میخوام روزه بگیرم تا وقتی به تکلیف رسیدم برام سخت نباشه
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدعلی مکارینسبسمنانی» بیست و هفتم اسفندماه ۱۳۴۶ در شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش عبدالعلی، کارگر بود و مادرش ستاره نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم اسفندماه ۱۳۶۳ در دجله عراق به شهادت رسید. پیکر وی مدتها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۳ پس از تفحص، در امامزاده یحیای زادگاهش به خاک سپرده شد.
مسئول جمعآوری کمکهای مردمی به جبهه
دنبال کارتن خالی میگشت. انباری را زیر و رو کرد تا بالاخره گیر آورد. چند جایش را چسب زد و یک طرفش را سوراخ کرد. رویش نوشت: «صندوق کمک به جبهه.»
گفتم: «این رو میخوای کجا بگذاری؟» همانطور که دستنوشتهاش را با خودکار پر رنگ میکرد، گفت: «هیئت امنای مسجد گفتن توی هئیت عزاداری دور بدیم، آخه هر شب قراره مراسم سینهزنی و زنجیرزنی داشته باشیم.» سپس آهی کشید و ادامه داد: «حالا که سنّم به جبهه نمیخوره لااقل این کار رو میکنم. قراره خودم مسئولش باشم.»
(به نقل از مادر شهید)
میخوام روزه بگیرم
هوا گرم بود و روزهای بلند تابستان. بیسر و صدا سحری خوردیم و خوابیدیم. نمیخواستم روزه بگیرد. ضعیف و لاغر اندام بود و هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. وقت نماز صبح بلند شد و از اینکه بیدارش نکردیم عصبانی بود. آن روز را بیسحری روزه گرفت.
سر سفره افطار گفتم: «موقع روزه گرفتن تو هم میرسه، چند سال صبر کن اونوقت خودم بیدارت میکنم.» روزهاش را با آب جوش باز کرد و گفت: «میخوام آماده بشم که وقتی به تکلیف رسیدم برام سخت نباشه.»
(به نقل از مادر شهید)
سن شناسنامه را تغییر دادیم و راهی جبهه شدیم
هربار مسئولش عوض میشد، اما حرفشان یک چیز بود: «سنتون کمه و برای ما مسئولیت داره. اگه اعزامتون هم کنیم از منطقه برتون میگردونن.»
ما هم به عشق جبهه دست به قلم شدیم و ۴۶ را در شناسنامه کردیم ۴۴. به همین راحتی راهی شدیم.
(به نقل از زمان نجاریان، همرزم شهید)
ما باید بریم تا مادرامون راحت زندگی کنن
مادر را هم همراهی کردیم. میرفتیم دیدن محمدعلی در پادگان امام حسین(ع) تهران. آنجا آموزش میدید. گفتیم با دیدن مادر از رفتن پشیمان میشود. با دیدن ما یکه خورد. انتظار دیدنمان را نداشت. به مادر گفتم: «غصه نخور! خودم برش میگردونم.» کلی صغری و کبری چیدم و توجیهات که برای تو زود است، هنوز وقت برای این کارها داری.
اولش مؤدبانه گوش داد و بعد از پایان صحبتهایم، اشاره به جمع بسیجیان کرد و گفت: «توی اینها کوچکتر از من هم پیدا میشه. همه اونها خونواده دارن. من راهم رو پیدا کردم. ما باید بریم تا مادرامون راحت زندگی کنن. حالام تا شب نشده برگردین!» بار اول و آخری بود که بدرقهاش میکردیم. بعد از آن هیچوقت متوجه رفتنش نشدیم.
(به نقل از برادر شهید)
اینجا هر کسی به سهم خودش میجنگه
آن طرف خاکریز با سلاحهای سبک مانده بودند برای دفع پاتک احتمالی دشمن. با شرط و شروط اجازهام دادند. گفته بودند فقط ده دقیقه. برای رسیدن به خاکریز باید از تونلی که ارتفاعش نیم متر بود، میگذشتم. بعد از کلی مصیبت و افتان و خیزان پیدایشان کردم.
احوال همه را پرسید و گفت: «داداش! زودتر برو اینجا احتمال داره دشمن پیشروی کنه.»
گفتم: «امشب رو از فرمانده دسته اجازه گرفتم که بیام تو رو ببینم. راستش، راستش میخواستم باهات صحبت کنم.»
همانطور که خشاب پر میکرد، گفت: «اگه کوتاهه الان بگو!»
از خدا خواسته گفتم: «چند ماهه تو منطقهام، یعنی وظیفمه. تازه اگه بعد از سربازی هم نیاز باشه دوباره برمیگردم اما تو، تو ...»
حرفم را قطع کرد. نگاهش را دواند توی چشمهایم و گفت: «حساب شما از من جداست. اینجا هرکسی به سهم خودش میجنگه. کار یک نفر دو نفر نیست، وظیفه همه است.»
(به نقل از برادر شهید)
چشم انتظاریام ده سال طول کشید
صف جماعت را شکست و برای مصافحه دست دراز کرد. مادر دوستش بود. بعد از احوالپرسی گفت: «بعدازظهر که موقع بدرقه شما رو ندیدم، گفتم نکنه خدای ناکرده مریض احوال باشین؟»
گفتم: «کدوم بدرقه؟»
قیافهاش در هم رفت و گفت: «بدرقه بچهها دیگه. چطور خبر نداری. محمدعلی هم با قاسم و محمد بود.»
از شنیدن این خبر داغ، همه بدنم یخ کرد و سرجایم نشستم. بار اولش نبود که بیخبر میرفت. آن بار از همان اول بیقرار بودم و چشم انتظار. چشم انتظاریام ده سال طول کشید.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/