خاطره ای از آزاده کوهدشتی «علی یار آزادبخت»؛
دوشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۲۰:۳۲
نوید شاهد- آزاده سرافراز «علی یار آزادبخت» فرزند شکرعلی سیزدهم فروردین 1346 در شهرستان کوهدشت متولد شد. تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی ادامه داد. بیست و دوم مرداد 1365 از طریق لشکر 92 زرهی اهواز به جبهه اعزام شد و سی و یکم تیرماه 1367 در منطقه عملیاتی کوشک به اسارت دشمن بعثی درآمد. دوران اسارت را در اردوگاه های نهروان و تکریت به سر برد. سرانجام در تاریخ بیست و ششم مرداد 1369 به میهن اسلامی بازگشت. در ادامه خاطره ای از دوران اسارت به روایت این آزاده سرافراز را می خوانید:

به گزارش نوید شاهد لرستان، بعد از عملیات کربلای ۵ لشکر ما عملیات را با موفقیت انجام داده و در وضعیت پدافند بودیم. دو ماه بود که از خانواده بی خبر بودم. همچنین خانواده هم از وضعیت من بی خبر بودند. قبلا هر از چند وقتی نامه ای مینوشتم و جوابی دریافت میکردم.

در خط مقدم به فکر خانواده و شهرمان کوهدشت بودم. چون شنیده بودم که هواپیماهای عراقی کوهدشت را بمباران کرده اند که یکی از دوستانم مرا صدا زد و گفت فلانی جلوی در دژبانی ملاقات داری. کلی با خودم کلنجار رفتم که خدایا چه اتفاقی افتاده، چه کسی برای دیدنم آمده؟ آخر سابقه نداشت که کسی به ملاقاتم بیابد. خودم را به فرمانده خط رساندم و اجازه گرفتم. فرمانده اجازه داد و به طرف دژبانی حرکت کردم.

تیر مستقیم دشمن از کنارم صورتم رد شد

از خاکریزی که ما پشت آن بودیم تا خاکریز بعدی یک فاصله صد متری یا کمی بیشتر بود. این فاصله در تیررس مستقیم دشمن بود و رسیدن به خاکریز بعدی بسیار مشکل بود.
پشت خاکریز نشستم، نفسی تازه کردم. چون میدانستم این فاصله را باید با شدت تمام بدوَم. صدای تیر مستقیمی که از کنارم رد میشد را به راحتی میشنیدم. به هر زحمتی بود خودم را به خاکریز بعدی رساندم. پرسیدم ماشین غذا که از عقب برای بچه ها نهار میاورد آمده یا نه؟ بخاطر اینکه تنها وسیله تردد به عقب همان جیپ غذا بود. بچه ها گفتند آره چند دقیقه پیش آمد، غذای بچه ها را داد و رفت.

پیاده همان مسیر را به سمت عقب رفتم. مقداری که آن مسیر را رفتم متوجه آمبولانسی که زخمی های خط را جابجا میکرد شدم. یه لندکروز که بچه های تازه نفس را به منطقه آورده بود مورد اصابت خمپاره قرار گرفته بود و چند نفری از بچه ها شهید و چند نفری زخمی شده بودند. با همان آمبولانس خودم را به سه راهی حسینیه رساندم. حدود نیم ساعتی همان سه راهی ماندیم تا دوباره وسیله ای فراهم شد که به سمت دژبانی آب تیمور بروم.

وقتی که به دژبانی رسیدم دژبان گفت چون برگه خروج نداری اجازه خروج نمیدهم. دقایقی آنجا ماندم که صدای آژیر قرمز بلند شد و پس از آن صدای هواپیماهای عراقی بلند شد که دژبان ها برای خلوت شدن آنجا و جلوگیری از تلفات بیشتر بلافاصله اجازه خروج را به وسایل نقلیه و افراد حاضر در دژبانی را دادند.

به محض خروج از دژبانی متوجه پدرم که با آرامش خاصی آسمان و هواپیماهای عراقی را نگاه میکرد، شدم. خودم را به پدرم رساندم که با دیدن من کلی خوشحال شد و پس از احوالپرسی به سمت اهواز رفتیم که همان هواپیماهای عراقی چهارراه نادری اهواز را بمباران کرده بودند و شهر کاملا بهم ریخته بود.

هر گوشه شهر صدای آژیر آمبولانس ها و هیاهوی مردم می آمد. پس از اینکه داخل شهر چرخی زدیم برای استراحت به هتل رفتیم که پدرم گفت عمویت هم همراه من بوده که برای پیدا کردنت از هم جدا شده ایم. فردای همان شب دوباره به بازار برای پیدا کردن عمو رفتیم. نزدیک ظهر بود که به پدرم پیشنهاد دادم برویم نهار بخوریم که پدرم گفت؛ بیا برویم قهوه خانه ای که سالها قبل با عمویت آنجا چند باری غذا خورده ایم. وقتی برای صرف غذا به قهوه خانه رفتیم با کمال تعجب دیدم که عمویم هم آنجاست. پس از صرف غذا و خرید مقداری وسیله برای پدر و عمویم و همچنین برای بچه های رزمنده در خط مقدم از هم جدا شدیم و آنها به سمت کوهدشت و من به سمت خط مقدم رفتم .
انتهای پیام/

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده