برادرم «سرباز انقلاب» و «پرچمدار صحنههای نبرد» بود
نوید شاهد: شهید «جمعلی(حمید) آقائی شوکی» بیستوهفتم فروردین 1346 در روستای «لتینگان» از توابع شهرستان «نوشهر» استان «مازندران» در خانوادهای مذهبی و متدین، دیده به جهان گشود. وی پنجمین فرزند خانواده آقایی شوکی بود که در لشکر 25 کربلا و در رسته پیاده به اسلام خدمت میکرد. او ششم تیرماه 1367 در منطقه جزیره مجنون شهد شیرین شهادت را نوشید و در جوار رحمت الهی جای گرفت. پیکر پاک این شهید عزیز پس از سالها مفقودالاثر بودن در چهاردهمین روز از بهمنماه 1374 تشییع و در گلزار شهدای لتینگان به خاک سپرده شد. به مناسب فرا رسیدن چهلوپنجمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، خبرنگار نوید شاهد با «مریم آقائی شوکی» خواهر این شهید انقلابی گفتوگو کرد. در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید.
روز جمعه دلیلی برای انتخاب نام «جمعلی» بود
مریم آقائی شوکی که خواهر کوچکتر شهید است؛ درباره دلایل انتخاب نام برادر شهیدش گفت: زمانی که پنجمین فرزند خانواده آقایی شوکی به دنیا آمد، خانواده تصمیم داشتند نام او را علی بگذارند اما تقدیر و سرنوشت دست به دست هم داد تا برادرم روز جمعه بیست و هفتم فروردین 1346 به دنیا بیاید. تولد او در روز جمعه دلیلی شد تا خانوادهام به اصرار پدر بزرگم «ملا محمد اسماعیل آقایی شوکی» اسم جمعلی را برای برادرم انتخاب کنند. پدر بزرگم حافظ قرآن بودند و به دنیا آمدن برادرم در روز جمعه را بسیار با فضیلت میدانستند. همیشه به یکی از آیههای قرآن که درباره روز جمعه بود اشاره میکرد و میگفت: «شب جمعه شبى است نورانى و روز جمعه روزى منوّر است و بر روى زمین روزى نیست که آفتاب در آن غروب کند و بیش از روز جمعه، انسان آزاد شده از آتش دوزخ داشته باشد.» ایشان شروع انعقاد به نطفه برادرم در روز جمعه را بسیار ویژه میدانست و معتقد بود؛ «این پسر از دانايان مشهور خواهد شد.»
«جمعلی» بهترین الگوی زندگیام بود
خواهر شهید «جمعلی آقایی شوکی» در ادامه با اشاره به تفاوت سنی خودش با برادرش درباره خاطرات کوکیاش توضیح داد: تفاوت سنی من با برادرم چهار سال بود و به نوعی میتوانم بگویم که بهترین همبازی و همراه بچگیهایم بود. او الگویی مثال زدنی برایم از زمان کودکی در تمام انتخابها و مراحل زندگیام بود.
وی ادامه داد: با وجود اینکه اصالتا اهل گیلان هستیم اما من و جمعلی هر دو در روستای «لتینگان» از توابع شهرستان «نوشهر» استان «مازندران» به دنیا آمدیم. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستای محل سکونتمان گذراندیم و جمعلی در ادامه راه تحصیلات متوسطه را در رشته فرهنگ و ادب (با تغییر رشته در سال چهارم در رشته تجربی) در دبیرستان شهید باهنر شهرستان «نوشهر» سپری کرد.
این خواهر شهید افزود: برخورد او با دیگران با گشادهروئی و از روی خلوص نیّت بود و اسوهای مثال زدنی در ادب و احترام به ویژه نسبت به پدر و مادر بود. تمام کوشش و تلاشش، راضی نگهداشتن پدر و مادر و خدمت به آنان بود. گاهی در سخنانش حالت شوخی و طنز مشاهده میشد و در میان دوستان، فامیل و هر آن که او را میشناخت به خوش خلقی معروف بود.
«جمعلی» حجب و حیایی مثال زدنی داشت
مریم شوکی با اشاره به حجب و حیای برادرش یکی از خاطراتش را تعریف کرد: حجب و حیایی مثال زدنی داشت که اگر خاطرهای که الان در ذهنم دارم را تعریف کنم حجب و حیایش برای همه ثابت خواهد شد. یک روز جمعلی به همراه برادرانم و شماری از پسرهای فامیل به رودخانهای نزدیک محل زندگیایمان رفتند. زمانی که بچهها تصمیم گرفتند در آب عکس بگیرند جمعلی رضایت به عکس گرفتن نداد و از آب خارج شد و لباس پوشید و با لباس رفت داخل آب. وقتی از او درباره چرایی این کار پرسیدند! او در پاسخ به آنها گفته بود؛ «این عکس را که فقط ما نمیبینیم، وقتی عکسی گرفته میشود بیشتر از اینکه خود کسانی که در عکس هستند، آن عکس را ببینند؛ اطراف آن را میبینند.»
روح پویای او همیشه عاشق دانستن و آموختن بود
وی به سیر مطالعاتی و بینش وسیع سیاسی اجتماعی برادرش اشاره کرد و گفت: کتابهای به یادگار مانده در کتابخانه برادرم، نشاندهنده سیر مطالعاتی و بینش وسیع سیاسی اجتماعیاش است. روح پویای او همیشه عاشق دانستن و آموختن بود و آنچه میدانست را با اخلاص به دیگران یاد میداد. انجام ورزش زورخانهای و پهلوانی که پارهای از ابزار و وسایلش هنوز باقی مانده است، از فعالیتهای او بود.
نوجوان بود اما مانند یک مرد رفتار میکرد
مریم آقایی شوکی درباره ویژگیها و علایق برادرش اظهار کرد: جمعلی از همان کودکی ویژگیها و علایق خاصی داشت؛ او مانند سایر کودکان همسن و سال خودش نبود. نوجوانی 14 یا 15 ساله بود اما مانند یک مرد 30 ساله رفتار میکرد. او به پای درس و کلاسهای قرآنی پدر بزرگ که از حافظان قرآن و دارای سواد قرآنی بود، مینشست و علوم قرآنی را از او یاد میگرفت. رشد تحصیلی او از همان ابتدای کودکی مشهود بود. با وجود اینکه سنش کم بود اما مورد احترام تمام فامیل و مردم کوچه و بازار بود.
قرآن را با صوت خوش میخواند
وی افزود: او علاقه وافری به مسائل دینی داشت و یکی از فعالیتهای دوران جوانی و نوجوانیاش حضور در مساجد، هیئتهای اسلامی و جلسات قرائت و تفسیر قرآن بود و قرآن را با صوت خوش میخواند.
شرکت در فعالیتهای انقلابی و «طرح کاد»
خواهر این شهید والامقام به فعالیتهای انقلابی برادرش اشاره کرد و گفت: برادرم با تمام کودکیاش و با توجه به اتفاقات آن زمان فعالیت چشمگیری به سهم خود در دوران انقلاب داشت. در دوران دبیرستان برای گذراندن «طرح کاد» وارد جهادسازندگی شد و به دلیل علاقهمندی به رشته دامپزشکی و نجات حیوانات، انجام امور مربوط به این رشته را به عنوان فعالیت «طرح کاد» انتخاب کرد.
طرح کاد یا طرح کار و دانش طرح و پروژهای در نظام قدیم آموزشی ایران بود که در دهه 1360 و اوایل دهه 1370 در دبیرستانهای ایران اجرا میشد. در این طرح وزارت آموزش و پرورش دانش آموزان دبیرستانی در هر هفته یک روز را برای کارورزی در یکی از مراکز صنعتی و آموزشی طی میکردند. بیشتر محصلان پسر در کارگاههای نجاری، تراشکاری، مکانیکی، کابینت سازی، قطعه سازی، داروخانهها و غیره مشغول به کار میشدند و دختران نیز در مدارس خود دورههای خیاطی، بافتنی و کمکهای اولیه را طی میکردند.
برادرم خدمترسان مستضعفین بود
مریم آقایی شوکی با اشاره به اینکه برادرش خدمترسان مستضعفین بود، بیان کرد: جمعلی ضمن مطالعه زیاد در حوزه دامپزشکی، خدمترسان مردم به ویژه محرومان و مستضعفان بود و در این راه اغراق نیست اگر گفته شود: «خستگی ناپذیر بود»
وی ادامه داد: او با برادران جهادی به روستاها میرفت و خدمات بسیاری در این حوزه با درآمد اندک و در بیشتر مواقع رایگان، به مردم ارائه میداد. او همیشه در اندیشه گام نهادن در مسیر رسیدن به تعالی و پرواز به سوی پروردگار بود و روح بیتابش آرام و قرار نداشت. نخستین تاریخ اعزام وی به جبهه بر اساس دفترچه یادداشت روزانهاش پانزدهم مرداد 1366 به صورت داوطلب بوده است.
خاطره «جمعلی» در جهاد
خواهر شهید جمعلی آقایی شوکی با شاره به یکی از خاطرات برادرش در جهاد درباره فعالیتهایش اظهار کرد: فعالیت چشمگیر و عضویت جمعلی در جهاد باعث شده بود تا بیشتر وقت خود را صرف امور خیریه کند. به خاطر دارم روزی را که برای کارهای جهادی به فیروزکوه رفته بودند؛ پس از بازگشت، خاطرهای از آن سفر را برایم تعریف کرد. او میگفت: «در یکی از شبهای سرد زمستان به همراه راننده در بیانی مه گرفته گیر کرده بودیم. با وجود اینکه هیچ وقت نمیترسیدم اما آن لحظه ترس بر من غلبه کرده بود. راننده هم بسیار ترسیده بود همان لحظه راننده به جمعلی گفت که هوا بسیار سرد است. جمعلی هم بدون توجه به هوای سرد و مه گرفته در کنار اتومبیل ایستاده و شروع به خواندن نماز کرده است. دیدن این صحنه راننده را عصبانی کرده و باعث شده تا راننده با لحن تندی به او بگوید که در این شرایط چرا نماز میخواند؟! اما جمعلی به او گفته است؛ «من هر وقت نماز میخوانم گشایش میشود» راننده هم در جواب به حالت تمسخرآمیزی به جمعلی گفته است؛ «حتما! بنشین تا در این بیابان کسی پیدا شود تا ما را نجات دهد» جمعلی تعریف میکرد؛ «به سلام نمازم نرسیده بودم که دو نفر از رو به رو به ما رسیدند. داشتند با راننده صحبت میکردند که من فورا نمازم را خواندم و به پیش آنها رفتم.» آنها نشانی یک امامزاده را به ما دادند و خودشان هم تا یک مسیری با ما راهی شدند. آن شب را در امامزاده اسماعیل فیروزکوه گذراندند. شب که میخوابند جمعلی در عالم رویا یکی از آن مردهایی را میبیند که برای زیارت به همان امامزاده آمده بود. البته خودش تعریف میکرد که خواب نبود و بیدار بود. حتی میگفت کاملا متوجه باز شدن در و ورود آن مرد به امامزاده شده است. از صحبتهایی که بین خودش و آن مرد غریبه رد و بدل شده بود برایم میگفت. او به جمعلی گفته بود من همانی هستم که مسیر را به شما نشان داده است. جمعلی میگفت؛ «یک قرآن کوچک هم از آن مرد به عنوان هدیه گرفته بود.» آن مرد به جمعلی گفته بود؛ «تو دوست من هستی، این قرآن پیش تو امانت باشد. صبر کن تا دوباره در جزیره مجنون یکدیگر را ملاقات کنیم.» جمعلی صبح که از خواب بیدار شده بود. اشک امانش نداده و هر چه تلاش میکرد با آن راننده صحبت کند و از او بپرسد که آیا آن مرد را دیده است یا نه؟ زبانش قفل شده و نتوانسته هیچی بگوید. دقیقا یکسال پس از بازگشت جمعلی از این سفر، راهی جبهه شد.
اعزام و نحوه شهادت «جمعلی»
مریم جمعلی شوکی درباره اعزام و نحوه شهادت برادرش گفت: برادر شهیدم دقیقا یک سال پس از اتفاقی که در جهاد برایش افتاد، روز بیستویکم شهریور 1366 در سپاه پاسداران شهرستان نوشهر استخدام شد و تقریبا یک سال پس از اعزامش، در چهارمین روز از شهریور1367 در مأموریت جزیره مجنون با تک دشمن، به فیض شهادت نائل آمد اما پیکر پاکش پس از حدود هشت سال مفقودالاثر بودن و در فروردین سال 1374 به آغوش خانواده بازگشت و در گلزار شهدای روستای «لتینگان» به خاک سپرده شد.
برادر شهیدم آینده را به درستی میدید
خواهر این شهید گرانقدر با شاره به اینکه جمعلی آینده را میدید، درباره حرفی که برادرش روز اعزام به جبهه به او گفته بود اینچنین میگوید: همیشه بنویس و هیچ وقت نوشتن را رها نکن. من آن روزها خیلی متوجه حرفهایش نبودم اما امروز که یاداشت و دلنوشته مینویسم تازه میفهمم جمعلی آن روزها چه میگفت. انگار سالها جلوتر از خودش را میدید.
مادر مخالف رفتن «جمعلی» در جبهه بود
مریم آقایی شوکی به مخالفتهای شدید مادرش برای رفتن «جمعلی» به جبهه اشاره کرد و درباره آن توضیح داد: وقتی جمعلی تصمیم به رفتن گرفت، با مخالف شدید مادرم مواجه شد. زیرا مادر به طور عجیبی به او وابستگی داشت. اما خاطرهای در ذهن جمعلی نقش بسته بود که باعث ناراحتی خاطر او شده و شبانه روز ذهنش را درگیر کرده بود. حرف خانمی که در یکی از اردوهای جهادی به او گفته بود «اگر میتوانید خودتان به جبهه بروید. چرا از فرزندان مردم مایه میگذارید» جمعلی را برای رفتن به جبهه مصممتر کرده بود.
