روایت هايى از آزادگان شهيد که آب هم شرمنده آن ها شد
شرم آب
روز اول:
ساعت 9 صبح همه را در محوطه جمع كردند. از ما فيلم گرفتند؛ سپس ما را به سوله باز گرداندند. داخل سوله، چهار نفر از بچه ها
روی زمين افتاده بودند. فكر كردم از شدت جراحت ها توانايی حركت ندارند. نزديكشان كه رسيدم، ديدم شهيد شده اند. شب، هنوز شهدا بودند و قيامتی برپا بود. مجروحان، تشنه ناله می كردند. هوا دم كرده بود. گرما می خواست ما را خفه كند. هر ساعتی، بر تعداد شهيدان افزوده ميشد. می گفتيم: آب بدهيد! می گفتند: شما كافريد. به كفار، ترحم جايز نيست!
روز دوم:
ِ
كاميونی آوردند و شهدا را داخل آن ريختند و بردند. باز هم درشهادت باز بود.
روز سوم:
به هر كس اندكی نان خشك و دانه ای خيار دادند، بدون آب. سر و صدا كه خيلی بالا رفت، تانكر آبی پشت ديوار سوله گذاشتند. از پنجره می ديديم. جلوی ديدگانمان، شير تانكر را باز كردند. آب به زمين می ريخت و آنها می خنديدند. بعد از نماز باشكوه و عزت آفرين ظهرمان، دسته جمعی به داخل سوله ريختند و با كابل و چوب به جان بچه ها افتادند. ضعف جسمی، تشنگی، مجروحيت، گرما و . . همه را بي تاب كرده بود.
خسته شدند و رفتند تانكر آبی به داخل سوله آوردند. شيرش را كه باز كردند، طبعا بايد همه با سر هجوم می بردند. هيچ كس تكان نخورد. به جاي آب، به چشمهايشان نگريستيم. دوباره به جان بچه ها
افتادند. خسته كه شدند، رفتند. ما هم با كمی آب، لبهای خشك بچه های مجروح را تر ساختيم. بعد از ظهر آن روز، وقتی آفتاب، بخشش و بذلش به آنجا زياد شد، آفتاب بوديم. بعد ما را برهنه بيرون آوردند. مدتی در آتش بيدود هم با دستهای بسته ما را در خيابان ها گرداندند.سنگ و چوب و قوطی خالی و . . به سويمان پرتاب می شد.
روز چهارم:
ما را بين اردوگاه و بيمارستانهای نظامی بغداد تقسيم كردند. شهدا هم به مكانی نامعلوم بردند. دوباره تكرار جشن مردم جاهل.
چشم هاتان قاب عكسند
روز دوم اسارتمان "رضا انصاری" از تشنگی شهيد شد. روز سوم اسارتمان "عزيز رضانيا"، آن قدر تشنه بود كه روي زمين افتاده بود. از سر انگشتانش خون بيرون ميزد، از بس روی زمين كشيده بود. بعثی ها او را بيرون بردند.
آخرين چيزي كه از او ديديم، چشم هايش بود؛ به چشم هايمان نگاه می كرد. وقتی برگشتيم، فرزندش بزرگ شده بود. او هم به چشم هايمان نگاه می كرد. پدرش نبود؛ اما عكسش بود.
مادر! از پدر بگو!
وقتی "مهدی" اسير شد همسرش دو ماهه حامله بود. اميدوار بود روزی بچه اش را در ايران ببيند. برای بچه های اردوگاه خيلي تلاش می كرد. كارها را سر و سامان می داد و عراقی ها هم به او حساس شدند.
روزي كه بيمار شد هر روز خون استفراغ می كرد. او را برای عمل جراحی به بيمارستان نظامی تموز بردند. چند روز بعد، يكي از بچه ها از بيمارستان آمد و اين خبر را آورد: در بيمارستان، روی ديوار، بالایی يكی از تخت ها با قاشق كنده شده بود: "به خدا مرا كشتند؛ مهدی صادقی". سال69 كه هم بندهايش بازگشتند، فرزندش هم به استقبال آمده بود. خيلی دوست داشت برای نخستين بار پدرش را ببيند؛ اما . . !
هر لحظه اميد
در بعقوبه وسط سوله افتاده بودم. گرمای تابستان، خفه كننده بود. بوی گند و كثافت همه جا را پوشانده بود. روزنه ای نبود تا هوايی از بيرون، به حالمان رحم كند. گويا هزاروپانصد نفرمان انسان های فراموش شده ای بوديم كه قرار بود بميريم. آنها تشنگی را بر همه ی مصيبت ها افزوده بودند. هوا كم كم تاريك شده بود. خواستم پوتينم را زير سرم بگذارم و بخوابم، چشمم به دردمندی افتاد كه وسط گنداب متعفن افتاده بود. دستش قطع شده، به پوست آويزان بود و عفونت همه جای آن را پر كرده بود.چشم های اميدوارش را به هر بيننده ای می انداخت و زير لب می گفت: "دارم می ميرم. باور كنيد! كمی آب به من بدهيد"! پاسخم، شرمی بود كه از چشم هايم می باريد، و او باور كرد كه آبی نيست. ديگر نفهميدم چه شد. صبح، بچه ها كمك كردند و پيكر آن مظلوم را جلوی درب سوله بردند.
شلاق و شقايق
در زندان "الرشيد" بغداد بودم؛ مجروحی در كنار اسيران زخمی. وقت بعثی ها با كابل و چوب و ميل گرد به ما هجوم می آوردند او خودش را سپر بچه ها می كرد. آنها هم بيشتر لج می كردند و او را دو برابر همه ی ما می زدند. می خواستم زودتر نامش را بدانم؛ "علی اكبر" بود.هر چند كه بدنش كوفته می شد؛ اما باز سحر برمی خاست و نماز شب می خواند.
كنار بچه ها می نشست و آنها را دلداری ميداد. او از رنج و مشقت ياران رسول خدا (ص) می گفت و بچه ها روحيه می گرفتند. وقتی ما را به اردوگاه11 تكريت فرستادند، يك نفر وطن فروش دستش را به طرف "قاسمی" دراز كرد و به عراقی ها گفت: "اين پاسدار است". از آن روز لگدهای بيشمار بعثی هايی كه عرق می ريختند، بر پيكر مظلوم او بيشتر شد. يك بار طاقت نياورد و با آن جاسوس درگير شد. عراقی ها هم بهانه ی خوبی برای شكنجه علی اكبر گير آوردند. آن قدر او را زدند كه حالش نامتعادل شد. همه جا پيچيد كه "علی اكبر روانی شده است". معلوم نبود؛ اما او می خنديد و ما اشك می ريختيم. و اين گونه بود تا شب جمعه12 خرداد66 كه گفت: "بچه ها! من شهيد می شوم؛ اما گناهم بر گردن همه شماست، اگر پيام مرا نرسانيد و حقيقت را نگوييد".
فردا صبح بعد از نماز، چند لحظه ای صدای دويدن شخصی را شنيديم و ديوار آسايشگاه كه لرزيد؛ قاسمی با سر به ديوار كوبيده بود. خون از سرش می ريخت و فرياد ميزد: مرگ بر صهيونيست بين الملل! مرگ بر اسرائيل! الله اكبر، خمينی رهبر! عراقی ها ريختند داخل و او به آن ها جواب می داد. يك ماه بعد، ساعت8/30 صبح او را بردند. ساعتی گذشت كه به ما گفتند: "پنج نفر با يك پتو بيايند بيرون"!بچه ها برگشتند. عرق از سر و روی هر چهار نفر می باريد و چهار گوشه ی پتو را گرفته بودند و به داخل آمدند. يك نفر هم لباسهای خونی روی دست هايش بود. قاسمی را از داخل حمام آوردند. از گوش، چشم، دهان، بيني و پاهای او خون می ريخت. پای راستش از دو قسمت و پای چپش را نيز شكسته بودند. او ديگر قادر به صحبت كردن نبود. ساعت11در حالی نفسش قطع شد كه خون در گلويش لخته شده بود. از آن روز، ديگر خنده های علی اكبر قاسمی را كه گاه گاهی با گريه ادغام ميشد، نديديم.
راویان خاطرات؛
شرم آب: آزاده، رضا ميرزای
چشم هاتان قاب عكسند: آزاده، حسين عموزاده
مادر! از پدر بگو!: آزاده، ابراهيم ايجادی
هر لحظه اميد: آزاده، داوود شهابی
شلاق و شقايق: آزاده، عين الله نصرالهی / آزاده، عبدالرضا شيرالی