خاطره ی «سید رضا سلامتی» از شهادت دانشجوی شهید «مجتبی آدینه وند»؛
پنجشنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۴
نوید شاهد- همرزم شهید «مجتبی آدینه وند» می گوید: او یک عارف وارسته بود. این گونه افراد در میان رزمندگان کم نظیر بودند. ایشان اطلاعات و آگاهی بسیار وسیعی داشت. آنزمان دانشجو و بسیار معتقد بودند.

به گزارش نوید شاهد لرستان، سیدرضا سلامتی از دوستان همرزمان شهید مجتبی آدینه وند از نحوه شهادت وی در عملیات کربلای 4 اینگونه روایت می کند:

تقریبأ سال ۶۵ اعزام بزرگ سپاهیان حضرت محمد(ص) از کوهدشت انجام شد. ما هم اعزام شدیم و در پادگان شهید شفیع خانی مستقر شدیم. شهید مجتبی آدینه وند قبل از ما اعزام شده بود. با چند تن از دوستان در یک چادر بودیم و قبل از عملیات کربلای ۴ یعنی دقیقأ برج ۹ بود که خدمت ایشان رسیدم. ایشان یک انسان عارف وارسته بود. این گونه افراد در میان رزمندگان کم نظیر بودند. ایشان اطلاعات و آگاهی بسیار وسیعی داشت. آنزمان دانشجو و بسیار معتقد بودند.

شهید مجتبی یک کتاب تفسیر المیزان همراه داشت و عادت داشت، شب جمعه بعد از دعای کمیل تفسیر سوره نبأ را می گفت.

شهید «مجتبی آدینه وند» یک عارف وارسته بود

مجتبی عادت نداشت صبح برای نماز کسی را بیدار کند ولی هنگامی که نماز می خواند بعد از آن سوره نبأ را با لحن بسیار زیبایی میخواند و با این کار دیگران را نیز برای نماز صبح بیدار میکردند. من هنوز صدای ایشان در ذهنم مانده است و با این صدای لطیف می خواند” عم یتساءلون. عن النبا العظیم” .

بعید میدانم کسی وجود داشت که با شهید آدینه وند همنشین می شد و جذب شخصیت خاص ایشان نمی شد.

یک مدت ما هم چادری بودیم. یک روز با هم دیگر تصمیم گرفتیم حمام برویم . محل استحمام حدودأ ۳۰ دوش انفرادی داشت. در حین دوش گرفتن یکباره صدای صلوات بلند شد و یک نفر با صدای بلند گفت: بچه ها نیت غسل شهادت هم بکنید که بعدا فهمیدیم این صدای شهید آدینه وند بوده است.

بعد از استحمام که بیرون آمدیم، نم نم باران می بارید. آنجایی که ما بودیم بر محل استقرار گردان محبین مشرف بود. صدای بلندگو می آمد: ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش…

 ما سریع آمدیم ببینیم چه خبر شده است. دیدیم همه صف بسته بودند و اعلام کردند به شلمچه اعزام می شوید. بدون اینکه هیچ اطلاعی قبلأ به ما داده باشند. چون رسم بر این بود قبل از عملیات هیچ اطلاعی به نیروهای معمولی نمی دادند.

جالب است که شهید آدینه وند بدون اطلاع از عملیات پیش رو، به بچه ها گفتند که نیت غسل شهادت هم انجام دهید و خود بعد از آن شهید شدند. این به نظر من یک الهام بود.

بعد ما سریع تجهیزات را تحویل گرفتیم و با اتوبوس به سه راهی اهواز خرمشهر رفتیم. در مناطق جنگی برای اینکه رد گم کنند تا نیمه شب ما را دائمأ می چرخاندند. ما حدودأ ۹۰نفر به شکل سرپا در یک کامیون سر پا ایستاده بودیم . نزدیک های صبح به منطقه شلمچه رسیدیم.  

ما با چند تن از بچه ها در یک سنگر بودیم. آقایان فرج مؤمنی، حمزه قبادی، حبیب عباسی و دکتر حسن امینی(افراسی) بودند و شهید علی محمد کوشکی معاون گردان بود. شهید علیمردان آزادبخت فرمانده گردان بود.آقای خلیل زمانی معاون گردان بود. شهید جلال ابراهیمی که اهل دورود بود معاون گردان بود. قبل از عملیات کربلای ۴ چند شب ما پشت دژ مستقر بودیم .

در ساعات اولیه شروع عملیات کربلای ۴ ما را با تویوتاها به خط مقدم میرساندند. چون محور عملیاتی کربلای ۴ جزیره ام الرصاص بود ، کنار دریاچه ماهی محل استقرار لشکر ۵۷ و گردان محبین بود.

تنها لشکری که در کربلای۴ موفق شد آن منطقه ای را که برایش انتخاب کرده بودند پیش برود لشکر۵۷لرستان بود. عراق استحکامات خیلی محکمی داشت.

سنگرهای بتونی که فقط آرپی جی ۱۱ روی آن کار میکرد، یکسری کانالها که این کانال از پایین حدود ۲۰سانتی متر بود و از بالا که می آمدی دهانه اش باز می شد و یک مقداری پهن تر بود. یکسری سنگرهای زیکزاکی هم داشت که دست چپ و راست سنگرهای بتون آرمه بود.

همه این موانع  را با موفقیت طی کردیم تا رسیدیم به هلالی ها. هلالی ها خاکریزهایی شبیه به هلال ماه که از پشت شبیه ماهی بودند و حدود هزار متر مربع وسعت داشتند. هلالی ها پر از تیربارچی و ضد هوایی و تک تیر انداز بود. به صورتی که به هر سمتی که حرکت میکردیم آنها از مقابل به ما تسلط داشتند .

با همه بچه ها( آقایان مومنی، شهید آزاد بخت، پرویز ناصری) تا اینجا همراه بودیم. ما درون خاکریزی بودیم که با طول ده کیلومتر به صورت جزیره ای داخل دریاچه قرار داشت. انتهای خاکریز به هلالی ها رسیدیم که به شدت زیر تیر بود. ما جزء نیروهای اول بودیم که پای خاکریز رسیدیم.  بعد از اینکه مقداری از استحکامات روی خاکریز منهدم شدند متوجه شدیم چهار لول ضد هوایی منهدم شده است. چون این چهار لول به دهانه کانال مشرف بود بعد از منهدم شدنش نیروهای ما با صدای الله اکبر از کانال خارج شدند و به سمت هلالی ها رفتند.  به سمت هلالی ها که می آمدیم یک کفی بود.

حدودأ ساعت ۳ نیمه شب بود، ولی عراق آنقدر منور می انداخت و آتش از بالا و پایین می بارید و توپ و تانک و خمپاره از دو طرف شلیک می شد، انگار روز بود. ما هنوز از اینکه نیروهای آبی و خاکی لشکر امام حسین (ع) اصفهان و لشکر سمت چپ ما آمده اند یا نه بی خبر بودیم و خبر نداشتیم که این ها داخل آب کمین خورده اند. ما فکر می کردیم که هم زمان با ما  آنها هم حرکت می کنند و جلو می آیند. بچه ها با شوق و علاقه زیادی جلو می رفتند. بعضی ها مثل شهید آزاد قبادی با لحن قشنگی کنار نیروها می رفت و نوحه می خواند و خیلی از نیروها هم به رسم عشایری از هر منطقه ای که بیرون می آمدند فریاد می زدند.

پای خاکریز هلالی  ها رسیده بودیم و همه تأسیسات را منهدم کرده بودیم و منتظر بودیم که نیروها بیایند و از کنار خاکریز حرکت کنیم. یک تیربارچی از عراقی ها مانده بود که نیروهای ما را که از روی کفی می آمدند تا به ما برسند قیچی می کرد. پای خاکریز آماده بودیم که نیروها برسند و به طرف پتروشیمی حرکت کنیم. در همان حین مجتبی من را صدا زد :رضا کجایی؟ من هم فریاد زدم پای خاکریزم. گفت که من دارم می آیم و همان لحظه مجتبی سریع به طرف ما دوید. تیربارچی بلافاصله آنجا را تیر باران کرد. من مجتبی را دیدم که دست هایش رها شد و یک رگبار روی سینه اش خالی شد. چند تا از بچه های دیگر هم همانجا شهید شدند از جمله شهید علی نجات سوری. همان هنگام مجتبی تیر خورد. صدای یا حسینش را شنیدم و بعد افتاد.

بعد از آن ما بلند شدیم تا به طرف نیروهای جلو برویم. سمت چپ من به طرف تیربارچی بود. تا من بلند شدم یکباره ما را به رگبار بست. چند متر آن طرف تر پرت شدم. آمدم بلند شوم اما دیدم نمی توانم. چند ثانیه بعد شهید پرویز پرویز پور با آر پی جی تیر بار چی را زد. اگر من چند ثانیه دیرتر بلند می شدم زخمی نمی شدم و به عقب بر نمی گشتم. چون تمام نیروهایی که از آنجا به بعد جلو رفتند همه شهید شدند و دیگر بر نگشتند. دستم سنگین شده بود. دستم را که به بازویم زدم به استخوان های بازویم خورد. بازویم دوتکه شده بود. آقای فرج مومنی را صدا زدم که مجروح شده ام. آقای مومنی نیز آقای حسین آزاد بخت که در آن زمان امدادگر ما بود( الان قطع نخاع هستند) را بالای سر من فرستاد. بازویم را جمع کرد و چون آتل نداشتیم خشاب کلاشینکف را خالی کرد و با همان خشاب بازویم را بست.

همان لحظه بی سیم ها اعلام کردند عملیات موفقیت آمیز نبوده است و دستور عقب نشینی دادند. اعلام کردند: به حاج نوری بگید نیروهایت را عقب بکش. ما برگشتیم. تقریبأ دیگر صبح بود. موقع برگشتن جنازه شهید مجتبی را دیدم که افتاده بود و کاپشنش را از تنش در آورده بودند، پلاکش هم نصف شده بود. یکی از بچه ها پلاکش را نصف کرده بود که به عقب برگرداند، ولی هیچوقت پلاک شکسته شده به دست کسی نرسید. من فکر میکنم خود آن رزمنده ای که پلاک را برداشته بود هم شهید شده است.

بالای سر مجتبی که رسیدم، جنازه اش را برگرداندم. پیشانی اش را بوسیدم. کاپشن را روی مجتبی انداختم و به عقب برگشتیم. همراه فرمانده گروهان۳ آقای یوسف عبداللهی و آقایان بنیاد شهمرادی و طاهری و حسین آزادبخت به عقب برگشتیم. بعدأ تلویزیون عراق همان صحنه را که مجتبی روی زمین افتاده بود نشان داد .از تهران عکسی از تصویر گرفته بودند و با عکس خودش تطبیق دادند و گفتند که این مجتبی نیست اما من اصرار داشتم که او همان شهید مجتبی آدینه وند است. من هیچوقت اخلاق خوب و روحیات مجتبی را فراموش نکردم.

انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده