شنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۱۰
شهید شاخص ملی حجاب و عفاف کشور، الگوی جهادگری است؛ از جهاد سازندگی و تبلیغات و انتشارات سپاه تا نهضت سوادآموزی و مربیگری و معلمی مدرسه و تا جهاد در خط مقدم‌ نبرد با گروهکهای ضد انقلاب. او به چنان بلوغ و بینشی در مکتب عشق به شهادت رسیده که در وصیتنامه اش به همسری که تازه با او عهد زناشویی بسته می نویسد: همسرم! نسرین تو را دوست دارد اما شهادت را بسیار بیشتر دوست دارد!...

شهیده نسرین افضل؛ بدنبال شهادت، از جهاد سازندگی تا جهاد تبیین

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و ششم بهمن ۱۳۳۸ روز میلاد شیرزن شهیده ای است که سراسر زندگی کوتاه اما پاک و پرنورش، درس معرفت و شرف و شهامت است و الگوی طریقت اخلاص و ایمان و ایثار. بانوی جوانی که از نوجوانی، راه را شناخت و از سنگر مبارزه با طاغوت تا سنگر جهاد سازندگی و جهاد فرهنگی و تبیین، هستی خود را وقف آرمان مقدس انقلابش کرد و شهیدی شد شاخص در مسیر پاسداری از حریم حرمت آیین عشق. شهیده نسرین افضل، وارث صدیق و امین امانت مکتب شهادت است. جهادگری مخلص، معلمی مجاهد، مجاهدی مصلح و مربی نفوس و قلوب، رزم آوری حماسه ساز و شیردل، و عابدی سجاده نشین سلوک عرفان و عاشقی بیقرار و چشم انتظار شهادت. نگاهی به زندگی سراسر معنویت و سراپا مجاهدت او، مروری است بر کتاب هدایت و حقیقت انقلاب نورانی روح الله و فرزندان و شاگردان آن فجرآفرین بزرگ...


تحت تعقیب ساواک از نوجوانی!


نسرین افضل، روز ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۳۸ در خانواده ای مومن و مذهبی در استان فارس، شهر شیراز، چشم به جهان گشود و سال‌های کودکی را تحت تربیت و پرورش مومنانه مادری نیک‌روش و پدری پاکنهاد و شریف گذراند.
از نوجوانی، روح پرشور و پرشعورش، تاب تحمل ظلم و بی‌عدالتی را نداشت. از همان زمان در دوره راهنمایی مدرسه، به مبارزه با رژیم ستمشاهی پرداخت و تحت تعقیب ماموران ساواک قرار گرفت.

الگوی خدمت و مجاهدت در نهادهای انقلابی

انقلاب که پیروز شد، نسرین افضل دیگر گمشده اش خدمت خالصانه و گمنام و بی ادعا در نهادهای انقلاب بود. از پیوستن به خیل جهادگران جهاد سازندگی، تا خدمت در کمیته امداد امام، کمیته انقلاب اسلامی، سپاه پاسداران و نهضت سوادآموزی، تمام مدت خود را وقف انقلاب و مردم محروم کرده بود. خود را نمی دید و همه خواسته های خود را پای آرمان و هدفی مقدس، فدا کرده بود.

سردار جهاد تبیین

او با دریافتن ضرورت خدمت در نقاط محروم و روستاهای دورافتاده به مردم پابرهنه کشور، در یکی از روستاهای مجاور شیراز: «دودج» برای زنان و دختران جوان آن دیار به برگزاری کلاس های فرهنگی همّت گماشت و آنان را با اصول و معارف انسان ساز اسلام مأنوس و آشنا ساخت؛ سپس فعّالیّت پر بارش را در روستای «دشمن زیاری» ادامه داد و در منطقه «فراشبند» از توابع استان فارس به برگزاری نمایشگاه عکس و کتاب، اقدام کرد.

در جبهه کردستان: معلمی مصلح، مجاهدی خط شکن


در آغاز سال ۱۳۶۰ نسرین از فقر فرهنگی شدید کردستان آگاه شد و با برادر بزرگوارش شهید جاویدالاثر: احمد افضل، درمورد رفتن به آنجا به مشورت پرداخت و در همین زمان بود که جهاد اعلام کرد که جهت رشد فرهنگی خواهران در کردستان، احتیاج است که تعدادی از خواهران متعهّد به آن منطقه اعزام شوند و بی وقفه و شبانه روز به کار و فعالیت بپردازند.

او با کوشش فراوان، خواهران دیگر داوطلب این جهاد فرهنگی را جمع کرده و پس از مشورت با علمای شهر، راهی کردستان شد. چیزی نگذشت که توانمندیها و شایستگیهای وجودی او برای همه ارگان ها آشکار شد و همه سعی در به خدمت گرفتن او داشتند و او که هدفش به جز قرب الهی نبود تا آنجا که توان داشت ارگان های ضعیف و مردم محروم آنجا را توان می بخشید. حتی وقت استراحت شبانه خویش را در فرمانداری و برای تقسیم کوپن های مردم مهاباد صرف می کرد. گاه تا نیمه های شب با وجود خطرهای فراوان آن شهر که چون منطقه ای به غارت رفته و ناامن، در اختیار ضدانقلاب بود، برای آموزگاران متعهد و انقلابی آن منطقه، جلسه برگزار می کرد. او به جهت نیاز شدید آموزش و پرورش به مربی، با عنوان مربی تربیتی در شهر مهاباد، مشغول به کار شد و همزمان، معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند.

شهیده نسرین افضل؛ بدنبال شهادت، از جهاد سازندگی تا جهاد تبیین

شهريور ماه سال ۶۰ خبر پيوستن برادر بزرگوارش به تبار پيروان حسين(ع) را شنيد و راهی زادگاه خود شيراز شد. او دریافت برادر، به جمع شهیدان مفقودالاثر و بی مزار و بی نشان عشق ملحق شده است. برادری که شمع جمع بچه های حزب اللهی و خط امامی شیراز بود.
نسرين دل مادر را مملو از غمی سنگین يافت وبرای تسلی دل داغدار و بیقرار او چند صباحی در كنار مادر ماند. اما او اكنون ديگر نسرين تنها نبود كه با زينب كبري(ع) دست بيعت داده بود و رسالت مقدس برادر شهیدش را بردوش می كشيد.
با مسئوليتِ سنگينِ ابلاغ انديشه شهدا و برادر شهیدش، دیگر بار به مهاباد بازگشت و به كار و فعالیت بيشتر پرداخت از صبح تا شام، در جهاد  سازندگی، بنياد امور جنگ زدگان، فرمانداری، آموزش و پرورش، سپاه پاسداران، به مجاهدت خالصانه و بی امان پرداخت. حتی زمان استراحت شبانه اش را در فرمانداری به اموری نظیر تقسیم کوپن های مردم صرف می کرد و شجاعانه در نیمه های شب با وجود خطر ضد انقلاب، برای معلمان انقلابی و متعهد کرد، جلسات گوناگونی برگزار می نمود.
نسرین افضل در سال ۱۳۶۱ با یکی از پاسداران انقلابی، ازدواج کرد و پس از ازدواج هم با وجود فعالیت سنگین و مسئولیت‌های متعدد اجتماعی، آنگاه که به خانه بازمی‌گشت، با ذوق و ظرافتی ستودنی، خانه ساده و بی‌پیرایه را لبریز از عطر زندگی و سرشار از نور محبت و همدلی می ساخت.

مزد شهادت را پس از شرکت در دعای توسل گرفت!


شهیده نسرین، در آخرین شب حیات دنیایی اش، با وجود تب شدید و بیماری از همسرش خواست که او را به مجلس دعای توسل برساند؛ با وجود پافشاری همسرش برای استراحت، در مراسم دعا حضور یافت و به گفته دوستانش آن شب، روحانیت و نورانیت و حال معنوی عجیبی داشت و به شدت منقلب بود. مراسم دعا و نیایش به پایان رسید و این بانوی مومنه، در حالی که برای مراجعت به منزل سوار اتومبیل بود، در مسیر خود به کمین عوامل پلید و مزدوران دشمن ‌افتاد و در آن جمع، تنها شهیده نسرین مورد اصابت گلوله آنان قرار گرفت و از آنجاکه همیشه آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسد، پس از یک سال حضور در مهاباد، در شامگاه دهم تیر ۶۱ در اوج خلوص و خدمت به اسلام و میهن، به آرزوی دیرین خود ‌رسید.


نحوه شهادتش را مثل شهید مطهری نقاشی کرده بود و به دیوار زده بود!


همسر شهید تعریف می کند:
شهیده افضل، قبل از شهادتش یک تابلوی نقاشی از نحوه شهادت استاد مطهری طراحی و ترسیم کرده بود که خون از پیشانی به سمت چانه روان شده بود و در واقع شهید افضل، دوست داشت که همانند شهید مطهری به شهادت برسد که همانگونه هم شد.


شاید هم شهید شدم! شاید بخواهم به شما حلوا بدهم!


همرزمان شهید در خاطره‌ای از آخرین ساعات همراهی‌شان با شهیده افضل چنین می‌گویند: همه دور هم نشسته‌ بودند و از خانواده‌هایشان تعریف می‌کردند و درددل می کردند. نسرین از خانه و از مادر گفت: من همیشه برای مادر گل هدیه می‌دهم، هر شهری هم که بروم، حتماً سوغاتی آن شهر را باید برایش تهیه کنم، جان و نفس من مادرم است. فقط خدا شاهد است که چه طور توانستم موقع شهادت داداش، مادر را آرام کنم. هر دعایی بلد بودم، خواندم، دو ماه طول کشید تا قضیه را قبول کرد. آنهایی که رفته بودند دهلاویه و سوسنگرد دنبال جنازه داداش، وقتی برگشتند باورشان نمی‌شد که مامان از هر جهت آماده باشد. خانواده من خیلی دوست داشتنی و خوب هستند. آنها را دوست دارم. در این لحظه ناگهان نسرین ساکت شد. همه به او خیره شدند از ابتدای جلسه فقط همین چند کلام را گفت و دوباره در خودش فرو رفت. حالت‌های نسرین خیلی عجیب بود. حتی صبر نکرد نماز را به جماعت بخواند، گفت: شاید شهید شدم. معلوم نیست تا یک ساعت دیگر چه اتفاقی بیفتد.فاطمه که در آن جمع بود از او پرسید: نسرین امشب چه شده؟ نسرین گفت: چیزی نیست تبم قطع شده، فقط شاید بخواهم به شما حلوا بدهم! فاطمه گفت: از اینجا برویم اینجا هوا خیلی سرد است، اگر بمانیم حلوای همه ما رو باید بدهند. یخ زدیم، بلند شوید برویم.ساعت ده شب بود. مراسم دعای توسل تمام شده بود. موقعی که می‌خواستند سوار ماشین شوند، صدای تک تیرهایی به گوش می‌رسید، نسرین نزدیک ماشین شد و گفت: بچه‌ها شهادتین‌تان را بگویید. دلم شور می‌زند. فاطمه سوار ماشین شد و گفت: در تب می‌سوزی، انگار در کوره هستی. دلشوره‌ات هم به خاطر همین است. ما که تب نداریم شهادتین را نمی‌گوییم، فقط خودت بگو نسرین جان.خنده روی لب‌ها یخ زد، همگی سوار ماشین شدند.

شهیده نسرین افضل؛ بدنبال شهادت، از جهاد سازندگی تا جهاد تبیین


مجلس ختمش در همان مسجدی بود که در آن عروسی اش برگزار شد


نسرین کنار در نشسته بود و شهادتین را می‌گفت: که تیری شلیک شد. تیر درست به سرش اصابت کرد. همان جا که آرزو داشت و همان طور که استادش «مطهری» به شهادت رسیده بودند، شهید شد و در همان مسجد اباذر که مجلس ساده عروسی‌اش را برگزار کرده بودند، مجلس ختم برگزار شد!

محبت را در چشمانت می بینم!...


و این هم نامه شهیده افضل به همسرش که اوج سلوک عاشقانه او در طریق شهادت طلبی است:
محبت را در چشمانت می‌بینم، عاشقی هستی که با تمام وجود خدا را صدا می‌زنی و او را دوست داری که به پیشش بشتابی و دوست داری که مسلمانی خالص باشی و خدا گونه عمل کنی و به حد اعلا بپیوندی و به آخرین حد که مرز شهادت است برسی. امیدوارم که اگر این لیاقت و سعادت را در پیشگاه خدا داری هیچ مشکلی و سدی در جلوی تو قرار نگیرد گر چه تو خود بارها اقرار کردی که سعادت نداری که آنچنان باشی، بدان کسانی بودند که حتی به خود امیدوار نبودند ولی آخر به هدف خود رسیدند و تو هم همیشه از خدا بخواه که تو را به آن حد برساند؛ و از تمام هواهای نفسانی دورت بدارد.
عبدالله، از زمانی که من با تو آشنا شدم و شروع کردیم به حرف زدن در مورد ازدواج، من می‌دانستم که اگر زمانی با پاسدار ازدواج کنم، زمانی باید او را ترک کنم به همین دلیل به تو اطمینان می‌دهم که من هیچ‌وقت سدّی برای راه تو نخواهم شد.
«والسلام».

انتهای گزارش/ 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده