تئاتر از زندگی و خانواده ی شهید دوران می گفت و با تک دیالوگی سهمناک شروع می شد:... «برگه ی ماموریت را امضاء کردم و من بر نگشتم». شاید شبیه دیالوگ فیلم «مسافران» آنجا که هما روستا گفت: «ما همه می میریم».

جوان تر که بودم در یکی از مدارس خاص و نمونه دولتی شیراز مشغول کار بودم،ابتدای سال بود و به رسم معمول و معروف به دانش آموزان یاد می دادم که بایستند و نام و نام خانوادگی خود را بیان کنند و با صدای رسا که البته شبیه داد زدن نباشد کاری هم به شغل پدرو مادرشان نداشتم چون به من مربوط نبود و آنجا از فرزندان مدیر کل گرفته تا غیره در آنجا بود و دانستنش کمکی نمی کرد چون من آن قدر یکسان به همه نگاه می کردم و نظم و صلابت رفتار را از همه می خواستم که برایم فرقی نمی کرد اولیاء دانش آموز چکاره باشد،اعتقادی هم به دعوت از اولیاء نداشتم خودم صاف و مستقیم با دانش آموز حساب می کردم هرکدام با زبان خودش،دانش آموزان داشتند خودشان را به ترتیب معرفی می کردند و بعد باید صاف می نشستند و دست های شان را روی میز می گذاشتند و چقدر سخت بود که کت و شلوار و لباس فرم هم داشتند نوبت به صندلی ردیف دوم رسید و دانش آموزی خود را «دوران» معرفی کرد و من ناگاه به خاطرات زمان جنگ پرتاب شدم و «دوران» ایستاده بود چون هنوز اجازه ی نشستن نداده بودم و خنده ی ریز بقیه ی همکلاسی هایش را می توانستم ببینم که ایستادن چقدر سخت است ناگاه گفتم می دانی ما قهرمانی هم به نام عباس دوران داریم؟آرام و شمرده گفت بله عمویم است. می خواستم از ابر قهرمان و ...و مقایسه ی قهرمان واقعی و راکی و رمبو گپ بزنم و فرق جنگ در فیلم های چون رم شهر بی دفاع،غلاف تمام فلزی و آلمان سال صفر و مقایسه با روایت فتح و این که جنگ و دفاع فرق دارد و...دیدم چند دقیقه ای گذشته است و «دوران» ایستاده،با اشاره ی سر و دست گفتم بفرمایید بنشینید،هر چه بود کودکی من با کودکی این ها فرق داشت زمانی که یک ذو ذنقه ی بزرگ می کشیدیم و اسمش را هواپیما می گذاشتیم و آرزو می کردیم خلبان شویم .جالب این بود که عموی من هم آزاده و تیمسار بود و یکی دیگر از عموهایم در پایگاه هوایی بوشهر خدمت می کرد و از افسران عالی بود و یکی از دوستانم عمویش سرتیپ «اعظمی» از خلبانان برجسته و آزاده ی کشور بود و چقدر سریع این افکار در ذهنم می چرخید ،یاد کودکی خودم افتادم که یک ماه تعطیلات تابستان را در پایگاه هوایی بوشهر بودم با دوچرخه ی عمویم که برایم بزرگ بود و تازه یک سال از پایان جنگ گذشته بود،عمویم می گفت اوایل جنگ نیروی هوایی حتی به شکار تانک هم می رفتند و توانسته بودند نیروی دریایی عراق را از کار بیاندازند و از افسران شجاعی مثل« عباس دوران» سخن می گفت،با خودم می گفتم با هلیکوپتر شنیده بودم تانک می زنند ولی با هواپیما!!!

از خواب و خیال بوشهر و عمویم بیرون آمدم به کلاس درس برگشتم و دوران در سرم دوران(با فتح دال و واو) می کرد.

 

نگاهی به تئاتر «بی دوران»/ گرامیداشت شهید سرلشکر عباس دوران

«بی دوران»

رفته بودم و تئاتر «بی دوران». به یاد سرهنگ خلبان عباس و عکس هایی که هنوز روی دیوارهای قدیمی شهر بود.  چقدر برخی تصاویر قدیمی زیباست اصلا برخی چیزها قدیمی اش خوب است از عتیقه و زیر خاکی گرفته تا رفاقت.


تئاتر از زندگی و خانواده ی شهید دوران می گفت و با تک دیالوگی سهمناک شروع می شد:... «برگه ی ماموریت را امضاء کردم و من بر نگشتم». شاید شبیه دیالوگ فیلم «مسافران» آنجا که هما روستا گفت: «ما همه می میریم».

اسم عملیات منصور بود و نام کمک خلبان منصوری و قرار بود eject را فقط برای کمک خلبان فعال کنند و برای شهید دوران نه،شجاعت حرفی نیست که می زنیم بلکه عملی است که انجام می دهیم شاید این شاه بیت این مثنوی بود،از کودکی شهید دوران سخن می گفت و از پاکسازی پس‌از انقلاب آن هم به صراحت و تقابل انجام وظیفه در پاکسازی و عقلانیت در نگاه داشتن نیروی های خدوم از کودتای نقاب و پادگان شهید نوژه می گفت و از نیت های عجیب مخفی پشت این کودتا،از انحلال ارتش و تیپ نوهد می گفت و از حمایت شهید چمران شاید برای هر کدام ساعت ها سخنرانی لازم بود ولی تئاتر هنر ایجاز و مختصر گویی است نه لف و نشر و بسط،العاقل یکفیه الاشاره،از دغدغه ی خانواده های رزمندگان می گفت از آشوب درونی و کنترل آن از جاویدالاثر ها سخن به میان می آمد و از جاودانه ها از قهرمانانی می گفت که در زمان حیات شان جایی خیابانی و یا مکانی به نام آن ها ثبت شده بود.

«ققنوس»

پرنده ی افسانه ای که از سوختنش حیات دوباره و تولد فرزندانش شکل می گیرد اما در این داستان از پرنده ای صحبت می شد که در آسمان زندگی می کند و هرگاه خسته شود در همان ایستایی در باد خستگی از جان به در می کند و تنها هنگامی به زمین می آید که مرگش فرا رسیده باشد،از تیز پروازان نیروی هوایی می گفت از آنان که شعارشان(( بلند آسمان جایگاه من است)) سخن می راند،از آسمانی ها می گفت نه از زمینی ها از افلاکیان نه خاکیان از آنان که سراج و چراغ راه بشریت بودند.

تئاتر«بی دوران»
نویسنده و کارگردان: مسعود احمدی
تهیه کننده: حوزه هنری فارس
بر اساس کتاب «شبیه افسانه ها»

این اثر به عنوان نخستین اثر اقتباسی در مراسم آینه در آینه شروع به کار کرد که مورد استقبال اساتید پیشکسوت چون استاد مهدی فقیه و استاد هودی و سایر علاقه مندان به تئاتر گردید،این اثر به عنوان تنها نماینده ی فارس در حوزه ی تئاتر مقاومت بود که به دور از تکلف و شعار زدگی و با صراحت لهجه از تندروی ها و نقصان های اوایل انقلاب و همین طور حمایت ها و بازنگری و نگاه به خود صحبت می کرد،بازی های گرم،روان و چهره به چهره همراه با موسیقی مناسب و نورپردازی توام با دقت فراوان اثر را از یک کار مستند فراتر می برد گاهی در آن عاشقانه ای دیده می شد و گاهی مثنوی معنوی گاهی رابطه ی عرفانی و گاهی عقلانی،از نکات ویژه و قابل تامل نگاه کردن به جزئی ترین قسمت های لباس و طراحی صحنه بود،طراحی پوستر که نمادی از اقتدار و شهامت بود،این تئاتر شاید حلقه ی اتصال دهه ی چهل تا کنون را با خود داشت از حمایت پیشکسوت ها تا جوانان و نوجوانان...به قول یکی از بزرگان تئاتر؛«تئاتر یک ضرورت است، همانند نان»

یاسر نوروزی
وکیل پايه یک دادگستری

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده