مصاحبه با خانواده شهید جابر پورمحمدتقی به مناسبت سالگرد شهادتش:
شهید «جابر پورمحمدتقی» مردی بود که از نوجوانی عاشق خدمت به مملکت بود. به مناسبت سالگرد شهادتشف مروری بر زندگی وی میکنیم.

مردی که از نوجوانی عاشق خدمت به مملکت بود

  به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید جابر پورمحمدتقی، هفتم آبان 1324، در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود. پدرش عبداله، راننده بود و مادرش مرضیه نام داشت. سال 1352، با ملیحه محمدزاده ازدواج کرد که ثمره آن دو پسر؛ پیمان و کیوان و یک دختر، مرجان بود. به عنوان استوار یکم نیروی زمینی ارتش در جبهه حضور یافت. سیزدهم شهریور 1361 با سمت فرمانده گروهان در سردشت هنگام درگیری با گروه های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر، شهید شد. مزار وی در گلزار شهدای غریب اردبیل است.

  مختصری از زندگی نامه شهید جابر پورمحمدتقی از زبان مادر، برادر و همسرش:  

  مرضیه احمدیان مادر شهید جابر پور محمد تقی درباره فرزند شهیدش چنین نقل می کند :
جابر در سال هزار و سیصدو بیست و چهار در اردبیل به دنیا آمد و تا پایان مقطع راهنمایی تحصیل کرده بود و زمانی که به سن هیجده سالگی رسید از ادامه تحصیل منصرف شد و گفت :
می خواهم بعد از این کاری برای خود پیدا کنم پدرش شغل خود را که رانندگی بود پیشنهاد کرد .
ولی گفت : من شغلی را می خواهم که به وسیله آن بتوانم در خدمت مملکتم باشم و ارتش بهترین شغل برای من است و از آن زمان به بعد تمام عمرش را صرف تلاش و کوشش کرد .
در بیشتر جنگها شرکت می کرد از جمله عمان ، پسوه ، مهاباد و پیرانشهر و .... خدمت می کرد و هر سال در ماههای محرم هر کجا که بود به اردبیل بر می گشت و علاقه فراوان به عزاداری در عاشورا داشت و عاشق امام حسین(ع) بود.
نادر پور محمد تقی برادر شهید جابر پور محمد تقی درباره برادر شهیدش چنین نقل می کند :
در زمان جنگ ایران و عراق بود یک هفته قبل از شهادتش من برای دیدن او به سردشت رفته بودم در آن موقع خودشان را برای حمله آماده می کردند گفتم جابر تو خدمتت را کرده ای دیگر لازم نیست که به خط مقدم بروی لبخندی زد و گفت :
نادر این بار با بقیه ماموریت ها فرق می کند .
دشمن ما نه تنها عراق است بلکه از درون کشور نیز کردها بر علیه ما دست به سلاح شده اند و خدمت کردن به کشور این بار معنی پیدا می کند ما باید در مقابل دشمن خودی و بیگانه مقاومت کنیم و نگذاریم حتی یک ذره از خاک ما به دست دشمن بیفتد و موقع رفتن مرا در آغوش گرفت و گفت به دلم افتاده است . که دیگر بر نمی گردم از طرف من ازخانواده خداحافظی کن . » و بعد از یک هفته در همان منطقه سردشت در روز سیزده شهریور سال هزارو سیصدو شصت و یک به درجه رفیع شهادت نایل آمد . بعد از شهادتش یکی از دوستانش نقل می کرد که : جابر به همراه چهار نفر با ماشین به منطقه جنگی می رفتند که در راه ماشین خراب می شود و وقتی پیاده می شوند تا ماشین را درست کنند از طرف دشمن مورد حمله قرار می گیرند و با اصابت تیر از ناحیه گردن و کمر مجروح می شود و چهار ساعت بعد در بیمارستان به شهادت می رسد .
یکی از خصوصیات مهمی که داشت این بود که کمک به فقرا را مهمترین وظیفه خود می دانست ودر روزهای عید به فقیران و تنگ دستان کمک می کرد و می گفت : دل مومنی را شاد کردن بهتر از هر عبادتی است   همسر شهيد در مورد آخرين روزي که جابربه ماموريت مي رفت مي گويد: بعد از پيروزي انقلاب اسلامي ،درگيري ها و ناآرامي هاي غرب کشور با شدت جريان داشت. در آن زمان ما در خانه هاي سازماني لشکر در شهر اروميه ساکن بوديم.
تابستان سال1361 بود او براي آخرين بار به مرخصي آمده بود.حال وهواي ديگري داشت تا جايي که حس و حال عجيب او موجب ناراحتي و دلهره من نيز شده بود. مي گفت: احساس مي کنم که اين بار ديگر باز نخواهم گشت و اين آخرين ملاقات ما خواهد بود. من ناراحت شدم و گريه کردم و او هم با مهرباني دلداري ام داد و مرا دعوت به صبر و بردباري نمود.
روز هاي مرخصي به سرعت سپري مي شد و با گذر تند و شتابان زمان هنگام جدايي کم کم نزديک مي شد. گفتم:ان شالله ،براي اينکه اين بار نيز به سلامت از جبهه باز گردي و اتفاقي برايت نيافتد. قرباني نذر مي کنم که پس ازبازگشت تو ،آن را ادا خواهم کرد.
روز آخر بود و فرداي ان روز جابر عازم منطقه شد. عصر در خانه نشسته بودم که به خانه آمد. او گوسفندي را هم به دنبال خود مي کشيد. با تعجب جريان را پرسيدم .خنديد وگفت: من نذرمان را قبل از عزيمت ادا مي کنم و قرباني را قبل از اعزام، همين امروز ذبح مي کنم و سپس گوسفند را در مقابل چشمان حيرت زده من به حياط خانه آورد. آن روز، ما قرباني را ذبح کرديم و آن را در بين مردم و مخصوصا در حاشيه شهر و در بين مردم محروم و فقيرنشین پخش کرديم. خاطره آن روز به ياد ماندني، هنوز هم در ذهنم تداعي مي‌شود .
جابر فرداي همان روز از ما خداحافظي کرد و رهسپار ميدان جنگ شد.در حاليکه از رفتار او در آخرين لحظات وداع که با دفعه هاي قبل فرق مي کرد، مي شد وداع ابدي او را احساس کرد.
دو روز بعد از آن اتفاق عجيب، پيکر بي جان و غرق به خون او، در حالي که چندين گلوله به اندامش اصابت کرده بود،به شهر بازگشت.
او خود قرباني شهادتش را از قبل آماده و ذبح نمود چرا که به خوبي احساس مي کرد که اين بار نوبت اوست. تا در زمره شهيدان مظلوم اين مرز و بوم قرار گيرد.
همسر شهيد در مورد نحوه اطلاع از شهادت شوهرش چنين مي گويد: شهادت همسرم واقعا بر من الهام شده بود. عصر بود. با يکي از دوستانم به نام شريفه خانم، همسر آقاي پرويز چراغي(دوست همسرم) در حياط خانه هاي سازماني ارتش در اروميه بوديم. معمولا وقتي که شهيدي را مي آوردند. هلي کوپتري مي آمد و در بالاي پادگان به پرواز در مي آمد به دوستم گفتم: خدا به خير کند! باز چه کساني شهيد شده اند؟ نگو که دوستم ،شريفه ،مي دانست که همسرم شهيد شده است. به من گفت : بابا!حوصله داري. ول کن. هميشه اينجوري است ديگر. ما معمولا شب ها جهت شب نشيني به خانه همديگر مي رفتيم. 
در آن زمان دخترم ،مرجان نزد مادرم در اردبيل بود. اما پسرانم ،پيمان وکيوان، همراهم بودند. البته کيوان هنوز دو سالش تمام نشده بود. من خانه را محيا کرده بودم که دوستان جهت شب نشيني بيايند. منتظر شدم ،ديدم ،نيامدند. بيرون رفتم، البته به خاطر جنگ، تاريکي حاکم بود. منزل سرگرد عباسي را ديد زدم. ديدم آنها به طرف منزل ما نظاره مي کنند در خانه شان چراغ موشي روشن کرده بودند. مشکوک شدم. با خودم گفتم: خديا!چه شده است؟ اينها چرا به طرف خانه ما نگاه مي کنند؟ دوام نياوردم . پيش آن ها رفتم. دق الباب کردم و در باز شد. ديدم ،آنهايي که قرار بود جهت شب نشيني به خانه ما بيايند ،در خانه سرگرد عباسي نشسته اند. گفتم!مگر قرار نبود به خانه ما بيايید؟ چه شده است اينجا جمع شده ايد؟ هر کدامشان بهانه اي آوردند. البته مي ديدم که اينها ناراحت هستند و گريه هم کرده اند. در دلم گفتم: خدا ،به خير کند! چه شده است؟ بالاخره از پيش آنها به خانه برگشتم اما در راه برگشت به منزل صحنه شهادت همسرم را در ذهنم مجسم مي کردم. به خودم گفتم! لعنت برشيطان!
اين چه فکرهايی است که به ذهنم مي آيد به خانه رسيدم دير وقت بود سر بر بالين نهادم که بخوابم اما آرام و قرار نداشتم گريه امانم را بريده بود. اصلا نتوانستم يک لحظه پلک بر روي پلک بگذارم معمولا همسرم وقتي که در ماموريت بود. هر روز يا هر دو روز به خانه زنگ مي زد و جوياي احوال ما مي شد. دو روز بود که خبري از همسرم نبود. نه زنگي و نه پيغامي. صبح شد. ديدم که برادرم، صادق آمد. گفت: پاي مادرم شکسته است باید به اردبیل برویم. به اردبيل آمدم، ديدم پاي مادرم سالم است. توي دلم غوغا شد.گفتم :حالا که مادرم الحمدالله خوب است، بر مي گردم به اروميه. بالاخره فهميدم که همسرم، جابر ،آن همسر جوانمرد و با وفايم شهيد شده است. از حال رفتم .
بر پيکر پاک همسرم حاضر شدم. او از ناحيه سمت چپ بدنش (طحال و کليه) وهمچنين از سمت چپ سرش گلوله خورده بود. البته بعد از اينکه گلوله مي خورد، او را به بيمارستان بانه انتقال مي دهند حتي عمل جراحي هم مي شود اما جواب نمي دهد. بعد از دو روز به فيض شهادت نائل مي آید.
 بچه ها بی تابی می کردند و بهانه بابایشان را می گرفتند اما جابر برای همیشه رفته بود. مردی که عاشق بچه هایش بود. برای دفاع از اسلام و وطن جان در طبق اخلاص گذاشت و شهادت مزد و اجر وفاداری اش به اسلام و آرمان های انقلاب بود. مردی که از نوجوانی عاشق خدمت به مملکت بود و شجاعانه در دفاع از ارزش ها به مقام شهادت نائل آمد.

 

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده