قسمت نخست خاطرات شهید «مجتبی مطلبی‌‏نژاد»

سال‌هاست که با ثانیه‌های ساعتم خاطرات مجتبی را مرور می‌کنم

خواهر شهید «مجتبی مطلبی‌‏نژاد» نقل می‌کند: «از مجتبی خواستم حالا که در دامغان درس می‌خواند، برای تعمیر ساعتم آن را به ساعت‌سازی شهر ببرد. هربار از او می‌پرسیدم، می‌گفت: هنوز درست نکرده. وقتی شهید شد، در وسایلش تکه‌های ساعتم را یافتم. او می‌خواست ساعتم را خودش درست کند، اما نتوانسته بود. حالا سال‌هاست من هستم و ساعتم و ساعت‌هایی که با ثانیه‌هایش خاطرات مجتبی را مرور می‌کنم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مجتبی مطلبی‌‏نژاد» پنجم فروردین ۱۳۴۷ در روستای فرات از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش امرالله، کشاورزی می‌کرد و مادرش منور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. طلبه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی‌ام اسفندماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

سال‌هاست که با ثانیه‌های ساعتم خاطرات مجتبی را مرور می‌کنم

شیمیایی

وقتی مجتبی شیمیایی شد، برای مرخصی به خانه آمد. صدایش تغییر کرده بود. به سختی حرف می‌زد. کلمات را راحت ادا نمی‌کرد. حنجره‌اش اذیت می‌شد. پدرش با ناراحتی گفت: «چی شده؟ چرا صدایت تغییر کرده؟» با لبخند گفت: «هیچ اتفاق مهمی نیفتاده، حساسیته!» پدرش بعد از چند روز فهمید مجتبی شیمیایی شده.

(به نقل از مادر شهید)

تمام غم دنیا روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد

مصطفی بیمار بود و من بسیار نگران بودم. بیشتر نگران مجتبی. هربار که قصد رفتن می‌کرد، تمام غم دنیا روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد. وقتی که خانه نبود، گوشه‌ای دور از چشم مصطفی و بقیه بچه‌ها در خلوت خودم حسابی گریه می‌کردم. یک روز داخل آشپزخانه بودم که مجتبی متوجه حال و روزم شد و گفت: «مادر! چرا گریه می‌کنی؟»

گفتم: «مادرجان! مصطفی که مریضه! مرتضی هم که رفته جبهه! تو هم که می‌خوای بری! حالا می‌خوای من نگران نباشم؟»

من را بوسید و خندید و گفت: «نگران نباش! من می‌رم و مرتضی را برمی‌گردانم.» مجتبی رفت و برنگشت.

(به نقل از مادر شهید)

ماجرایی که ختم به خیر شد

مصطفی و مجتبی با پنج نفر دیگر به همراه مرتضی به بالای روستای فرات به طرف رودخانه رفته بودند. البته اثری از آب نبود. رودخانه‌ای که خشک شده بود و نتیجه بی‌آبی آن، سراشیبی تند و خطرناک بود. چند لحظه گذشت. ناگهان صدای فریادشان بلند شد و مصطفی گفت: «ترمز قفل کرده!» صدای یاعلی(ع)، یاحسین(ع) هر کدام به آسمان می‌رفت و ماشین هم به داخل رودخانه خشک پرتاب شده بود.

تنها کسی که در آن نزدیکی دیم داشت و شاهد این صحنه وحشتناک بود، پدر مجتبی بود. پیرمرد ماشین را شناخت و با نگرانی درحالی‌که دست‌ها را بر سر خود می‌زد، از خداوند و ائمه(ع) کمک می‌خواست. به سمت ماشین شروع به دویدن کرد. مجتبی که پدر را از دور دیده بود، خیلی سریع خود را از شیشه ماشین بیرون پرتاب کرد و فریاد زد: «بابا نترس! نترس! ما چیزی‌مان نشده! نگران نباش!» پدر کمی آرام شد و این‌گونه ماجرا ختم به خیر شد.

(به نقل از برادر شهید)

ساعتی که با ثانیه‌هایش، خاطرات مجتبی را مرور می‌کنم

کلاس چهارم بودم که پدرم از سفر حج برگشته بود. در تمام مدتی که او سفر بود، این موضوع ذهنم را پر کرده بود که در آنجا چه چیز جالبی باید باشد که پدرم برای من به عنوان سوغات خریده است. صدای صلوات فضای کوچه و خانه را پر کرده بود. دود اسفند و گوسفندانی که برای قربانی آورده بودند، نمی‌گذاشت به راحتی در کوچه قدم بگذاری. هرطور بود خودم را به پدرم رساندم. زیارتش کردیم و پس از گذشت ساعت‌های طولانی البته برای من، لحظه موعود فرا رسید.

همه بچه‌ها، خواهر‌ها و برادر‌ها نشستیم. پدر به برادر بزرگم گفت: «باباجان! ساک‌ها رو بیار.» داداش ساک‌هایی را که پر از سوغاتی‌های گوناگون بود آورد. اول پدر از حال و هوای آنجا، از خانه خدا، مسجد پیامبر، قبرستان بقیع و حال خوشی که داشت برای‌مان صحبت کرد. بعد از آن ساک‌ها یکی‌یکی باز شد و به ترتیب و به نام هر کدام‌مان سوغاتی‌هایی را که خریده بود داد. قسمت من، یک ساعت مچی زیبا بود که برایم خیلی عزیز و دوست داشتنی بود. به اندازه تمام دنیا دوستش داشتم. از همان لحظه‌ای که پدرم من را بوسید و به من هدیه کرد، تصمیم گرفتم تا آخر عمر از آن نگهداری کنم، اما مدتی بعد ساعت خراب شد.

از مجتبی خواستم حالا که در دامغان درس می‌خواند، برای تعمیر آن را به ساعت‌سازی شهر ببرد. او هم پذیرفت، اما نمی‌دانستم این آخرین باری است که ساعتم را می‌بینم. هربار از او می‌پرسیدم، می‌گفت: «هنوز درست نکرده، هر وقت درست کرد برایت می‌آورم.» زمان زیادی گذشت و قصه تعمیر ساعت طولانی شد و برای همیشه فراموش کردم.

مجتبی به جبهه رفت. بعد از شهادتش، وسایل او را از حوزه آوردند. تکه‌های ساعتم داخل وسایل مجتبی بود. او می‌خواست ساعتم را خودش درست کند، اما نتوانسته بود. حالا سال‌هاست من هستم و ساعتم و ساعت‌هایی که با ثانیه‌هایش خاطرات مجتبی را مرور می‌کنم و تکه‌های ساعتم را که جای دستان مجتبی روی آن است می‌بوسم و می‌بویم.

(به نقل از خواهر شهید)

مجتبی شده بود ساعت زنگ‌دار ما

فارغ از بحث و درس که می‌شد، یک ساعت قبل از استراحت دور هم می‌نشستیم و صحبت می‌کردیم. هر کدام از بچه‌های حجره اگر کاری داشت، مطرح می‌کرد. آن شب صحبت یکی از بچه‌ها این بود که نمی‌تواند سر ساعت مشخصی که مورد نظرش است، بیدار شود. بهش گفتم: «چرا از مجتبی نمی‌خوای که بیدارت کنه؟ او هر ساعتی از شب که اراده کنه، بیدار می‌شه و نیاز به ساعت هم نداره.»

آخه ما داخل حجره ساعت زنگ‌دار نداشتیم و برای نماز شب و عبادت و یا درس خواندن باید خودمان بیدار می‌شدیم، اما مجتبی تنها فردی بود که هر زمان اراده می‌کرد، بیدار بود. مجتبی قبول کرد که او را صدا بزند. روز بعد وقتی ازش سؤال کردم، گفت: «آره! سر همون ساعتی که می‌خواستم، مجتبی بیدارم کرد.» مجتبی شده بود ساعت زنگ‌دار ما. هرساعتی که می‌خواستیم بیدارمان می‌کرد.

(به نقل از ابوالفضل خراسانی، هم‌رزم شهید)

خوبه آدم یک کم به خودش سختی بده

هوای سرد زمستان سبب شده بود تا آب حوض وسط حیاط مدرسه علمیه یخ بزند. حتی در طول روز هم وقتی گرمای کم جان خورشید روی آن می‌تابید، یخ‌ها باز نمی‌شد. در یکی از همان شب‌های سرد و بلند زمستان، داخل حجره با چند تن از دوستان سرگرم صحبت و مباحثه بودیم که صدایی از حیاط به گوش رسید. نگاه کردیم دیدیم مجتبی در خلوت و تاریکی دارد گوشه‌ای از یخ‌های حوض را می‌شکند. کنجکاو شدم. از حجره بیرون رفتم و کناری ایستادم. بهش نگاه می‌کردم، اما مجتبی مشغول کار خودش بود. داشت وضو می‌گرفت. گفتم: «هوا خیلی سرده! چه کار می‌کنی؟ مگه آب قطع شده؟» خندید و گفت: «نه! آب قطع نشده! اما خوبه آدم یک کم به خودش سختی بده.»

(به نقل از اسماعیل رنگریز، دوست شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده