شهید بهروز صبوری؛ سرو سومار، «گمنام ۶۱» مادر!
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و پنجم بهمن ماه ۱۳۴۳ روز میلاد شهیدی است که تا ۳۱ سال پس از شهادت، چون ستاره ای در آسمان گمنامی، سفری به سدره المنتهای سوختن کرد و سیر و سلوکی عارفانه در سماع خاکستر و خون... شهیدی با سرنوشتی شگفت؛ سه بار به خاک رفت: از سومار تا بوشهر و سپس منزل آخر در محل خود: امام زاده حسن تهران و دوبار تشییع شد و حجله دامادی و سفره عقدش را مادر، پس از ۳۱ سال چشم انتظاری کنار تکه های مانده از استخوانش، با حضور همه اهل محل، برپا کرد. شهیدی که در مقتل خود: سومار، در دل خاکهای خون گرفته آرام گرفت تا ۲۸ سال بعد در کنار شهدای گمنام تشییع شود و بی نشان در دانشگاه خلیج فارس بوشهر، خاک را به نور خود متبرک سازد و ۳ سال بعد سفری دیگر و این بار در قاب چشم لرزان از اشک و خیره به راه مادری پیر و ۳۱ سال در انتظار... و: دل، بوی تو را از سفر سوختن آورد....
آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند
بیست و پنجم بهمن ۱۳۴۳، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش موسی و مادرش،زرین تاج نام داشت. تا چهارم متوسطه در رشته علوم انسانی درس خواند. اما دیگر دلش با آرام و قرار و زندگی روزمره و تکرارها و عادتها نبود. دلش در هوای جنگ و جبهه می طپید. تا اینکه یک روز...
من نمی توانم. اگر مادرت اجازه داد برو!
روایت مادر را از رفتن بهروز بشنویم:
۱۸ سالش شده بود و درسش رو به اتمام بود. در رشته علوم انسانی درس می خواند. همان روزها آمد به پدرش گفت حضرت امام تكلیف كرده كه جوان ها به جبهه بروند. پدرش گفت برادرت را در ۱۸ سالگی داماد كردیم الان باید به فكر ازدواج تو باشیم! هرچه اصرار کرد، پدرش گفت نه من نمی تونم به شما اجازه بدم بروی. ببین اگر مادرت اجازه داد برو. آمد دو زانو نشست. یک خانه ای كه متعلق به ۶۰ سال پیش است و الان هم همانجا هستیم. گفت مامان! اجازه بده من بروم و ۴۰ روز دیگر برمی گردم. مدرسه امتحان دارم.
از زیر قرآن ردش کردم و رفت که رفت!...
بالاخره با نگاهی که می رفت مرا راضی كرد و موافقت کردم. ساك بهروز را كمی خشكبار و وسیله گذاشتم. كتاب هایش را هم گذاشت داخل ساك. گفتم: مگه خونه خاله میری كه كتاب هاتو برمی داری؟! توی همان راهرو كه مال ۶۰ سال پیش است، از زیر قرآن ردش كردم و رفت كه رفت... و تازه سفر از اینجا شروع می شود. سفری که ۳۱ سال ادامه دارد. سفری سه دهه پس از شهادت بهروز از خاکی به خاکی دیگر و سرانجام تا خانه و دیدار مادر!
چنان بسوز که خاکسترم بجای نماند....
بهروز صبوری، کمتر از یکسال بعد از اعزام، در آبان ۱۳۶۱ در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه عملیاتی سومار، آسمانی شد. پیکرش به دلیل شدت تبادل آتش، در همان منطقه ماند.... تا ۲۸ سال بعد. در اردیبهشت سال ۱۳۸۹ که بقایای پیکر شهید، بدون هیچ نشانی همراه با دیگر شهدای گمنام در دانشگاه خلیج فارس بوشهر به خاک سپرده شد. اما بازهم این پایان قصه نبود!
۳۱ سال جشن حنابندان و روضه علی اکبر (مادر) بر سر مقتل (پسر)!
