شاگردی که فرمانده شد
شما قبل از حضور در پادگان توحید، حاج کاظم رستگار را می شناختید؟
بله. ما در روستای امین آباد و خانه های سازمانی کارخانه آجرنسوز که پدرم در آنجا کار می کرد، زندگی می کردیم. فاصله امین آباد با روستای اشرف آباد که منزل پدری کاظم بود، تقریبا 5- 4 کیلومتر است. ما با خانواده آنها رفت وآمد داشتیم.
حاج کاظم را هم می شناختید؟
بله. خانواده ای روستایی بودند با پدر و مادری متدین و مومن، خواهرهای او هم چنین بود.
ایشان قبل از انقلاب چه می کرد؟
در روستای خودشان درس می خواند. موقع دبیرستان هم به دبیرستان ذوب مس آمد. روستای آنها تا راهنمایی بیشتر نداشت. تحصیلات خود را آنجا ادامه داد. پدرش زمین و باغ داشت و کشاورزی می کردند.
آشنایی بیشتر شما با آقای رستگار کجا و چطور بود؟
اجازه بدهید اول به تشکیل سپاه شهرری در پادگان توحید اشاره کنم، قبل از این که سپاه تشکیل شود ما در کمیته انقلاب اسامی فعال بودیم. آن زمان منافقین خرمن های گندم را آتش می زدند. یک شب در حوالی جاده ورامین، منطقه فیروزآباد در حال گشت زنی برای مراقبت از خرمن ها بودیم که دیدیم از یکی از انبارها سر و صدا می آید. آنجا بساط عیش و عشرت برپا بود که کمیته همه را جمع کرد. آنجا را که متعلق به تشکیلات گمرکات بود گرفتیم و بعدها پادگان توحید نام گرفت.
انبار گمرک بود؟
یک قسمتی از گمرکات بود، سوله ای در آنجا بود که کرده بودند و اکثر شهرستان ها شلوغ بود. ورامین یکی از این شهرستان ها بود. از پادگان ورامین از ما کمک خواستند. آقای شفیعی من را با بچه هایی که زیرمجموعه من بودند به این شهر فرستاد که یکی از بچه ها کاظم نجفی رستگار بود. او نیروی کمکی من در تشکیلات ورامین بود. آنجا رفتیم و در مسافرخانه شیکی از طریق شهرداری، مستقر شدیم که به کمیته کمک کنیم. در درگیرها بچه ها حدود 70 - 60 نفر از این گروهک ها را گرفتند و به پادگان توحید فرستادند.
بعد از این ماموریت، ماموریت های کردستان را به ما دادند، یک گروهان به بازی دراز و یک گروهان به مهاباد رفت.من دو ماه بیشتر ورامین نبودم، وقتی نیروها در ورامین مستقر شدند به من حکم دادند که به فیروزکوه که شلوغ شده بود، بروم. محمد حاج ابوالقاسمی برادرخانم کاظم رستگار آنجا مستقر بود و من با تیم دیگری رفتم و آنها آمدند. یک ماه تا دو ماه آنجا بودیم و برخی از بچه ها به جبهه اعزام شدند.
باز از طریق بازرسی ستاد کل سپاه به من حکم دادند که به ابهر بروم که شلوغ شده بود.
آقای رستگار هم همراه شما بودند؟
خیر. با من نبود. من دو ماه ابهر بودم آنجا سپاه را سازماندهی کردیم و چند خانه تیمی هم گرفتیم. بعد از دو ماه از سپاه منطقه یک کشوری که سپاه منطقه قم بود، به من حکم دادند که مسئول ستاد تیپ یک لشگر 17 علی ابن ابی طالب شوم. من گفتم بروم بچه های پادگان توحید را ببینم. در پادگان توحید کاظم را دیدم. کاظم خیلی عزت و احترام گذاشت و گفت نیروی منطقه ده هستی، چطور میخواهی به لشگر 17 بروی! حسین دهقان مسئول منطقه سپاه ده، فردا اینجا خواهد آمد و ما این مسئله را حل خواهیم کرد. من نرفتم و کاظم من را نگه داشت. سوله سلطنتی بود. هواپیمایی هایی که پاریس رفته بودند و برای خاندان سلطنت لوازم آرایش می آوردند آنجا بود. گمرک، آنجا سیستم های آتش نشانی قرار داده بود و آتش نشانان را آموزش می دادند. اطراف این پادگان هم مملو از لوازم غلتک و بالابر و تیر و خاشاک و غیره بود.
شما هر دو در کمیته شهرری بودید؟
خیر. من جزو پذیرش های دوره اول سپاه بودم. پادگان که راه اندازی شد از کمیته به آن پادگان آمدم، آقای قاسم شفیعی فرمانده پادگان بود و من مسئول عملیات و با حفظ سمت آموزش بودم. چون قبل از انقلاب در تیپ هوابرد خدمت کرده بودم و دوره های چتربازی و علوم و فنون هوایی و غیره را دیده بودم. کاظم نجفی رستگار از بچه های پذیرش شده سپاه بود که به آن پادگان آمد و من اولین آشنایی را با ایشان آنجا داشتم. آقای رستگار از دوره های 13 یا 16 سپاه بودند که بعد از پایان دوره آموزشی در پادگان امام حسین)ع( به پادگان توحید آمدند و در اینجا سازماندهی شدند. کاظم خیلی افتاده، خونسرد و جدی بود که من با محسن نوروزی –که در ارومیه شهید شد- اینها را آموزش های خیلی سختی می دادیم.
در پادگان توحید آموزش می دادید؟
بله. یکی از بهترین نیروهای ما کاظم نجفی رستگار بود که در بحث آموزش ها و عملیات های تاکتیکی و تکنیکی که انجام می دادیم خیلی جدی و حرف گوش کن بود. برخی از زیرکار فرار می کردند ولی کاظم این چنین نبود. فرد متین، جاافتاده و خیلی ساکت و بی سروصدا بود. در همین زمان گروهک های منافقین و چریک های فدایی شلوغ بعدا از دادستانی نظامی سپاه احضاریه آمد که غیبت دارید و من احضاریه را به کاظم نشان دادم و کاظم هم پیگیری کرد و کار درست شد.
حاج کاظم در اردوگاه تیپ سیدالشهدا در چنانه بود، من را به عنوان معاون خود معرفی کرد. احمد غلامی و تقی محقق هم بودند. من مسئول محور و مسئول عملیات بودم.
شما در عملیات های بعدی هم معاون تیپ بودید؟
در والفجر یک جانشین احمد غلامی بود و من معاون بودم، تقی محقق هم یکی از معاونین بود.
شما معاون عملیات بودید؟
فرقی نداشت. گاهی در عملیات و گاهی هم در محور بودیم. با تقی و بهرام میثمی مسئول اطلاعات همه جا می رفتیم و با هم کار می کردیم و گاهی کارهای اطلاعاتی هم می کردیم. مقدمات اولیه فراهم شدن یک عملیات که راهکارها مشخص شود و معبرها تعیین شود را انجام می دادیم، ما مسئول توجیه نیروها و فرمانده گردان ها بودیم.
شما بعد از اینکه به تیپ سیدالشهدا)ع( پیوستید از اینکه یکی از نیروهای شما فرمانده تیپ شده بود چه احساسی داشتید؟
کارهایی که کاظم در فتح المبین و بیت المقدس و پیش از آن در چزابه با گردان امام حسین)ع( انجام داده بود کارایی اش را ثابت می کرد، از علی تاجیک که همراه کاظم بود شنیدم که در چزابه محسن رضایی پشت بی سیم می گوید عقب بیایید و تاجیک بی سیم را خاموش می کند و می گوید یا همه کشته می شویم یا جلوی این عراقی ها را می گیریم.
تلفات سنگینی هم داده بودند و در نهایت موفق شدند آنجا را نگه دارند. رشادت هایی که کاظم به خرج داده بود نشان دهنده توانائی های او بود. در بیت المقدس هم کارهایی انجام داد که نشان دهنده توان اداره تیپ بود. او مورد تائید فرماندهان بالاتر بود که تشخیص دادند می تواند تیپ را اداره کند و واقعا هم توانست. در تمام عملیات ها اعم از والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر دو، والفجر چهار و خیبر موفق عمل کرد.
خاطره ای از شهید رستگار در این مقطع دار ید بازگو کنید؟
چون ما رفت وآمد خانوادگی داشتیم، کاظم برخی کارهای شخصی اش را به من واگذار می کرد، یک بار کاظم با خانمش تهران آمده بود چون خانمش باردار بود و باید دکتر می رفتند. کلید خانه اش در دزفول را به من داد و گفت با بهمن نجفی به خانه ما سر بزنید.
