بزر گ مرد کوچک
محمدجواد تندگويان در 22 خرداد 1329 خورشيدي به دنيا آمد (تاريخ تولد او در برخي منابع به اشتباه 26 خرداد ذکر شده است).
جواد، کودکي اش را بيشتر با مادر خود گذراند و هم بازي او خواهر کوچکت رش فاطمه بود. خيلي پيش تر از آن که به مدرسه برود و خواندن و نوشتن بياموزد، با راهنمايي پدر خويش به مسجد راه يافت و با قرآن آشنا شد و کلام الله مجيد را چراغ راه آينده خويش کرد.
جعفر تندگویان، پدر جواد، فردي مذهبي بود که به هواداري از مرحوم آيت الله کاشاني، روحاني مبارز و معروف دوران، اشتهار داشت. اگرچه حاج جعفر اهل علم نبود، اما نزديک به يک صد کتاب در خانه داشت و قرآن، نهج البلاغه، مفاتيح الجنان و روضه المجالس، گل سرسبد اين کتا ب ها بودند. در چنين محيطي، جواد بهترين دوست آدمي - کتاب- را شناخت و پي برد که گنج گرا ن بهاي دقايق عمر را بايد با بهترين دوست و در جهت نيل به سوي معبود گذراند؛ اين چنين بود که کودک قصة ما، در عنوان جواني به بزرگ مردي کوچک تبديل شده بود...
او در بيشتر شب ها، از ابتداي شناختن دست چپ و راستش، به همراه پدر و پدربزرگ، راهي مسجد بينايي و هيأ ت هاي بني فاطمه و فاطميون در خاني آباد - در جنوب شهر تهران- شده و نيز به همراه پدر، ضمن آموختن عبادت و حضور در محضر حضرت عشق، در جلسات نيمه خصوصي اي که بعد از هيأت برگزار مي شد و به مبارزه اختصاص داشت، شرکت مي کرد. جواد کوچک ما، يکي از مردان آينده خميني بزرگ بود که اين گونه داشت قد مي کشيد و رشد مي کرد. او آن قدر از خود اشتياق نشان داد تا بتواند بخواند و بنويسد که پدر، زودتر از موعد، در مدرسه نامش را نوشت؛ درحالي که می توانست بسياري از سوره هاي کوچک قرآن را پيش از رفتن به مدرسه بخواند و دبستان اسلامي، نخستين سکوي پرش جواد نام گرفت.
يک شب، جواد، بلافاصله و به محض قطع برق مسجد که باعث خروج يک بارة مؤمنين مي شد، شروع به خواندن دعاي کميل کرد و همگان را در مسجد نگه داشت. او که در همان سنين، نام و نشان جها ن پهلوان تختي و نواب صفوي را شنيده بود، اين دو را الگوي خويش قرار داد و اين چنين بود که خواندن بي مقدمة دعاي کميل در ميان جمع زيادي از افراد بزرگسال، براي چنين شخصي چندان هم عجيب نمي نمود.
او در درس خواندن نيز نفر اول بود و با گرفتن معدل 20 دوره دبستان قديم را که شش کلاسه بود - با موفقيت- تمام پشت سر گذاشت و به عنوان بهترين محصل جنوب شهر تهران وارد مرحله جديدي شد.
معلّم کم سن و سال
در کنار اين ها، در تمامي دوران تحصيل - دبستان، دبيرستان، دانشکده- خرج تحصيل خود را از راه کارکردن و تدريس خصوصيِ دروس رياضي، عربي و زبان انگليسي درمي آورد. دوره دبيرستان جواد در مدرسه اسلامي جعفري، همزمان بود با قيام 15 خرداد 1342 که فرياد ظلمت شکن خميني کبير، ايران را درنورديد و ايرانيان را با خود همراه کرد. پس چندان عجيب نبود که وقتي دژخيمان ساواک، از حضرت امام(ره) پرسيده بودند که سربازان شما کجايند؟ ايشان فرموده بودند که سربازان من، اکنون در حال بازي کردن در کوچه ها هستند. آن پير دريادل، چه زيبا مي ديد آن شکست مقطعي و ظاهري و به خاک و خون کشيده شدن مسلمين معترض را که با بزرگ شدن و قدکشيدن جواد و جوادها در حال به ثمرنشستن بود. صفحات تاريخ در حال ورق خوردني تازه بود...
جواد که به سبب علقه هاي مذهبي، رهنمودهاي پدر و نيز جذب شدن تدريجي به سمت مبارزه و آشنايي دورادور با راه و مرام حضرت امام خميني(ره)، به ضرورت آموختن زبان عربي و قرآن کريم پي برده بود، به مسجد المصطفي(ص) در ميدان حسن آباد رفت. او هر روز مسير طولاني خاني آباد تا حسن آباد را پياده طي مي کرد تا بر سر درس آقاي رضايی حضور بيابد. جالب اين که خود در کوتاه مدت، توانست مدرس و معلم اين دو درس شود. وقتي وارد دبيرستان شد، تصميم گرفت انگليسي را نيز بياموزد و اين گونه بود که براي تأمين هزينه کلاس زبان انگليسي کار تدريس خصوصي را آغاز کرد. او با هوش و فراستي والا، هر شاگردي را با هر نوع عقيده، سليقه و تربيت خانوادگي اي در کلاس درس خويش مي پذيرفت، اما در پايان هر دوره، شخصيت اين معلم کم سن و سال آن چنان بر شاگرد اثر مي گذاشت که حتي شاگردان بي نماز، نمازخوان مي شدند و جملگي شاگردان در ماه مبارک رمضان به پيروي از استاد کوچک شان روزه مي گرفتند.
او فقط معلم رياضي، انگليسي، عربي و قرآن نبود. جواد در يک کلام معلم اخلاق بود و کيست که نداند که معلم، هم رديف با پدر و مادر و گاه بسيار بالاتر از آنان قرار مي گيرد و مي تواند تحولي عظيم در شاگردان (فرزندان روحي خود) ايجاد کند.
آخر، اين همان جوادي بود که از همان دوره کودکي، با وجود بدن ضعيف خود، در برابر زورگويان مي ايستاد و مدافع مظلومان بود و هيچ ستمي را تاب نمي آورد. او - شايد بي آن که خود بداند- به خوبي داشت مي آموخت که چگونه بايد در برابر سخت ترين شکنجپه هاي عمال ساواک و حراميان بعثي مقاومت ورزد و مقاومت و ايستادگي را معنايي تازه کند...
پس از قيام
وقتي قيام مردمي 15 خرداد به خون نشست و زعيم عالي قدر شيعه - حضرت امام خميني(ره) به خارج از ايران تبعيد شدند، مبارزان، فشار بيشتري بر رژيم آوردند و در مقابل، ساواک نيز بي رحمانه وارد عمل شد. آمر کيا نمي خواست شاه را تنها بگذارد و زندان ها پر از مبارزان شده و اختناق به منتهي درجة خود رسيده بود. مستشاران آمر کيايي در تمام شؤون مملکت رخنه کرده بودند و حکومت جائر در تحکیم اهدافش، در کنار اختناق، بر ترويج هرزگي و فساد اهتمام مي ورزيد. جواد، از اين که بيشتر مردم در برابر ظلم سکوت کرده اند، در حيرت بود. او نمي توانست بپذيرد که چرا بايد سگ فلان تبعه کشور آمر يکا، بر فلان رجل مملکت خودمان برتري داشته باشد! چرا بايد فلان گروهبان ارتش آمر يکا بر سپهبدهاي ما مقدم باشد؟
اما ستم و زورگويي، پيشينه اي به قدمت تاريخ بشريت داشت و از زمان هابيل و قابيل با زندگي انسان درهم آميخته بود. جواد، با حضور در مساجد، هيأ ت ها و مطالعه کتاب هايي که در کتابخانه اش داشت، به خوبي با فلسفه ايستادگي در برابر جور و ستم آشنا بود. او داستان قيام حسيني در کربلا را نيک مي دانست و از طريق خواندن اعلاميه هاي حضرت امام(ره) پي برده بود که تکليف هر مسلمان در برابر يزيد زمان چيست.
از جملة اقدام هاي مردم در مقابله با ترويج فساد توسط رژيم جبار، در جنوب شهر، تأسيس هيأت هاي مذهبي براي جوانان بود. اين هيأت ها با کمک روحانيون محلي و حمايت افراد متدين شکل مي گرفت و جواد با حضور فعال در يکي از آن ها که در محله خاني آباد برپا شده بود، مبارزات خود را به شکلي جد ي تر پي گرفت. زنده ياد جهان پهلوان تختي نيز - تا زماني که زنده بود- در برخي از جلسات اين هيأت حضور مي يافت و با حضور فعال خود، جوانان را به اين امر نيکو تشويق مي کرد.
گسترش اين گونه هيأ ت ها، کم کم، ساواك را حساس کرد و موجب شد تا براي هر هيأتي یک مأمور گمارده شود. اين مأموران در جلسات، تنها با دعا و عزاداري و چاي خوردن جوان ها مواجه مي شدند، اما نمي دانستند که جوانان خاصي که صلاحيت کافي دارند، بعد از تعطيلي هيأت در جلسه مخفي شرکت مي کنند و موضوع جلسات آن ها مبارزه با رواج منکرات و مقابله با رژيم است.
جواد به اتفاق اعضاء هيأت، صندوق تعاوني و قر ض الحسنه اي درست کرده بود که برخلاف بعضي از صندو ق هاي امروزي دفتر و دستک و بيا و برو و بگير و ببندي نداشت. تمام تجملات اين قر ض الحسنه يک دفترچه و يک خودکار بود و هر کس به فراخور حال خود پولي در اين صندوق پس انداز مي کرد و نيازمندان براساس تشخيص يک هيأت سه نفري (جواد و دو نفر ديگر) بدون ضامن معتبر و معرّف و بيا و برو، از صندوق وام می گرفتند و به تدريج وام خود را مي پرداختند و حتي در يک مورد هم، کسي با صندوق بدحسابي نکرد. در طول مدتي که جواد به دبيرستان مي رفت، دقيقه اي وقت و عمر خود را بيهوده تلف نمي کرد؛ کتاب مي خواند يا فعاليت هاي اجتماعي مي کرد. به پرورش گُل و گياه علاقه فراواني داشت. علاقه مند به اجراي سنت هاي پسنديده از قبيل صله رحم و رفت و آمد با اقوام و دوستان بود. دستي گشاده و چهره اي متبسم داشت، در کارها از خود پشتکار نشان مي داد و در برابر مشکلات مقاوم و صبور بود.
جواد، به رغم اوضاع مالي نابسامان خانواده و محيط نامساعد اجتماعي جنوب شهر و بحران هايي که در دوران تحصيل او در دبيرستان پيش آمد، توانست با معدل75/16 ديپلم رياضي بگيرد و در امتحانات کنکور شرکت کند. شرکت کنندگان در کنکور بسيار بودند. نسبت قبولي شش درصد بود و هر ديپلم هاي نمي توانست از سد کنکور عبور کند.
با توجه به اين مسأله که از شش درصد قبولي دانشگاه ها، عده اي نورچشمي و سفارش شده از بالا بودند، گروهي در دبيرستان هاي معروف آن زمان درس مي خواندند و بيشتر طراحان سؤالات كنكور، دبيران همين دبيرستان ها بودند، براي افرادي چون جواد ورود به دانشگاه دشوارتر بود.
تحصيلات دانشگاهي
با توجه به سابقه درخشان تحصيلي، محمدجواد تندگويان، به آساني از سدّ كنكور گذاشت و در چند دانشكده قبول شد.
«دانشگاه تهران »
،« شيراز »... و بالاخره «نفت آبادان »؛ هر يک از اين دانشكده ها وضعيت خاصي داشتند. دانشگاه شيراز به نفرات اول تا سوم 10000 ريال جايزه مي داد. جواد نيز از دريافت اين جايزه برخوردارشد و قرار شد در دانشكده شيراز به تحصيل ادامه دهد، اما به دليل مخالفت خانواده اش (خصوصاً مادرش) از رفتن به شيراز منصرف شد و دانشگاه تهران را انتخاب كرد.
بانك ملي، از ميان قبول شدگان در دانشگاه تهران، همه ساله 200 نفر را به عنوان سهميه انتخاب مي کرد و در انتخاب اين سهميه نهايت دقت را به خرج مي داد و در مرحله بعد، از ميان اين 200 نفر، 7 نفر را از طريق آزمون اختصاصي انتخاب و براي طي دوره بانكداري به كشور انگلستان اعزام مي کرد.
جواد، ابتدا جزء سهميه 200 نفري و بعداً، پس از گذراندن آزمون هاي مختلف، به عنوان نفر سوم سهميه انتخابي هفت نفره جهت اعزام به انگلستان انتخاب شد. آخرين مرحله آزمون اعزام، مصاحبه بود و جواد در مصاحبه - به دليل اين که يک مذهبي متعصب شناخته شد- كنار گذاشته شد.
مصاحبه کننده... از او پرسيده بود:
«اگر در خيابان ها يا پار ك هاي لندن، با يک دختر خانم عریان روبه رو شوي يا در يكي از محافل تهران با يک خانم نيمه عريان روبه رو شوي، چه عكس العملي از خود نشان خواهي داد؟ »
جواد پاسخ داد:
«در صورتي كه با چنين وضعي روبه رو شوم، چون قادر نيستم مانع رواج مُنكرات شوم و چون امر به معروف از طرف من مؤثر نيست، ابتدا سعي مي کنم خودم را از مسير او دور كُنم و به او نگاه نكنم و بعد، از خداوند درخواست مي کنم مرا ياري دهد تا بر نفس اماره ام مُسلط شوم و طلب توفيق مي کنم که حتي در تصور و رؤيا هم به او نيانديشم .»
اين دانشجو براي اعزام به خارج از كشور، مردود شناخته شد، زير ورقه آزمون او اين عبارت به چشم مي خورد: «نا مبرده به علت تعصبات مذهبي شديد، صلاحيت اعزام به خارج از كشور را ندارد، حتي وجودش در ميان سهميه 200 نفري بانك نيز خالي از دردسر نيست !»
پس از رد شدن جواد در امتحان گزينش اعزام دانشجو به خارج، ابتدا قرار شد او مطابق ميل خانواده در دانشكده مهندسي تهران شروع به تحصيل كند. جواد در مقابل اصرار خانواده اش در اين مورد به صراحت گفت:
«من شخصاً علاقه شديدي به تحصيل در دانشكده نفت آبادان دارم، اما وقتي مادرم موافق نيست هر چه بگو ييد مي پذيرم، اما بدانيد با مخالفت خودتان آينده مرا خراب مي کنيد .»
با شنيدن حرف جواد، اعضاي خانواده مجدداً دور هم جمع شدند و پس از مدتي شور و مصلحت انديشي، مادرِ جواد را به اين دوري کوتاه مدت راضي کردند.
دانشکده نفت انجمن اسلامي داشت و اگرچه به تشخيص رئيس وقت دانشکده، در گزارشي به ساواک، انجمن اسلامي رو به زوال بود، اما در هر حال وجود داشت و مهم ترين عامل جذب بچه مسلمان ها به اين دانشکده به شمار مي رفت.
البته دانشکده نفت آبادان، در آن زمان و در آستانه ترقي بهاي نفت در جهان و افزايش درآمد ارزي ايران از فروش نفت، طبعاً از موقعيت ويژه اي برخوردار بود که جواد در اولين روزهاي ورود به اين دانشکده متوجه آن شد و سعي کرد عليه بعضي از کاستي هاي آن جبهه گيري کند.
دانشکده نفت آبادان از ابتداي تأسيس تا پيروزي انقلاب اسلامي در سال 1357 ، به روش دانشکده هاي انگلستان و زير نظر کارشناسان و اساتيد خارجي و بيشتر انگليسي، اداره مي شد. دانشجويان به طنز شايع کرده بودند:
«دانشکده ما قطعه اي از خاک ناپاک انگلستان است که براي رفاه حال ما، استعمارگران به ايران منتقلش کرده اند! غير از آن، تعداد قابل توجهي از دانشجويان اين دانشکده از فرقه ضاله بهائيت بودند و بهائي ها نفوذ زيادي داشتند، حتي بعضي از اساتيد دانشکده نفت آبادان نيز بهائي بودند، به علاوه شايع بود که رئيس دانشکده هم بهائي است. غير از اساتيد بهائي و خارجي، دانشجويان و اساتيد لائيک و به طور کُلي غرب زده نيز تعدادشان کم نبود.
جواد خيلي زود متوجه اين نکات پيچيده شد، حتي دانست که شهر آبادان را شاه و اطرافيانش با چه هدفي به شکل يک شهر اروپايي درآورده اند و چرا کارمندان و طبقه مرفه شهر، برخوردار از يک زندگي کاملاً اروپايي و در عين حال بوميان و کارگران از ابتدايي ترين وسايل اوليه زندگي محرومند.
جواد در جست وجوهاي خود، در ميان دانشجويان، توانست با بچه مسلما ن ها و کساني که مثل خودش، تربيت مذهبي داشتند رابطه برقرار کند و به عنصر فعال انجمن اسلامي دانشکده نفت تبديل شود.
