معرفی کتاب/
پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۱ ساعت ۱۳:۴۲
کتاب «پرچم‌داران انقلاب» دربرگیرنده روایت زندگی و خاطرات، از حماسه شهیدان حسن و حسین «محمودنژاد» است که در اوایل انقلاب جمهوری اسلامی آزادانه مقاومت می‌کنند و به شهادت می رسند. در ادامه قسمت هایی از متن کتاب را می‌خوانید.

به گزارش نوید شاهد استان قم،کتاب «پرچم‌داران انقلاب» از مجموعه کتاب‌های معرفی شهدای انقلاب اسلامی است که به خاطرات و وصف زندگی‌ شهیدان حسن و حسین محمودنژاد پرداخته است.

«پرچم‌داران انقلاب» روایتی از زندگی‌نامه شهیدان محمودنژاد

این کتاب در برگیرنده مروری از روایت‌ها از زبان نزدیک‌ترین افراد خانواده شهیدان محمودنژاد است که بیان کننده وقایع مبارزه شهدا با رژیم منحوس پهلوی در کوچه پس کوچه‌های شهر قم است.

مجموعه خاطرات، زندگی‌نامه، وصیت‌نامه، دست‌نوشته‌ها، اشعار، مدارک و تصاویر شهیدان محمودنژاد در این کتاب نشان از مستندات شنیده‌ها و گفته‌ روایت‌کنندگان است.

کتاب «پرچم‌داران انقلاب» به قلم غلامرضا محمودنژاد، در 230 صفحه، به رشته تحریر درآمده و در سال 1397، توسط انتشارات صریر تهران، با حمایت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قم منتشر شده است.

در ادامه قسمت‌هایی از این کتاب را می‌خوانید.

در صفحه ۴۳ از زبان احمد آخ‌داد، دوست شهید حسین محمود نژاد با عنوان آزادی‌خواهی می‌خوانید:

منطقه طبق معمول هر روز ساعت ۷ صبح از خانه بیرون می‌آمدند و به منزل دوستم شهید حسین محمودی نژاد می‌رفتم و با او برای شرکت در تظاهرات حرکت می‌کردیم که گاهی تا نیمه‌شب طول می‌کشید؛ از فداکاری‌های حسین هر چه بگوییم کم گفته‌ام.

به غیر از خدا از هیچ‌کس نمی‌ترسید. روزهایی که برای تظاهرات میرفتیم سنگ‌هایی را از قبل آماده کرده بودیم و هنگامی که با ماموران درگیر می‌شدیم از خود دفاع می‌کردیم، حسین آنقدر به کماندوها نزدیک می‌شد که من دستش را می‌گرفتم و او را به عقب می‌کشیدم، از دست من ناراحت می‌شد و می‌گفت: چرا این کارها را می‌کنی؟ در جواب می گفتم: این‌ها نامردند ما را می‌کشند، باید زنده باشیم تا بیشتر مبارزه کنیم.

در صفحه ۴۵ از زبان فاطمه محمودنژاد خواهر شهیدان محمودنژاد تحت عنوان «کلیشه عکس امام» آمده است:

حسین به تهران رفته بود اما چون آمدن امام به تعویق افتاد به گام برگشت و به منزل ما آمد یک اسپری رنگ دست بود و عکس امام را به صورت کلیشه‌ای کوچک درست کرده بود و روی پیراهن بچه‌ها می‌زد شد تا صبح درباره امام و آمدن او صحبت کردیم. به حسین گفتم امام که می‌آید تو دیگر نرو، می‌رویم چیکار کنی؟ گفت: باید بروم. او می‌گفت: در تهران دیواری بود خیلی تمیز و سفید ولی اسپری هم تمام شده بود، به ناچار با برگ درختان روی آن دیوار شعار نوشتم.

از زبان یکی دیگر از خواهران شهیدان محمود نژاد «بتول محمود نژاد» در صفحه ۴۶ می‌خوانید:

حسین از قم به تهران آمده بود؛ روزنامه ای را نشان داد و گفت: این عکس را می‌بینی؟ گفتم: آره؛ گفت: شهید ابوالفضل شیخ‌زاده است. به کمک این شال که به کمرم بسته آمد در خیابان چهارمردان قم، تن مجروح او را از دست دژخیمان پهلوی نجات دادم؛ همان شال که می‌گفتی چرا به کمر می‌بندی و بعد ادامه داد: کماندوها با سرنیزه روده‌های ابوالفضل را بیرون آورده بودند؛

با همین شال، شکم او را بستم و او را به بیمارستان بردم، اما پس از سه روز شهید شد. حسین که احساسات لطیفی داشت با یک دنیا اندوه و بغض در گلو گفت: ابوالفضل شهید شد و دخترش او را ندید و از شدت تاثر نتوانست ادامه ماجرا را تعریف کند.