آن زمان برق دزفول بخاطر بمباران گهگاهی می رفت. ما در خانه را که باز کردیم دیدیم اتاق ها بوی بد گرفته، در یخچال را باز کردیم و دیدیم تمام وسایل داخل یخچال خراب شده بود. خلاصه من و بهمن از صبح تا غروب آشغال ها را در باغچه چال می کردیم و یخچال را شستیم و در آفتاب گذاشتیم.
در منطقه که می ماندیم، یک تلفن داشتیم در پشتیبانی پیش آقای براتی و همه از آن استفاده می کردیم. کاظم می گفت تو به چه کسی زنگ می زنی؟ می گفتم به زنجان می خواهم زنگ بزنم. می گفت به زنجان چه کار داری؟ تو خانه ات امین آباد است، می گفتم «زن جان» منظورم است.
آنطور که شنیدم حاج کاظم برای شما و آقای محقق به خاطر پیشکسوت بودنتان احترام خاصی قائل بود.
بله. من ده سال از او بزرگتر بودم. ما همیشه کمک کار و یار او بودیم، کادر تیپ سیدالشهدا)ع( کادر نظامی بود. کادر آ گاه به مسائل جنگ بود که در هر عملیاتی که انجام می داد موفق بود. مثلا در عملیات والفجر دو نبردی سخت با کماندوهای آموزش دیده عراقی در ارتفاع کله اسبی و ارتفاع 2519 داشتیم که موفق بودیم.
شما که از نزدیک در کنار حاج کاظم حضور داشتید نقاط قوت فرماندهی او را چه چیز می بینید ؟
قبل از طرح ریزی عملیات جلساتی از سوی فرماندهان مافوق برگزار می شد که در آن جلسه معلوم می گشت در این منطقه با این اهداف باید عملیات شود. اهدافی که مشخص می کردند برای ما از نظر سیاسی، اقتصادی و نظامی بود. بعد از تعیین اهداف کاظم به همراه من یا تقی محقق یا احمد غلامی در جلسات می رفتیم. یکی از وظایفی که خوب به آن آشنا بود این بود که با چشم و گوش باز این طرح عملیاتی را توجه می کرد. چون باید آن را به فرمانده گردان ها انتقال می داد سعی می کرد که یک واو را جا نگذارد. اگر توجیه نمی شد یک بار دیگر فرمانده گردان ها را جمع می کرد و قرارگاه می برد و با مسئول عملیات قرارگاه جلسه می گذاشت.
در عملیات خیبر تیپ در چه شرایطی بود؟
ما ۹ روز سخت در جزیره جنوبی مجنون بودیم، بعد از ۹ روز قرار شد تیپ 27 خط ما را تحویل بگیرند، تیپ ما آسیب زیادی دیده بود، اسماعیل معروفی از فرمانده گردان های ما شیمیایی شده بود و احمد غلامی هم ترکش کاتیوشکا خورد و مجروح شد. فقط من و تقی و کاظم سالم مانده بودیم. من شبانه خط را به یکی از فرمانده گردان های تیپ ۲۷ که الان در سوریه است، تحویل دادم. صبح حاج همت را دیدم که در حال گریه کردن بود. علت را پرسیدم، گفت در پل طلائیه خیلی تلفات داده ایم نمی دانم جواب خون این بچه ها را چه کسی خواهد داد، از خدا می خواهم من با این شهدا شهید شوم که شرمنده خانواده آنها نشوم. صبح روز بعد با اکبر زجاجی معاونش به خط آمدند تا خط را ببینند که عراق خمپاره ۸۱ زد و ترکش نصف صورت حاجی را برد و هر دو با هم شهید شدند.
در این شرایط سخت عصبانیتی از آقای رستگار دیدید؟
بله، تیپ حضرت عبدالعظیم را با 6 گردان برای بازسازی تیپ ما فرستاده بودند. من با کاظم با موتور به خط می رفتم، یکدفعه به من گفت نگه دار!
یکی از فرمانده هان گردان تیپ عبدالعظیم آنجا بود ، نیروهایش در خط بودند و خودش پشت بی سیم بود.
کاظم منقلب شد و داد زد که مرد حسابی نیروی شما در خط است و شما اینجا چه می کنید، یا مثلا مسئول تیپ حضرت عبدالعظیم که آمده بود را گفت که به قرارگاه بیاورید و با بی سیم و ادوات آشنا کنید.