۳۱ سال تمام، چشم انتظار برگشتن نشانهای هر چند مختصر از عزیز سفر کردهاش بود. در طول این ۳۱ سال بارها به محل شهادت او در منطقه «سومار» رفت و در همان محل، برایش جشن حنابندان و عروسی گرفته و کام میهمانان جشن عروسی را به شیرینی داماد ِ بهشت شدن بهروزش، شیرین کرده بود. وقتی خبر قطعی شهادت بهروز را به مادرش دادند، بی آن که نشانهای از جسم مطهرش پیدا شده باشد، همه اهل فامیل را جمع کرد و ماشینی را مثل ماشین عروس گل زده و جشن عروسی او را در غیاب قامت بلند بالای پسرش به پا کرده بود و البته بساط روضه علی اکبر هم به پا بود.
عشق یعنی بی نشان، تنهای تنها زیر خاک....
پنج شنبه 8اسفندماه 92 طبق اعلام رسمی معراج شهدای مرکز و کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح خبر کشف هویت شهید بهروز صبوری بعد از ۳۱ سال مفقود الجسد بودن، منتشر شد. هویت او بعد از گذشت سه سال از خاکسپاری توسط آزمایش DNA شناسایی شد. نمونه خون خانواده شهید با نمونه استخوان شهید که در بانک ژنتیک شهدای گمنام ثبت شده بود، تطابق پیدا کرد و هویتش احراز شد.
مادر! بیا که روز وصال پسر رسید!...
و سرانجام مشخص شد که بهروز همان شهید گمنامی است که پس از گذشت ۲۹ سال، به عنوان «شهید ِ گمنام» در دانشگاه خلیج فارس استان بوشهر، به خاک سپرده شده است و از تدفینش دو سالی میگذشت. خبر را به مادر شهید بهروز صبوری که دادند، برای دقایقی از حال رفت و وقتی که به هوش آمد، خود را به محل معراج الشهدا رساند تا پس از سه دهه چشم انتظاری، نفسی تازه کرده و جانی دوباره بگیرد. به دستور امام جمعه بوشهر و بر اساس رعایت موازین شرعی، قرار شد که پیکر بهروز را به تهران بیاورند و در نزدیکی مزار پدرش در بهشت زهرا(س) به خاک بسپارند.
خانه غزلخوان شده است از خبر آمدنت...
مادر، از پس سه دهه چشم انتظاری، مثل آن عروسیهای ناب و دلنشین قدیمی، نقلهای رنگارنگ و دسته دسته اسکناس های نو و تا نخورده بر کفن بهروز میریخت و داغ عروسی ای که هیچگاه در این دنیا نتوانسته بود برای پسرش بگیرد، دوباره تازه شد.
پیکر مطهر شهید بهروز صبوری را که در کفن پیچیده شده بود، به درخواست مادر، در همان نقطهای قرار دادند که روزگاری قنداقه بهروز را در بدو تولد در آنجا گذاشته بودند.. پس از گذشت ساعتی، پیکر بهروز را برای ادای احترام و تجدید دیدار به امامزاده حسن(ع) محل زندگی شهید بردند و قرار بود که بعد از پایان زیارت بهروز در امامزاده، طبق قرار قبلی، پیکر را به بهشت زهرای تهران منتقل کنند. مادر، مخالف بود و نگران که با ابن پایم چگونه مسافت خانه تا بهشت زهرا را طی کنم و به دیدار فرزندم بروم؟ که در آخرین دقایق، به صورت معجزهای باور نکردنی، مساله منتفی شد و با دفن بهروز در صحن مطهر امامزاده حسن(ع) که با منزل مادر شهید حدود ۵ دقیقه فاصله دارد، موافقت شد. از آن روز تاکنون، مادر بهروز هر صبح و عصر، به دیدار فرزندش میرود و ساعاتی دلنشین را در کنار جگرگوشهاش که ۳۱ سال از او بیخبر بود، سپری میکند.
مرغی، چلوکبابی، خلاصه شکم، سیر می شود!
نامه ای از شهید به خانواده را قبل از عزیمت به ایلام برای عملیات و شهادت، می خوانیم:
بسم الله الرحمن الرحیم
پس از عرض سلام امیدوارم حالتان خوب باشد و اگر از حال اینجانب خواسته باشید بحمدلله سلامتی برقرار است. باری، ما را فعلا به پادگان شش دار در ایلام آوردهاند و ما یک هفته در اینجا هستیم تا بعد به سومار ببرند. ما در اینجا درون چادر هستیم. موقعی که من این نامه را مینویسم هوا دو روز است که باران میآید و خیلی سرد شده. شبها ما با سه یا چهار پتو میخوابیم باز هم سردمان میشود. تمام لباسهایمان خیس شده و از چادر نمیتوانم بیرون بروم. وضع غذا هم بد نیست خلاصه میرسد مرغی، چلو کبابی، خلاصه شکم سیر میشود برایم بنویسید از وضع خانه. حالتان چطور است و خلاصه همگی را بنویسید و من اینجا راحتم. شبها دعای توسلی داریم. این پادگانی که ما را آوردهآند مال تیپ جواد الائمه است و ما را فقط برای آموزش آوردهاند ماجزء تیپ محمد رسول الله(ص) هستیم و تیپ ما مستقر در پادگان الله اکبر است.
آخرین دستنوشته شهید خطاب به برادر، پیش از شهادت
نامهای دیگر از شهید صبوری که آن را در منطقه سومار یعنی محل شهادت به برادرش نوشته است و جزء آخرین اسناد به جامانده از شهید صبوری قبل از شهادتش محسوب میشود به شرح زیر است:
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت برادر عزیزم
پس از عرض سلام، امیدوارم حال خودم خوب باشد و همیشه سلامت باشم. بعد از آن همه درد سر که در راه پادگان داشتیم، آمدیم خط مقدم. همین الان که این نامه را می نویسم، دو تا خمپاره زدند بغلمان. خلاصه برایت بگویم. آتش خمپاره است. دیشب قرار بود حمله کنیم و یک تپه را بگیریم. ما این جا کنار یک تنگه هستیم که عراقی ها از آن تنگه جاده را میبینند و جاده را می زنند، موقعی که با(یکی دیگه زدند) تویوتا می آمدیم، پنج یا شش تا خمپاره زدند بغل ماشین و قرار بود برویم و یک تپه که جلویمان قرار دارد، بگیریم. و بعد از تپه، دشت صاف تا مندلی(یکی دیگر خمپاره زدند) در مقابلمان قرار دارد. برایت بنویسم که وقتی ساعت ۴ بعد از ظهر از سفارت راه افتادیم (یکی دیگه زدند) ساعت ۶ صبح، رسیدیم به اسلام آباد غرب و تا بعد از ظهر ول بودیم. بعد از ظهر آمدند و پلاک دادند و ما را به عنوان امدادگر رزمی به سومار فرستادند و شب رسیدیم آنجا. به ما گفتند که آیا شما آموزش دیدید. و ما هم که آموزش ندیده بودیم فردایش فرستادند پادگان ششدار ایلام. یک هفته آنجا بودیم و بعد از آموزش تئوری، یک روز هم در درمانگاه ایلام بودیم. در درمانگاه، باند برای باندپیچی نبود و خلاصه برگشتیم به پادگان و ما را فرستادند به اورژانس مادر تیپ محمدرسول الله(صلوات الله علیه) و از آنجا آمدیم به گردان باهنر، دسته ۳ که لب خط قرار دارد فرستادند و شب همانروز قرار بود حمله کنیم که حمله به عقب افتاد و بچه می گویند شاید امشب حمله کنیم. خلاصه نیامده یک حمله به تورمان خورد. توجه توجه. همین الان معاون گردان آمد گفت ساعت ۵/۵ بعد از ظهر حرکت خواهیم کرد و حتمی امشب حمله خواهیم کرد و خلاصه برادر جان. امشب ما حمله خواهیم کرد و من چون وقت نیست، نامه را تمام می کنم. لطفا اگر بعد از حمله نامه ننوشتم، نگران نوشید چون من نامه نوشتن بلد نیستم و اگر توانستید به آدرس پشت نامه،
نامه بنویسید و چون خودکار مال کس دیگری است، او هم می خواهد نامه بنویسد، دیگر چیزی نمی نویسم و فقط سلامتی همگی شما را از خداوند، خواهم. به همه سلام برسانید
والسلام
بهروز صبوری
نامش بر بلندای حماسه و ایثار، روشنتر از خورشید و یادش سرود سالکان طریق حقیقت جاوید.
انتهای گزارش/