محمد علی عرفانی در کتاب "روی جاده های رملی" روایت می کند: داود سکوت کرد و نگاهش را از بچّه ها دزدید. خیلی مقاومت کردیم، ولی خط دست عراقی ها افتاد. تانکها از خاکریز رد شدن.

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، کتاب روی جاده‌های رملی به تدوین و نگارش پریسا کرمی و با مشارکت بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان در 8 بخش و 3 فصل گردآوری شده است.

 

چاپ نخست این کتاب با موضوع جنگ ایران و عراق در سال 1392 روانه بازار می‌شود.

 

در برش 31 کتاب "روی جاده های رملی" می خوانیم؛

 

پانزده مهر ماه 1359 که درتپه های الله اکبر بودیم داود ندرتی از اعضای پرسنل گروهان دوّم و راننده ی تانک در پاسگاه سوبله، به دیدنمان آمد. ندرتی خبر شهادت فرمانده فرزاد را بهمان داد. دور داود نشسته بودیم. بچّه ها زانوهایشان را بغل کرده بودند و اشک می ریختند. ندرتی گفت: فرمانده توی دو کیلومتری پاسگاه سوبله بود که حمله شروع شد.

بچّه ها در سکوت به حرفهای داود گوش می دادند. داود نفس عمیق کشید. دستمال را توی دستش مچاله کرد و گفت: تا ساعت دوازده در پاسگاه فرماندهی منتظر موند تا خودش رو در تاریکی هوا به گروهانش، توی صفریه برسونه. وقتی فرمانده نتونست خودش رو به گروهانش برسونه، در خط  ایستاد و تانکهای عراقی را با آرچیجی زد.

صدای گریه ی بچّه ها بلندتر شد. داود سکوت کرد و نگاهش را از بچّه ها دزدید.

- خیلی مقاومت کردیم، ولی خط دست عراقی ها افتاد. تانکها از خاکریز رد شدن... .

ادامه حرفش را خورد. سرش را پایین انداخت. دنبال جایی بود که به آنجا چشم بدوزد و نگاهش با بچّه ها تلاقی نداشته باشد. اشک روی گونه اش ریخت.

 یکی از تانکهای عراقی از روی فرمانده فرزاد رد شد. سروان مهرآرا هم اسیر شد.

صدای شیون بچّه ها توی منطقه پیچید.

سوسنگرد را در بیست و ششم آبان ماه 1359 بعد از دست به دست شدن های زیاد پس گرفتیم، چهار روز پس از آن، به دیدن مش عباد در گلبهار  رفتم. آن روز صبح بین عراقیها و نیروهای گروهان مش عباد در سوسنگرد درگیری شد و زخمی های زیادی روی زمین افتادند.

بعد از درگیری، آمبولانس رسید، زخمی ها را توی آمبولانس جمع کردیم. در تمام مدت صدای مش عباد را می شنیدم؛ متوجّه نشدم چه میگوید. آخرین مجروح را داخل آمبولانس گذاشتم. در آن را بستم. صدای آه و ناله ی مجروحان توی گوشم بود. با کف دست به سقف آمبولانس کوبیدم و گفتم: حرکت کن.

صدای مش عباد نزدیک شد. پشت سرم را نگاه کردم. مش عباد دنبال آمبولانس می دوید. ترکش ریزی به باسنش خورده و دستش را روی باسنش گذاشته بود. می دوید و می گفت: او مثبت... او مثبت... به من خون بدین گروه خونیم او مثبته.

بچّه ها گوشه ای ایستاده بودند و به او می خندیدند. دستم را روی شانه اش گذاشتم. رنگ و رویش پریده و چشم هایش باد کرده بود. گفتم: مش عباد، چیزیت نشده، شلوغش نکن، اينقدر جون دوست نباش. خون به چهدردت میخوره! بیا بریم داخل سنگر پزشک گروهان تا زخمت رو ببنده.

دستش را گرفتم و به سنگر پزشک بردم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده