آرزوهای کوچک بچهها را برآورده میکرد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدعلی مکارینسبسمنانی» بیست و هفتم اسفندماه ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش عبدالعلی، کارگر بود و مادرش ستاره نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۶۳ در دجله عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۳ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.
انگار خبر داشت برای او اعزام دیگری در کار نیست
لب چاله سرویس نشستم و صدایش زدم. مشغول تعویض روغن بود. دستی تکان داد و اشاره کرد الان میآید. پلهها را که آمد بالا، قامتم را چند بار برانداز کرد و پرسید: «بهبه! خوش تیپ شدی؟» نگاهی به خودم انداختم و لباسهای بسیجی که توی تنم زار میزد. فقط چکمهها اندازهام بود.
ژستی گرفتم و گفتم: «ما اینیم دیگه.» دستی به شانهام زد و گفت: «حالا کجا با این شال و کلاه؟ مانوره؟» گفتم: «مگه خبر نداری؟ امروز اعزامه. اومدم خداحافظی.» رفت توی فکر و با دلخوری گفت: «رفیق نیمه راه شدی؟ چرا زودتر خبر ندادی؟ مثل همیشه با هم میرفتیم.» گفتم: «حالا هم کاری نداره، یکی دو ساعتی مونده.» دستهای روغنیاش را با پارچه پاک کرد و گفت: «شوهر خواهرم مغازه رو به من سپرده، نمیتونم مغازه رو ول کنم.» چهار بغل شدیم و حلالیت طلبیدم.
قرارمان با بچهها استادیوم بود. راننده آخرین اتوبوس با بوق ممتدی راه افتاد. هنوز چند متری نرفته بود که متوجّه شدم کسی از توی جمعیت دنبال اتوبوس میدود. ضربههای محکم به بدنه اتوبوس، راننده را متوجه آینه کرد و جلوتر ایستاد. از پله که بالا آمد، نفسش سوخته بود و رنگش پریده. خودش بود محمدعلی. انگار خبر داشت برای او اعزام دیگری در کار نیست.
(به نقل از زمان نجاریان، همرزم شهید)
من ایرانم!
گفتم: «هرجا بری میفرستم برت گردونن.» لبخندی زد و گفت: «اگه رئیس جمهور رو هم دنبالم بفرستی، من برنمیگردم.» اما باز هم احتیاط کرد و اسم منطقه را نمیگفت. هر بار تلفن میزد، میگفت: «من ایرانم.»
(به نقل از مادر شهید)
ده سال انتظار آمدنش را کشیدیم
چند بار سپاه تماس گرفتیم تا خبر رسیدنشان قطعی شد. ساعت شش. هنوز بازار دید و بازدید عید گرم بود و خانه ما پر از مهمان. این تصادف را به فال نیک گرفتم. یکی از فامیلها، توی پاسگاه سرخه کار میکرد و چیزهایی به داییجان گفته بود. او هم رنگ پریده وارد شد و در گوش شوهرم پچپچ کرد. سراسیمه رفت پای تلفن. طولی نکشید که فهمیدیم محمدعلی جزء برگشتیها نیست و این در صورتی بود که ما لیست شهدا و مجروحین عملیات را دیده بودیم. تا آن روز اسم مفقودالاثر به گوشمان نخورده بود. بعد از آن، ده سال انتظار آمدنش را کشیدیم.
(به نقل از خواهر شهید)
خبر شهادتش را آورد
موتور لنج، هفتاد هشتاد متری بعثیها از کار افتاد. سکاندار توی تاریکی هر کاری به ذهنش رسید، امتحان کرد، اما تلاشش بینتیجه بود. بعثیها را میدیدیم که جابهجا میشوند، اما آنها حتماً نه! چون یک خمپاره برای هر سی و پنج نفرمان کافی بود. به جای سه قایق درخواستی، یکی آمد و به ناچار ده دوازده نفرمان رفتیم برای عملیات. همانجا از محمدعلی جدا شدم. با شروع عملیات از او و بقیه بچهها بیخبر شدم تا این که قایق دوم رسید و خبر شهادتش را آورد.
(به نقل از زمان نجاریان، همرزم شهید)
پدر چشم انتظاری را نتوانست تحمل کند
پدر هر شب کنار رادیوی قدیمی مینشست و با آن ور میرفت. از این موج به آن موج. رادیو عراق اسم اسرای ایران را اعلان میکرد. گاهی هم با آنها مصاحبه کوتاهی انجام میداد. پدر به کوچکترین اثر یا نشانه راضی بود و امیدوار. هر شب امیدوارتر از شب قبل. منتظر و چشم به راه بود، همه سالهای باقیمانده را. همه نگران حالش بودیم. اگر خبر شهادت محمدعلی را میآوردند، پدر طاقت نمیآورد، اما غافل بودیم که پدر همین چشم انتظاری را هم نتوانست تحمل کند و رفت. چند سال قبل از این که شهادت محمدعلی قطعی شود.
(به نقل از خواهر شهید)
آرزوهای کوچک بچهها را برآورده میکرد
عباس آقا با چشمانی نمدار از توی دخل، دفترچهای را گذاشت روی پیشخوان و شروع کرد به ورق زدن. صفحه پر بود از سیاهه. پفک، آدامس، آبنبات، قیچی و ... با دیدن لیست تعجب کردم و گفتم: «همه اینها رو محمدعلی واسه خودش میخرید؟»
آهی کشید و گفت: «چندین بار جلوی چشم خودم خرید و داد به بر و بچههایی که توی کوچه بازی میکردن.» از خودم شرمنده شدم. منطقه جهادیه منطقهای فقیرنشین بود و دست پدر و مادرها تنگ. او با توان مالی اندکش، میل و آرزوهای کوچک بچهها را برآورده میکرد. گاهی پولش کفاف نمیداد و میرفت برای سر برج که حقوق بگیرد. بنا به وصیتش رفته بودم حسابش را با بقالی محل صاف کنم.
(به نقل از برادر شهید)
دیدنش مرهمی برای چشم انتظاری مادر بود
اصرار کردم و گفتم: «طاقتش رو دارم. ده سال انتظار کشیدم. هرچه هست نشونم بدین.» بین پنجاه پیکری که آورده بودند از همه سالمتر بود، حتی لباسهایش. همانهایی که بار آخر از بسیج گرفته بود. فقط رنگ و رویش رفته بود. خدا را شکر کردم که دیدن آن، سوز دل و چشم انتظاری مادر را مرهمی است.
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/