صفحه ۴۹ کتاب «پرچم‌داران انقلاب» علی اصغر محمود نژاد برادر شهیدان محمود نژاد با موضوع «اعتماد به نفس» نقل کرده است:

من و برادرانم و دیگر مردم تظاهر کنندگان در خیابان چهارمردان بالاتر از محله سیدان لاستیکی آتش زده و دور آن حلقه زده بودیم. کماندوها در فاصله دور ایستاده بودند و مردم هم به طرف آن‌ها سنگ پرت می‌کردند آن‌ها هم به طرف مردم سنگ می‌انداختند؛ حسین از جمله کسانی بود که حدود یک‌سوم راه را به طرف کماندوها می‌رفت و بعد از پرتاب سنگ فرار می کرد.

مردم به او می‌گفتند: این کار را نکن خیلی خطرناک است، از قضا بادبادکی کاغذی از آسمان افتاد وسط خیابان بین مردم و کماندوها. احدی جرأت نکرده به آن نزدیک شود، حسین با اعتماد به نفس و شجاعتی که داشت دل به دریا زد و رفت به طرف آن تا این‌که به بادبادک کاغذی رسید و با تهدید کماندوها روبرو شد؛ اما هیچ اعتنایی به آن‌ها نکرد. بادبادک کاغذی را برداشت و در وسط خیابان شروع به دویدن کرد و به جمعیتی که در اطراف ایستاده بودند پیوست، بعضی وقت‌ها عکس امام را بر روی بادبادک زرورقی صدا دار یا داردارکی می‌چسباند و به هوا می‌فرستاد.

در صفحه ۵۱ علی اصغر محمود نژاد تعریف کرده است:

با حسین به خیابان چهارمردان «انقلاب» رفته بودم او را جمع کرد و با شعار‌های انقلابی در کوچه و خیابان تظاهرات راه انداخت؛ نزدیک ظهر بود، من خسته بودم و به منزل برگشتم. حسین خبردار شده بود که می‌خواهند یکی از طرفداران شاه ملعون را در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها به خاک بسپارند. در نتیجه او با عده‌ای از مبارزین دیگر به طرف حرم مطهر حرکت کردند تا از خاک‌سپاری آن ملعون جلوگیری کنند.

مردم انقلابی که از خیابان‌های دیگر آمده و آن‌جا تحصن کرده بودند به هر نحوی که بود نگذاشتند آن شخص وابسته به حکومت را در حرم دفن کنند. بعد از ظهر با عده ای از مردم به طرف خیابان امام و میدان امام خیابان تهران قدیم که پایان تظاهرات مردمی بود رفتم؛ نزدیک غروب بود، هنگام بازگشت از پشت سر صدای آشنایی به گوشم خورد، کسی نبود غیر از حسین، برگشتم به او سلام کردم و گفتم: چرا ظهر نیامدی خانه؟ تازه یادش افتاد که گرسنه است؛ گفت: از صبح تا حالا چیزی نخورده‌ام. برای خوردن غذا به مغازه رفتیم و جریان حرم و خاک‌سپاری آن ملعون و برنامه‌های خیابانی و تظاهرات مردمی را برای من تعریف کرد.

مریم آشفته مادر شهیدان محمود نژاد  این‌گونه نقل کرده است:

یک روز مریض شدم و حالم خیلی بد بود در عالم خواب پسرم حسین را دیدم که پدرش به او گفت: حسین برو یک کیلو گوشت بخر من گفتم: یک کیلو زیاد است. گفت: باشد شاید بچه ها بیایند. وقتی حسین می‌رفت گفتم: موقع برگشتن از آب‌انبار حاج‌حسین، «آب‌انبار سرحوض» آب بیاور. وقتی حسین برگشت، دیدم یک تعداد نان سنگک دستش گرفته است همان‌طور که نان ها دستش بود، یک لقمه از آن را گرفتم و خوردم و سیر شدم؛

دیدم حالم بهتر است، بعد از این‌که از خواب بیدار شدم بهتر شده بودم و بیماری هم به تدریج از تنم بیرون رفت. یک روز دیگر که مریض شده بودم، یکی از همسایه‌ها به عیادتم آمد و گفت: دیشب خواب حسن و حسین را دیدم. در عالم خواب رفتم تا از حسین تبرکی بگیرم، دیدم حسین نشست و گفت: مادرم مریض است می‌خواهم ببرمش دکتر؛ بعد از شنیدن خواب همسایه اتفاقاً حالم بهتر شد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده