آخرین آرزوی شهید برآورده شد
يکشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۸ ساعت ۱۰:۰۲
روایت ماجرای جالبی که برای شهید «حسین عطایی مشفق» پساز شهادت رخداده، داستانی است که نشان میدهد شهدا همچنان که کلام وحی میفرماید تا ابد زنده و «عند ربهم یرزقونند.» حسین عطایی مشفق متولد 1345 در روستای یکنآباد شهرستان همدان است؛ شهید 20 سالهای که در 4 سالگی سایه گرم پدر را از دست داد و با سختی روزگار گذراند، اما دست از امام(ره) و انقلاب نکشید.
نوید شاهد: جانباز کربلای 4 بود و یکچشمش را از دست داده بود، اما
خم به ابرو نیاورد و با همان حال راهی کربلای 5 شد تا انتقام لالههای
مظلوم کربلای 4 را از دشمن بگیرد و گرفت و همانجا هم شهید شد.
اما داستان زندگی «حسین» بههمینجا ختم نمیشود و پس از شهادت ماجراهای
عجیبی برایش رخ میدهد؛ ماجرایی که در نگاه نخست یک تصادف یا اشتباه بهنظر
میآید، اما اگر ایمان داشته باشیم که هیچ لحظه از زندگی ما اتفاقی نیست،
آن را باور میکنیم. ماجرای زیبای این شهید ما را بر آن داشت تا
بهگفتوگو با برادرش بنشینیم و با مروری کوتاه بر زندگی او، واقعیت را از
زبان برادرش بشنویم؛ واقعیتی که شنیدنش قلب را به تپش واداشته و اشک در
چشمانمان میآورد.
برادر شهید «حسین» را فردی خوشاخلاق، با ایمان و اهل نماز معرفی میکند و
میگوید: «حضور در جبهههای نبرد را وظیفه خودش میدانست و اصرار داشت تا
رسیدن به پیروزی در عملیاتها شرکت کند.» او اضافه میکند: «نخستین بار
برای خدمت سربازی به جبهه رفت، اما پس از پایان خدمت هم بهعنوان نیروی
بسیجی در عملیاتها شرکت کرد تا جایی که در «کربلای 4» جانباز شده و یکچشم
و دو انگشت خود را از دست داد.»
عطایی مشفق با اشاره بهروزهای مجروحیت برادرش میگوید: «پس از مجروحیت او
را به همراه تعداد دیگری از رزمندگان به بیمارستانی در اصفهان برده بودند و
وقتی خبردار شدیم با مادرم به اصفهان رفتیم؛ ساعت 12 شب رسیده و بهزحمت
اجازه ملاقات گرفتیم. اول من وارد اتاق شدم و دیدم دو چشمش را بسته بودند و
دستش هم پانسمان شده بود؛ آهسته به من گفت که یکی از چشمانش بهطور کامل
تخلیهشده و دیگری هم کمی آسیب دیده است، اما نمیخواهد مادر چیزی بفهمد.»
برادر شهید ادامه میدهد:«45 روزی در خانه بود و استراحت میکرد و یک بار
هم برای ادامه کار درمان به اصفهان رفتیم و برگشتیم تا اینکه خبر انجام
عملیات «کربلای 5» را شنید و آماده رفتن شد. وقتی حسین میخواست برود مادرم
مانع شد و گفت: تو دینت را ادا کردهای و جانباز شدهای؛ دیگر نیاز نیست
با این وضعیت بروی، اما او گفت: باید از اسلام و انقلاب دفاع کنم، تا پیروز
نشویم دست از جنگ نمیکشم.»
عطایی مشفق میگوید: «برای اینکه مادرم ناراحت نشود به او گفت: اجازه بده این بار را بروم، وقتی برگشتم با هم به زیارت امام رضا(ع) میرویم.»
او درباره حضور برادرش در جبهه و خبر شهادتش اضافه میکند: «برادرم
آرپیجی زن بود و 26 دی 1365 پس از نبردی سخت با دوستش «مجتبی منافی انور»
از شهر بهار همدان در یک سنگر به شهادت رسیدند، اما پیکرشان در «کانال
ماهی» ماند و 45 روز طول کشید تا به دست ما برسد. یکی از رزمندگان خبر
شهادتش را در شلمچه برایمان آورد و گفت که شرایط منطقه اجازه نمیدهد؛
پیکرها را برگردانیم، اما نزدیک 45 روز بعد خبر دادند که شهدای کربلای 5 را
آوردهاند. وقتی پیگیری کردیم متوجه شدیم پیکر «حسین» بین شهدای استان
همدان نیست؛ به ما گفتند تعدادی از شهدا را به تهران و معراجالشهدای اهواز
بردهاند و باید آنجا دنبالش بگردید. با پسرعمویم راهی تهران شدیم و به
مکان موردنظر رفتیم؛ اما هرچه گشتیم اثری از حسین نیافتیم.»
عطایی مشفق ادامه میدهد: همان شب پیکر «حسین» را ابتدا به همدان و سپس
روستایمان میبرند، اما مادرم اجازه نمیدهد که او را به خاک بسپارند و
میگوید صبر کنید برادرش برگردد. آن روزها وسایل ارتباطی مانند امروز نبود و
خودمان هم تلفن نداشتیم؛ مادرم بهسختی از جایی به اقواممان در تهران تلفن
کرده و خبر میدهد که اگر به منزل آنها رفتم؛ اطلاع دهند که برگردم. ما به
خانه اقوام نرفتیم و پسرعمویم اصرار داشت به اهواز برویم، اما بیدلیل
دلشوره گرفتم و گفتم باید برگردیم روستا، حس خوبی ندارم و همان شب یک
سواری دربست گرفتیم و 4 صبح به خانه رسیدیم.»
برادر شهید حسین عطایی مشفق توضیح میدهد: وقتی رسیدم مادرم در را به
رویمان باز کرد و متوجه شدم که خواهرهایم هم به خانه ما آمدهاند؛ آهسته
گفت: «حسین آمده»، اول فکر کردم زنده است و خوشحال شدم، اما بعد فهمیدم
پیکرش برگشته است. شبانه به پایگاه بسیج روستا رفتم و دیدم پیکر خونآلود
«حسین» آنجاست و پولهایی که موقع رفتن به او داده بودم و عکس دونفریمان
هنوز در جیبش بود.»
عطایی مشفق اضافه میکند: «فردا صبح او را به همراه شهید «قدرت حیدری
دانا» در گلزار شهدای روستای یکنآباد به خاک سپردند درحالیکه تنها 20
بهار از عمرش گذشته بود.»
این برادر شهید با اشاره به ماجرای زیبایی که پس از شهادت برای برادرش
«حسین عطایی مشفق» رخداده، میگوید:«وقتی پیکرها را برمیگرداندند با
وجودی که کنار شهید «مجتبی منافی انور» از شهدای شهر بهار و استان همدان
بوده، او را ناخودآگاه کنار شهدای مشهد قرار داده و به آنجا میفرستند.
بههمین دلیل هم ما او را در همدان و تهران نیافتیم؛ در مشهد پیکر او و
سایر شهدا را به حرم برده و طواف میدهند و سه چهار روزی هم میهمان آقا در
مشهد میماند تا اینکه وقتی هیچ خانوادهای برای تحویل گرفتنش مراجعه
نمیکند با بررسی پلاک متوجه میشوند که شهید متعلق به استان همدان است و
پیکر را بازمیگردانند.»
او درباره این اتفاق میگوید: «این درواقع استجابت آخرین آرزوی حسین بود
که قصد داشت پس از عملیات «کربلای 5» به زیارت امام رضا(ع) برود و امام
رئوف او را طلبید و از شلمچه راهی خراسان شد.»
عطایی مشفق اضافه میکند:«برادرم «حسین» هم در دورانی که وسایل نقلیه زیاد
مناسب نبود و فاصله زیاد همدان تا مشهد به سختی سفر میافزود؛ باوجود
نداشتن پدر و درآمد مناسب و امرارمعاش از راه کشاورزی تا 20 سالگی فقط سه
بار مشهد رفته بود و بار چهارم را هم پس از شهادت بهطور ویژه زائر حضرت
شد.»
منبع: روزنامه ایران
نظر شما