراین به اطمینان او آنجا زندگی کردیم. شب اول از شدت نگرانی تا صبح نخوابیدم و صبح که آقامهدی از من تلفنی در اینباره پرسید، برای اینکه ناراحت نشود، به او نگفتم که ترسیده بودم. چندشب بعد آقامهدی پیش ما آمد و گفت: شب اول برایتان صلوات فرستادم تا احساس آرامش کنید.
زهرا ردانی (همسر شهید)
انتهای پیام/