وی ادامه داد: با وجود اینکه مادری صبور و با ایمان داشتم، آن روزها گریه امانش را بریده بود. ترس از دست دادن فرزندش مانع از رضایت او برای رفتن جمعلی به جبهه شده بود. همیشه میگفت: «من برای این پسر خون دل خوردهام. زمانی که ذات الریه گرفته بود خداوند او را دوباره به من بازگرداند، دوباره تحمل دردی که از دوری او خواهم کشید را ندارم.»
نحوه رضایت گرفتن «جمعلی» از مادرم برای اعزام به جبهه
خواهر این شهید والامقام به خوابی که جمعلی برای رضایت گرفتن از مادرش تعریف کرد اشاره و درباره آن توضیح داد: پس از اینکه برادرم خوابی را که دیده بود تعریف کرد؛ مادرم کمی دلش آرام گرفت. برادرم درباره خوابش اینچنین گفت: «در خواب میدان کارزاری را میدیدم که با امام زمان شمشیر میزدیم و من در رکاب ایشان بودم. آنقدر شمشیر زدیم تا از شدت خستگی پشت به پشت هم روی زمین نشستیم.» مادرم اجازه نداد بقیه خوابش را تعریف کند. بلافاصله گفت: «امام زمان به خاطر ایمانت دست تو شمشیر داده است. من رضایت میدهم که بروی.» من هنوز هم متوجه نشدهام آن روز دقیقا چه اتفاقی افتاد که مادرم حتی اجازه نداد جمعلی خوابش را تا پایان تعریف کند و آن قدر راحت رضایت به رفتن جمعلی داد.
وی افزود: روز اعزام که رسید جمعلی قبل رفتن مرا به گوشهای کشید و آرام برایم گفت؛ «خوابی که برای مادر گفتهام اینگونه نبود. من در آن خواب ریخته شدن خون خودم را دیدم و در عالم رویا روح از بدنم جدا شد. ممکن است من دیگر باز نگردم.» این موضوع را به من گفت و رفت. رفت و تا 9 سال از او هیچ خبری نبود.
خواب پدر بزرگ در عالم رویا
مریم شوکی خوابی که پدر بزرگش دیده بود را روایت کرد و گفت: بعد از اعزام برادرم به جبهه پدر بزرگم دائم یکی از خوابهای خود را برایمان تعریف میکرد که موجب ناراحتی خاطر مادرم بود. مادرم همیشه از او میخواست این خواب را تعریف نکند اما او اصرار به تعریف این خواب داشت.
وی یادآور شد: پدر بزرگم حافظ قرآن بود و سوی چشمانش بسیار کم شده بود، با اینکه امام خمینی را درست ندیده بود اما ارادت خاصی به ایشان داشت و در ناخودآگاهش با ایشان صحبت میکرد. قرآن زیاد میخواند و بعد از اعزام برادرم به جبهه چند شبی پشت سر هم و به صورت مکرر خواب امام خمینی را میدید. امام در خواب او به منزل ما آمده بود و طبق گفته پدر بزرگم لحظه عبور از کنار ما سر تا پای جمعلی به رنگ نور در میآید. پس از اینکه امام از کنار ما عبور میکند به پدر بزرگم میرسد و به او میگوید «من سربازی در خانه تو دارم از او مراقبت کن.» هر بار که پدربزرگ این خواب را برای مادرم تعریف میکرد چشمانش پر از اشک میشد.
آرزوهای قلبی شهید «جمعلی آقایی شوکی»
مریم شوکی در پایان درباره آرزوی برادر شهیدش اظهار کرد: «نویسندگی»، «ادامه تحصیل در دانشگاه»، «دستیابی به علم و دانش بیشتر» و «رشد معنوی بالاتر» و «فردی مفید در جامعه بودن» از آرزوهای برادر شهیدم بود. او در این اندیشه بود تا جوانان را در راه رسیدن به یک زندگی پرسعادت یاری کند. فعالیتهای انقلابی بسیاری انجام میداد و همیشه در صحنه نبرد حاضر بود.
وی افزود: برادرم دوستدار حیوانات بود و خدمت به آنان را همانند خدمت به انسانها از وظایف خود میدانست و آرزومند زندگی آرام و در صلح و آرامش برای همه انسانها بود. او برای این دنیای فانی نبود و چه با افتخار به حیات ابدیت شتافت.