بعد از انقلاب، هيأتي از سوي شوراي انقلاب، مأمور رسيدگي به سوابق اساتيد و کارمندان و کارگران شرکت نفت آبادان شده بودند که جواد هم در آن هيأت عضويت داشت. آ ن ها پس از رسيدگي به پرونده هاي افراد، متوجه شدند که از رئيس تا دربان دانشکده و حتي اکثر مسؤولين و خدمه خوابگاه هاي دانشجويي، عضو ساواک يا خبرچين آن و لااقل نيمي از پرسنل دانشکده به طور مستقيم يا غيرمستقيم عضو يا وابسته به ساواک بوده اند.
در چنين شرايطي جواد به عضويت انجمن اسلامي دانشکده نفت آبادان درآمد. بعضي از اعضاي سابق انجمن بعد از پايان تحصيل، به رغم اين که از اين دانشکده رفته بودند و اين جا و آن جا شاغل بودند، ارتباط خود را با انجمن اسلامي دانشکده قطع نکرده بودند و گه گاه سري به آن مي زدند. با اين همه، تعداد اعضاي انجمن اسلامي، در مقايسه با انبوه دانشجويان لائيک و غرب زده، بهائي و غيره، بسيار کم بود و فعاليت چنداني نمي توانست داشته باشد. معمولاً بچه مسلمان ها، از يک صدم امکانات مالي دانشجويان بهائي بي بهره بودند و امکانات بسيار ضعيف مالي و فشار ساواک و اختناق حاکم بر جامعه، به آنان اجازه فعاليت چنداني نمي داد.
جواد در ابتداي ورود به انجمن اسلامي دانشکده نفت آبادان با «علي اصغر لوح »يکي از دانشجويان ديگر اين دانشکده - که در زمان کوتاه تحصيل و آموزش زبان انگليسي در دانشکده شيراز با او آشنا شده بود- عقد اخوت بست و اين دوستي و يک دلي تا آخرين روزي که جواد به اسارت نيروهاي متجاوز بعث عراق درآمد ادامه داشت.
دوست ديگر جواد آزاده سرافراز مهندس بهروز بوشهري است. مطابق اظهارات مهندس بوشهري آغاز اين دوستي چنين بوده است:
«پس از اين که در سال 1346 فارغ التحصيل شدم، در پالايشگاه آبادان مشغول به کار شدم. خانه اي نزديک دانشکده گرفتم و تماس خود را با انجمن اسلامي دانشکده قطع نکردم و در همين زمان بود که با جواد که تازه وارد دانشکده شده بود آشنا شدم. جواد حقيقتاً دوست داشتني بود، ديدگانش برق مي زد و چون عقاب تيزبين و بلند پرواز بود. هر لحظه چيزي نو از مغزش تراوش مي کرد و از همان روزهاي اول ورود به دانشکده، نشان داد که براي انجمن اسلامي مهره اي اساسي و براي آينده کشور به شخصيتي بارز بدل خواهد شد. به دليل خصوصيات اخلاقي او، از همان لحظه نخست جذب جواد شدم و به طور مرتب همديگر را مي ديديم و در همه برنامه ريزي هاي انجمن اسلامي مشورت مي کرديم. من پس از شش سال، براي گذراندن دوره فو ق ليسانس از آبادان رفتم. جواد هم پس از فارغ التحصيلي به پالايشگاه تهران آمد. او داشت دوران سربازي را طي مي کرد ، اما به خاطر علاقه اي که من و او به انجمن اسلامي دانشکده داشتيم، هر چند وقت يک بار به آبادان مي رفتيم و با دانشجويان مسؤول انجمن مشورت می کردیم. در یکی از همین سفرها ساواک به او مشکوک شد و در مراجعت به تهران دستگير و از پالايشگاه اخراج شد و از درجه افسري به درجه سربازصفری تنزل پيدا کرد. بعد از پايان دوره سربازي، به دليل حساسيت ساواک و ممنوعيت کار او در ادارات دولتي و بخش خصوصي، به کار شخصي رو آورد و راننده – مسافرکش- شد تا شرافت و اعتقادات مذهبي خود را حفظ کند و محتاج غير نباشد. »
همچنين « مهندس لوح » درباره آغاز دوستي خود با جواد چنين مي نويسد:
«با برادر شهيدمان، زنده ياد جواد تندگويان، هنگام گذراندن دوره آموزش يک ماهه زبان در دانشگاه شيراز آشنا شدم و به رغم متفاوت بودن رشته تحصيلي مان به دليل اين که جواد، جواني زنده دل و در عين حال مصمم بود، اين آشنايي عميق تر شد و تا آخرين لحظه وداع مان ادامه يافت. از همان روزهاي اولي که وارد دانشکده شديم، به علت اوضاع و جَوّ سياسي، بچه هاي مذهبي يکديگر را زود پيدا مي کردند؛ من هم جواد را پيدا کردم.
انجمن اسلامي دانشکده از سا ل ها قبل تشکیل شده بود، اما به دليل اختناق شديد، چندان فعال نبود. رئيس دانشکده و بسياري از استادان بهائي بودند، البته دانشجوي بهائي هم داشتيم و به طور کُلي دانشکده نفت آبادان يک روال انگليسي داشت. در همان ابتدا مُتوجه شديم که انجمن اسلامي غيرفعال، کارآيي چنداني ندارد. ساعت ها با بچه هاي انجمن اين بحث را مي کرديم که رَويَه و ترکيب انجمن اسلامي بايد دگرگون شود و ما بايد متناسب با اوضاع زمان طرحي نو دراندازيم، جواد در اين رابطه بسيار چشم گير بود و بالاخره موفق شديم.
به خاطر دارم، روزي که قرار بود در دانشکده جشن چهارشنبه سوري بگذارند، سال 1351 بود و با آن اختناق شديدي که رژيم طاغوت به وجود آورده بود، جواد پيشنهاد کرد که براي نشان دادن مخالفت خودمان با رژيم بايد مانع برگزاري اين مراسم در دانشکده بشويم. بچه هاي انجمن اسلامي پذيرفتند و به رغم واردشدن فشارهايي از طرف رؤساي دانشکده، بعضي از دانشجويان را قانع کرديم و جشن چهارشنبه سوري فرمايشي برگزار نشد. البته نقش جواد در اين فعاليت ها بارز بود و ساواک او را کاملاً شناسايي کرده بود و زير نظر داشت .»
سربازي و زندان
محمدجواد تندگويان، همين که از دانشکده نفت آبادان فار غ اتحصيل شد، به خدمت وظيفه فراخوانده شد و خود را به حوزه مربوطه معرفي کرد. در آن زمان شاگردان نمونه دانشکده ها، پس از گذراندن دوره آموزش 24 هفته اي خود، براي ادامه خدمت به مراکز و مناطقي مي رفتند که به تخصص آنان نياز بود. جواد تندگويان نيز از اين قاعده مستثني نبود. به اين ترتيب محمدجواد تندگويان بعد از گذراندن دوره 24 هفته آموزش نظامي در ارتش، مأمور شد تا بقيه خدمت خود را در پالايشگاه تهران انجام دهد.
از آن جا که جواد در پالايشگاه نيز رابطه خود را با دوستان و فعاليت هاي سياسي روز قطع نکرده بود، در آبان ماه 1352 توسط ساواک دستگير و پس از شکنجه هاي بسيار به يازده ماه زندان محکوم گرديد.
دکتر احمد پورنجاتي، هم بند جواد، درباره آن شهيد عزيز مي گويد:
«روز11 خردادماه سال 1353 ، به اتفاق جمعي ديگر از زندانيان سياسي، از زندان کميته مشترک به زندان قصر منتقل شدم. بند چهار موقت محل نگهداري اوليه زندانياني بود که دوران بازجويي و شکنجه را پشت سر گذاشته و منتظر بازپرسي و تشريفات فرمايشي دادگاه - دادرسي ارتش طاغوت- بودند.
در آن روز، به طور ناخواسته در يکي از اتاق هاي«بند چهار » مستقر شدم، اما چندان الفتي با سايرين پيدا نکردم.
در اتاقي ديگر و در جمعي ديگر، جواني پرشور، خو ش برخورد و فعال توجه مرا جلب کرد. ناخودآگاه به سوي او رفتم و باب آشنايي را گشودم. او محمدجواد تندگويان، فارغ التحصيل دانشکه نفت آبادان بود.
زمان درازي نگذشت که من و جواد محرم راز يکديگر شديم و آن گاه متوجه شدم که او در يک رابطه جمعي، فعاليت هاي بسيار گسترده تري داشته است.
خصوصيات رفتاري
پس از چند هفته و بعد از رفتن به دادگاه، به بند «هفت » منتقل شديم. پس از دادگاه اول، معمولاً وضعيت زنداني از نظر طول مدت حبس مشخص مي شود. جواد به يک سال زندان محکوم شد. مدت نسبتاً کم محکوميت جواد، حکايت از اين داشت که دژخيمان ساواک نتوانسته اند اطلاعات و اعترافات زيادي از او بگيرند. از آن زمان که دادگاه حکم زندان هر متهم را صادر مي کرد، در واقعا زندگي او به عنوان زنداني آغاز مي شد. جواد، پس از بازگشت از دادگاه، ويژگي هاي شخصيتي و رفتاري خود را بيشتر آشکار کرد.
او که تربيت شده خانواده اي متوسط - اما دقيقاً مذهبي و معتقد- در محله «خاني آباد » تهران بود، تمامي خصلت هاي بچه هاي جنوب شهري را داشت؛ از جمله: صداقت و جوا نمردي، صراحت و فروتني و پافشاري بر مواضع اعتقادي.
مطالعات نسبتاً وسيع او در زمينه مسائل اسلامي، به ويژه آشنايي با تفسير قرآن و نهج البلاغه و آثار برخي از انديشمندان مسلمان ، توانايي خاصي در بحث کردن به او بخشيده بود. علاقه زيادي هم به مرحوم دکتر شريعتي داشت. خود جواد مي گفت: دعوت دکتر به دانشکده نفت آبادان و سخنراني او «انسان و اسلام » توسط او صورت گرفته است.
نسبت به امام خميني(ره) عشق مي ورزيد و از سال ها قبل مقلّد ايشان بود. جواد نسبت به سرسري گرفتن مسائل اعتقادي بسيار حساس بود. حتي از اين که برخي از دوستان ، عبادات را، اعم از فرايض و مستحبات، بدون توجه انجام مي دهند، بر آشفته مي شد. به ياد دارم، هنگامي که مشاهده کرد يکي از دوستان ما پس از نماز، تسبيحات حضرت زهرا - عليهاالسلام- را شتاب زده ادا مي کند ، گفت: «چرا اين قدر عجولانه؟ به جاي سبحان الله مي گويي: سوبالا، سوبالا... اگر قرار باشد اين طور ادا کني، بهتر است ذکر نگويي !»
يکي از ويژگي هاي جواد، روحيه کار تشکیلاتي بود. در آن زمان، تشکیلات زندان را مشترکاً مذهبي ها و چپي ها اداره مي کردند و عمدتاً وابستگان به سازمان مجاهدين نماينده مذهبي ها بودند. جواد، هر چند نسبت به برخي از مواضع تشکیلات زندان نظر موافق نداشت، اما به لحاظ همان روحيه تشکیلاتي ، همواره از خط مشي تشکیلات جمعي تبعيت مي کرد. او، در استفاده از وقت خود خيلي هنرمندانه عمل مي کرد و تقريباً تمام وقت او با برنامه هاي مفيد پر شده بود. مطالعه کتاب، قرائت قرآن و نهج البلاغه، آموزش زبان انگليسي به ساير بچه هاي مذهبي زندان و نيز ورزش، اشتغالات روزمره او را تشکیل مي داد.
يکي از اين ويژگي هاي جواد هنگام مطالعه يا بحث، اين بود که بلند و پرحرارت سخن مي گفت، به گونه اي که نظر هر بيننده اي را به خود جلب مي کرد. چند بار هنگام بحث با او، پليس زندان حساس شد و به ما تذکر داد که چرا بحث سياسي مي کنيم!
جواد در عين حال توجه خاصي به مستحبات داشت. در روزهاي متعددي در تابستان سال 1353 روزه دار بود ، آن سال ها روزه گرفتن در زندان کار آساني نبود، زيرا مأموران زندان به زندانيان اجازه نمي دادند براي صرف سحري بيدار شوند، از اين رو بسيار اتفاق مي افتاد که جواد و برخي ديگر از زندانيان مسلمان، لقمه نان و پنيري را که از شب زير بالش خود قرار داده بودند، در حالت خوابيده مي خوردند و روزه مي گرفتند.
تهديد به خاطر برگزاري نماز صبح
در يکي از روزهاي تابستان از سوي رئيس زندان قصر - سرگرد زماني که بعدها به درجه سرهنگي رسيد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به دست انقلابيون دستگير و توسط دادگاه انقلاب اسلامي به اعدام محکوم شد- اعلام گرديد که از اين پس تنها کساني حق دارند براي اقامه نماز صبح برخيزند که سن آن ها بالاتر از 45 سال باشد. طبيعي بود که اين دستور مضحک نمي توانست مورد توجه زندانيان مسلمان قرار گيرد.
از بامداد روز بعد، نگهبانان بند به گونه اي غيرعادي مواظبت مي کردند که جز افراد مسن، ديگران براي اقامه نماز صبح برنخيزند. جواد، يکي از نخستين کساني بود که از جا برخاست و براي گرفتن وضو به سمت دستشويي رفت. واکنش مأمور زندان خيلي سريع بود، اسم جواد را پرسيد و به او تذکر داد که نبايد از خواب برخيزد. جواد نام خود را گفت و بي اعتنا به راهش ادامه داد. ساير زندانيان مسلمان نيز برخاستند و نماز خواندند. مأموران اسم آن ها را نوشتند ، يکي دوساعت بعد بلندگوي زندان نام عده اي را اعلام کرد که جواد نيز در بين آن ها بود. اين عده را به نگهباني بردند و بعد از کتک مفصلي که به آن ها زدند، دست ها يشان را به ميله آهني سالن ملاقات زندانيان بستند و تا ساعت ها در همان حال آنان را رها کردند. غروب آن روز، جواد و ديگران ، درحالي که به شدت اذيت شده بودند، به داخل بند برگشتند. هدف رئيس زندان از اين کار زهرچشم گرفتن از ديگران بود. به نظر مي رسيد که رئيس زندان در تصميم خود جدّي است و براي روزهاي ديگر نيز تصميم دارد به اين کار ادامه دهد.
جواد آن شب پيشنهاد کرد که براي آن که اين طرح عملي نشود، بايد تمامي زندانيان همراه با هم، از جاي برخيزند تا مأموران نتوانند اسم کسي را بنويسند.
مشکل اصلي اين بود که عده زيادي از زندانيان، مذهبي نبودند و نماز نمي خواندند. جواد گفت: ما بايد با آن ها صحبت کنيم که اگر نماز هم نمي خوانند، حداقل مي توانند به عنوان وضو گرفتن از جا برخيزند؛ کافي است که فقط يک روز اين کار صورت گيرد.
صبح روز بعد، تقريبا تمامي زندانيان در يک زمان معين از خواب برخاستند. ولوله اي برپا شد. مأموران زندان جا خورده بودند و نمي دانستند چه بايد بکنند. با اين که اسم چند نفر را يادداشت کرده بودند، اما بعداً اقدام خاصي صورت نگرفت و مسأله جلوگيري از اقامه نماز صبح منتفي شد.
ارتباط با مأموران زندان
جواد با يکي از دو نفر از نگهبانان زندان که زمينه اي از گرايش هاي اسلامي داشتند، آشنا شده بود. يکي از آن ها در حوالي خاني آباد سکونت داشت. جواد معمولاً از او اطلاعات مي گرفت و اوضاع و احوال خارج از زندان را به داخل منتقل مي کرد. حتي گاهي پيام هايي براي برخي افراد خارج از زندان مي فرستاد. اين کار مخاطراتي به همراه داشت، اما او اعتماد مأمور مذکور را جلب کرده بود.
آگاهي از تولد مهدي پسر جواد در زندان
ماه شعبان بود. جواد اضطراب داشت. اين را من که يار گرمابه و گلستان او بودم، بيشتر احساس مي کردم، تا اين که پس از ملاقات او با خانواده اش روحيه جواد تغبير کرد و خيلي خوشحال به نظر مي رسيد. از او پرسيدم: چه شده؛ خيلي خوشحالي؟ جواب داد: بابا شده ام. گفتم: اسمش را چه گذاشته اي؟ گفت: مهدي. جواد، در روز نيمه شعبان به مناسبت تولد امام زمان(ع) به همه زندانيان شربت آبليمو داد. او پس از تولد پسرش، خيلي سرحال و با نشاط تر به نظر مي رسيد.
بازگشت به زندان کميته
زمان زيادي به پايان دوره زندان جواد باقي نمانده بود که يک روز بلندگوي زندان اعلام کرد: محمدجواد تندگويان همراه با وسايل خود به نگهباني مراجعه کند.
در چنين مواردي حدس مي زديم که بايد اطلاعات جديدي لو رفته باشد و معمولاً زنداني تحت بازجويي مجدد قرار مي گرفت و گاه دادگاه او تجديد مي شد.
جواد، سرآسيمه نزد من آمد و گفت: احتمالاً يکي از دوستانم دستگير شده است. سپس بعضي از وسايل خود را به من داد و اضافه کرد: اگر خانواده من براي ملاقاتم آمدند، به آن ها بگو ييد نگران نباشند. پس از چند هفته، مجدداً جواد را به زندان قصر برگرداندند؛ با چهره اي زرد متمايل به مهتابي. معلوم بود که از او پذيرايي کرده اند. - اين مرحله مصادف بود با دستگيري آقايان «معدن چي » و «شريفي » و لو رفتن بعضي اطلاعات، و شکنجه مجدد جواد براي اقرار به ارتباط با آن ها صورت گرفته بود- البته جواد حرفي در اين مورد نزد، شايد ملاحظه دوستان هم پرونده اش را مي کرد.
رهايي از بند
سرانجام زمان آزادي جواد فرا رسيد. هنوز رژيم طاغوت تصميم به نگه داشتن زندانيان بعد از پايان دوره محکوميت آن ها نگرفته بود و اين نشا ن دهنده شانس خوب جواد بود، چون چند ماه پس از آزادي او، زندانيان را قبل از پايان مدت حبس شان به زندان اوين منتقل و براي آن ها قرار مجدد بازداشت صادر مي کردند. مفهوم اين کار آن بود که زنداني پس از آزادي مجدداً دستگير شده است.
جواد، در واپسين روز زندان، ساعت مچي خود را به يادگار به من داد. روز آخر از او خواستم که پس از آزادي، پيامي از من، براي يکي از دوستانم که در فعاليت هاي سياسي مشارکت داشت، ببرد.
چگونگي تماس جواد با آن فرد را از زبان خودش نقل مي کنم:
دوستم که دانشجوي رشته جغرافيا در دانشکده ادبيات دانشگاه تهران بود، مي گفت: بچه هاي دانشکده به او گفته اند که چند روز قبل جواني، که او را نمي شناخته اند، به سراغش آمده است. اما آن ها به او مشکوک شده اند و تحويلش نگرفته اند. آن جوان، مجدداً يک روز ديگر، به دانشکده آمد و او را يافت. ابتدا اسمش را پرسيد و بعد پيغام را به او داد و فوراً از آن جا دور شد. دوست من مي گفت: من حرف هاي او را باور نکردم و ابتدا به او مشکوک شدم و حتي در مورد آشنايي با تو اظهار بي اطلاعي کردم، اما او اصرار داشت که پيام خود را بدهد. البته بعدها او را در محافل سياسي بچه هاي مذهبي به کرّات ديدم و متوجه شدم که فرد مطمئني است.
ديدار پس از رهايي
من حدود دو سال بعد از جواد، از زندان آزاد شدم. طي اين مدت تحولات زيادي در صحنه مبارزات سياسي ايران اتفاق افتاده بود. سازمان مجاهدين دچار انشعاب جريان مارکسيستي شده بود، جريان هاي چپ عملاً به دست ساواک متلاشي شده بودند و حرکت هاي مردمي به رهبري روحانيت و در راستاي قيام حضرت امام خميني (ره) نضج گرفته بود؛ هر چند که حرکت هنوز در آغاز راه بود.
من، چند روز پس از آزادي از زندان، به سراغ جواد رفتم و مطلع شدم که در شرکت پارس توشيبا مشغول به کار شده است. با او قرار گذاشتم. محل قرار در خيابان ايران شهر مسجد جليلي، نزديک شرکت توشيبا - محل کار جواد- بود.
ديدار اول ما خيلي مختصر برگزار شد و بيشتر به پرسيدن حال و احوال گذشت. نه من و نه او از مواضع روز همديگر اطلاع نداشتيم. قرار بعدي را گذاشتيم، حرف هاي مان کمي طولاني شد و بيشتر به تحولات سياسي داخل زندان گذشت و البته جواد نيز از اوضاع و احوال شخصي و خانوادگي خود براي من تعريف کرد. او به من گفت که در اين مدت به خانواده اش خيلي سخت گذشته و حتي همسرش مدتي دچار ناراحتي هاي روحي بوده و به همين خاطر او همه تلاش خود را براي سامان دادن به وضعيت خانواده به کار بسته است. البته جواد از اين که پس از آزادي از زندان ناچار شده مدتي عرصه فعاليت هاي پنهاني را ترک کند ، ناراحت بود.
من از او خواستم که در صورت امکان مقداري پول فراهم کند تا در برخي زمينه هاي مورد نياز فعاليت هاي سياسي مصرف شود. چند روز بعد قراري با جواد گذاشتم، پول را آماده کرده بود. هنگام تحويل پول ها جمله اي گفت که هيچ گاه فراموش نمي کنم، جواد گفت: حرام است اگر ديناري از اين پول به دست سازمان مجاهدين - تعبير او اين بود: مجاهدين مارکسيست- بيفتد. من به او گفتم خيالت کاملاً راحت باشد.
سپس جواد مرا با اتومبيل پيکان آلبالويي رنگ دست دوم خود به مقصد رساند. در مسير حرکت در مقابل يک گل فروشي توقف کرد، چند شاخه گل خريد و بعد از من پرسيد: اسم مناسب براي دختر سراغ داري؟ و من که در آن روزها در چنين حال و هوايي نبودم، با تعجب پرسيدم: براي چه مي خواهي؟ جواد بلافاصله جواب داد: امروز خدا به من دختري داده و الآن دارم براي عيادت همسرم به زايشگاه مي روم.
من به او نام هاي «هاجر » و «سميه » را پيشنهاد کردم.
پس از آن، چندين بار ديگر نيز جواد را ملاقات کردم. يک بار پس از بازگشت از سفر ژاپن که از طرف شرکت اعزام شده بود و برايم يک دستگاه راديوضبط سوغات آورد؛ که هنوز هم آن را دارم.
جريان نهضت اسلامي مردم به رهبري امام راحل (ره) شرايط جديدي را ايجاد کرد و من به اقتضاي موقعيت جديد، مدتي از تهران دور بودم، از آن پس تقدير چنين خواست که ديگر جواد را نبينم؛ هيچ گاه؛ حتي پس از پيروزي انقلاب. آخرين ديدار من و جواد در بهشت زهرا بود؛ آن روز که ياران ما، پيکر پاکش را از حراميان بازستاندند.
پس از زندان
وقتي که جواد از پالايشگاه تهران اخراج شده بود، با وجود وضع سياسي و محکوميتي که داشت، هيچ شرکت يا سازمان دولتي اي حاضر به استخدامش نبود، تا آن که بالاخره در شرکت گاز بوتان مشغول به کار شد.
سپس توسط بعضي از دوستان از جمله آقاي مهندس بوشهري - يار و همراه ايشان در زندان هاي بغداد- به شرکت صنعتي توشيبا - پارس خزر فعلي- وارد و در کارخانه رشت مشغول به کار شد. جواد، در سال 1356 در امتحانات ورودي مرکز مطالعات مديريت ايران موفق و در آن جا مشغول به تحصيل شد، اما جالب اين که در آن مدت، با وجود شبانه روزي بودن آن مرکز و فشردگي دروس، از فعاليت هاي مردمي در مسير انقلاب اسلامي دور نبود و حتي المقدور در تلا ش هاي انقلابي شرکت مي کرد. جواد، در سال 1357 ، از مرکز مزبور فارغ التحصيل و موفق به اخذ فو ق ليسانس مديريت شد. در اين زمان، انقلاب اسلامي در حال اوج گرفتن بود و تظاهرات جنبه عمومي مي يافت. جواد دوباره به شرکت توشيبا دعوت و به فعاليت هاي سياسي خود شدت بيشتري بخشيد.
دوره بعد از پيروزي انقلاب
پس از پيروزي انقلاب و در بحبوحه گرفتاري هاي کارخانه هاي مختلف، جواد به عنوان مدير کارخانه شرکت توشيبا انتخاب شد و به شهر رشت رفت. پس از چند ماه، به علت نياز مبرم، به وزارت نفت دعوت و به عنوان عضو کميسيون پا ک سازي منصوب شد، ولي به سرعت، به علت توطئه هاي زياد ضدانقلاب در جنوب و به ويژه در شهر آبادان، به عنوان نماينده وزير وقت نفت در مناطق جنوب به آبادان اعزام شد. از اتفاقات مهم اين زمان سيل آبادان بود که جواد با تجيهز گروهي کوچک از ياران و کمک سازمان هاي ذ يربط، در فرصتي کوتاه، مردم آبادان را از خطرهاي حتمي و لطمات سيل نجات داد. او پس از فعاليت هاي چشم گير در آن شهر و مقابله با توطئه هاي گروهک هاي مرتبط با شرق و غرب که مي کوشيدند با ايجاد اخلال در عمليات پالايشگاه بزرگ آبادان به انقلاب نوپاي اسلامي لطمه بزنند، به عنوان مدير مناطق نفت خيز منصوب شد. فعاليت جواد در اين سمت، تا زمان نخست وزيري شهيد رجايي ادامه داشت. او در اين سمت در خنثي کردن توطئه ها، ايجاد آرامش لازم براي انجام کارهاي صنعتي و بالاخره شروع و راه اندازي پروژه هاي بزرگ، توانايي هاي خود را به منصه ظهور رساند تا اين که به عنوان وزير نفت انتخاب و پس از اخذ راي اعتماد از مجلس شوراي اسلامي مشغول به کار شد.
تصدّي وزارت نفت
همزمان با شروع وزارت جواد، جنگ تحميلي نيز آغاز و هجوم صداميان به مناطق نفت خيز شروع شد. در خلال مدت يک ماه و چند روزه وزارت، او که رنج «دربند »بودن و سختي را چشيده بود، براي نظارت مستقيم بر عمليات و کمک به حل مشکلات کارکنان، چندين بار به مناطق جنوب و آبادان مسافرت کرد تا اين که در سفر آخر، که براي د ل جويي از کارکنان و بررسي وضعيت پالايشگاه به طرف آبادان حرکت کرده بود، در روز نهم آبان ماه 1359 ، در راه ماهشهر به آبادان، همراه با معاون خود، مهندس بهروز بوشهري و مدير مناطق نفت خيز جنوب، آقاي مهندس سيدمحسن يحيوي و ديگر همراهانش - آقايان بخشي پور، عباس روح نواز و علي اصغر اسماعيلي- از داخل خاک کشور ربوده و به عراق برده شد و از آن جا به زندان استخبارات عراق منتقلش کردند.
جواد در سال 1352 ازدواج کرد که ثمره اين ازدواج يک پسر و سه دختر است و آخرين آن ها به نام سميه هُدي در زمان اسارت پدر به دنيا آمد و متأسفانه اين پدر و دختر هيچ وقت همديگر را نديدند.
ورود شهيد تندگويان به زندان بغداد آغاز مرحله اي کاملاً متفاوت در زندگي او بود: زندگي دست در گردن مرگ، با لحظاتي سرشار از حماسه و مقاومت که از سر گذراندن آن ها را تنها از مرد هميشه مبارزي چون او بَلَد بود. مقاومت اسطوره اي که آتش دنائت دشمنان را برمي افروخت و کينه ازلي آن ها را برملا مي کرد تا آن جا که عاقبت روح بلندش را در پيکر نحيف رنجورش تاب ماندگاري نماند و سبب شد تا پس از تحمل بيش از 11 سال شکنجه و آزار، سمت صميمانه حيات جاوداني - يعني شهادت- را بازيابد و روح عاشورايي اش، تا افقي اعلي پرواز کند. پيکر اين شهيد هم چون صندوقچه رازهاي مگو در 29 آذرماه سال 1370 در تهران بر دوش ياران و منتظران تشييع شد و در بهشت زهرا آرام گرفت.
يادش گرامي و راهش پر رهرو باد. فرزند بزرگوار محمدجواد ارشد شهيد تندگویان
منبع: ماهنامه فرهنگی شاهد یاران شماره47