در روایتی ناب و شنیدنی به قلم حسین شیرین دل از شهید «وکیل زاده» می‌خوانیم: «خورشید کوچک پشت آمبولانس مخفی شده است. شهدا را یکی یکی پایین می کشند. نور هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود حالا دیگر فقط یک شهید مانده بود... .»

فقط یک شهید مانده بود

به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، روایتی ناب و نشنیدنی، سردار شهید ابراهیم وکیل زاده «مسئول تعاون لشکر ۲۵ کربلا»  از حمل شهدا در عملیات محرم را می‌خوانیم؛

عملیات محرم، عملیات بزرگی است. دشمن ضربه سنگینی می خورَد و بچه ها با قطره قطره خون شان عملیات را پیش می برند. بچه ها با شور حسینیشان در عملیات، قیامتی به پا کردند. جنازه خیلی از بچه ها روی زمین مانده است. آمبولانس ها مدام برای انتقال مجروحین و شهدا می آیند. ابراهیم هم دست به فرمان خوبی دارد. مدام در حال کمک به بچه هاست. شهدا و مجروحین را در آغوش می گیرد و وارد آمبولانس می کند. آمبولانس راه می افتد. آتش توپخانه عراق به خاطر از دست دادن مواضع اش تمام جاده های منتهی به منطقه را می کوبد، آنقدر که دیگر جاده می شود عین زمین شخم زده.

در این بین فقط همت ابراهیم و دوستانش، گذر از این جاده را ممکن می سازد. ترکش خمپاره و توپ مثل گِل های خرد شده به این طرف و آن طرف می رود. صلوات است و سوره های کوچک قرآن و گاهی آیت الکرسی که آمبولانس را به پیش می برد. کسی باورش نمی شود، تمام حجم یک آمبولانس، با این همه مسافر و اهل محرم بتواند جلو برود. دود سنگینی فضا را انباشته. راننده آمبولانس چابک تر از همیشه عمل می کند. گاز را تا تَه فشار داده. دست هایش اتوماتیک وار دنده عوض می کند. ماشین مدام مثل گهواره در حال تکان خوردن است. حالا می شود نفس راحتی کشید. صورت قرمز و خسته ابراهیم، بوی دود و لباس خونی اش دیدنی است. مدام به پشت آمبولانس سرَک می کشد و با این کار نگرانی را به جان راننده ی آمبولانس هم می اندازد. ناله هایی خفیف، زیر سقف کوتاهِ آمبولانس، نگرانی ابراهیم را بیشتر می کند. صدای ناله بلند می شود. ابراهیم دوباره برگشت و نگاه کرد. راننده که متوجه نگاه او می شود، می گوید:
– آقا ابراهیم چیزی شده؟
– نمی دونم! ولی انگار داره از پشت نور می تابه!
– نور؟ حاجی مثل اینکه موجی شدی ها!
– نه بابا چی می گی…
راننده همان طور که پدال گاز را فشار می دهد و همراه دست انداز تلوتلو می خورَد می گوید:
– خیالاتی شدی؟! دو سه روزِ نخوابیدی، دعا هم زیاد خوندی، از بس نور بالا می زنی دیگه داری نور می بینی ها!
ابراهیم سکوت کرده، خیالاتی نشده، چند لحظه بعد همان نور تابید این بار آنقدر شدید و واضح که فکر کرد پشت آمبولانس آتش گرفته.
داد می زند:
– بزن کنار، بزن کنار!

راننده با همان سرعت می زند کنار. می ایستد. تا بخواهد در ماشین را باز کند ابراهیم خودش را به پشت آمبولانس می‌رساند.
آتشی در کار نیست. ابراهیم مطمئن است، ولی نور از کجاست؟
درِ آمبولانس را باز می کنند و هر دو خیره ی تابش نور می شوند.
خورشید کوچک پشت آمبولانس مخفی شده است. شهدا را یکی یکی پایین می کشند. نور هر لحظه بیشتر و بیشتر می شود…

حالا دیگر فقط یک شهید مانده. هر دوتاشان مات و مبهوت شده اند. اشک از گونه های راننده ی آمبولانس سر می خورَد و روی گونه های خاک گرفته اش، راه باز می کند، اما ابراهیم مات صورت شهید است. خشکش زده. پاهایش شل شد. به در آمبولانس تکیه داد. باور کردنی نیست. مثل خورشید می تابد؛ خورشید کوچک پشت آمبولانس.

دهم اردیبهشت سالگرد شهادت سردار ابراهیم وکیل زاده است که در سال ۱۳۶۶ در عملیات کربلای۱۰ در ماووت آسمانی شد.

این روایت به قلم حسین شیردل و به کوشش پیروزپیمان از وبلاگ لشکر ۲۵ کربلا برای علاقمندان منتشر شده است.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده