او شمع شد و آب شد و...
تا ماه پريشان شده، در بركه نظر كرد
شاكي شد و از كوچه ي آيينه، گذر كرد
مظلوم تر از باد، به پس كوچه، گرفتار
چون شير اسير، از زدن نعره، حذر كرد
او شمع شد و آب شد و طعنه ي شب را
دريافت از اين گوش و از آن گوش، بدر كرد
با دره و با دشت، عجب حوصله اي داشت!
تا اينكه به دريا برسد، با همه، سر كرد
مردان خطر پوش، زره بر تنشان، نيست
او نيز به هنگام خطر، سينه سپر كرد
مي گفت كه: "از نسل پلنگان شهيدم"
همكيش خطر بود و خطر ديد و خطر كرد
دلواپش اين بود، كه در دشت ، بميرد
اين بود كه قصد سفر كوه و كمر كرد
تقصير كسي نيست، كه موهاي سرش ريخت
حاجي شد و آهنگ خداوند حجر كرد
از عشق بپرسيد! چرا او پدرم را
همبازي طفلان سر كوي وگذر كرد؟
با سرفه به دنبال دلش بود كه اينسان
صندوقچه را ريخت به هم، زير وزبر كرد
مي گفت:"يبا دخترم !آمين بگو امشب!
شايد شب ما را نفسي پاك سحر كرد"
تا ديد كه اميد ثمر دادنمان نيست
مانند نسيمي شد واز باغ، سفر كرد
هر سرفه كه زد گفت كه:"مولاي حسن جان!"
با هر نفسش، ياد امامان دگر كرد
او رفت و به ما گفت:كه آرام بناليم
اما چه كسي زمزمه را ديد و خبر كرد؟
ما گريه نشستيم، در آن لحظه ي آخر
خنديد و خوراك همه را، خون جگر كرد
در سايه ي يك سقف پر از چلچله آسود
او رفت و در اين بين، فقط عشق، ضرر كرد
اصلاٌ هنر آن نيست، كه طوفان بنشيند
تقدير، تو را خانه نشين كرد، هنر كرد
افتاد عروسك به كناري و يتيمي
با ماسك به صورت زدنش، ياد پدر كرد
سروده: دكتر عباس سودايي
منبع: كتاب سوختگان وصال، نكوداشت جانبازان شيميايي، نهاد نمايندگي مقام معظم رهبري در دانشگاه تهران، دفتر هنر و ادبيات، 1381 صفحه: 71