به او گفتم حاجی چنین می گوید. گفت من به زنم قول دادم ۴۸ ساعته برگردم، من نیامدم بمانم. این را به کاظم گفتم و او هم گفت سریع او را از منطقه بیرون کنید.
البته حاج کاظم به شدت هم مهربان بود، در جزیره مجنون که بودیم دو تا تانک داخل دهکده آمده بود حاج کاظم به ما که دوره تانک دیده بودیم گفت این دو تانک عراقی را بیاورید. ما هم رفتیم و احمد ساربان ما را دید و گفت من نمی گذارم، این تانک ها آرم ارتش عراق دارد و بسیجی ها با آرپی جی شما را می زنند. اجازه نداد و ما برگشتیم. ده دقیقه نشد که گلوله مستقیم تانک به سر احمد خورد و او شهید شد، تنها آرزویش این بود که همانند امام حسین )ع( بی سر شهید شود، همینطور هم شد. جنازه احمد را جلوی قرارگاه تاکتیکی آوردند، نگاه کاظم که به جنازه احمد ساربان نژاد افتاد زار زار گریه کرد، من تا آنموقع گریه کاظم را بالای سر شهید ندیده بودم.
بعد از عملیات خیبر هم به تهران آمده بودیم و می خواستیم برگردیم که در ایستگاه عبدالعظیم قرار گذاشته بودیم و منتظر حمید شاه حسینی بودیم که از چیذر بیاید. در عملیات خیبر یکسری از بچه های شهرری مفقود شده بودند، هنوز هم مفقودالاثر هستند. نمی دانم خانواده شهدا از کجا فهمیده بودند و اطراف کاظم را گرفتند و شروع کردند پرس و جو کردن، بعد از این که حمید آمد شلوغ شد و ماشین نمی توانست حرکت کند، حمید به خانواده ها می گفت این فرمانده تیپ است و چیزی نمی داند، شما باید از معراج شهدا بپرسید. ما راه افتادیم و در راه کاظم گریه کرد و گفت خدا کند همانند اینها شهید شوم و مفقود باشم و مدیون خانواده های این شهدا نشوم. همین اتفاق در عملیات بدر افتاد و همه جنازه ها آمد و جنازه کاظم نیامد.
خبر شهادت ایشان را چطور شنیدید؟
من و احمد غلامی با هم بودیم. از بچه های اطلاعات پرسیدیم گفتند کاظم شهید شده است. به قرارگاه کربا رفتیم و پرس وجو کردیم و تائید کردند که شهید شده و جنازه او هم پیدا نشده بود. برادرش قاسم و دامادشان آقا صفدر به منطقه آمدند و من و احمد غلامی رفتیم جنازه های لشگر عاشورا را دیدیم. جنازه ها در اثر آتش سیاه شده بود یعنی بر اثر بمباران سوخته بودند، 3 تا کانتینتر سردخانه دار جنازه بود، همه جنازه ها را دیدیم و گشتیم ولی جنازه کاظم را پیدا نکردیم. من به قاسم گفتم یکی از این جنازه ها را ببرید و همه ساکت شوند. گفت نمی شود، فردا جنازه پیدا می شود و آبروریزی است. به آقا صفدر دامادشان هم گفتم و ایشان هم تائید نکرد. من و احمد این نظر را داشتیم که یکی از این جنازه ها را ببریم. نشانه هایی که خانمش داده بود و مادرش گفته بود را در جنازه ها جست وجو کردیم ولی پیدایش نکردیم. منصرف شدیم و او مفقودالاثر ماند و بعد 13 سال پیدا شد.
اگر خاطره و یا نکته جا افتاده ای دار ید بازگو کنید.
در جاده خرمشهر که مستقر بودیم، لودر سنگر زیر زمینی کنده بود، حمید آرونی و چند تن از بچه ها گفتند بیایید کولری بسازیم برای سنگر چون نمی توانستیم در این سنگرها زندگی کنیم. شروع کردیم و سه روز از ابتدای سنگر کانال زدیم و از انتهای سنگر بیرون آمدیم. این قسمت ها را گونی چیدیدم. بشکه گذاشتیم و لوله هم به آن جوش دادیم، قفسه ای که درست کردیم را با خاروخاشاک پر کردیم. منبع های آبیاری که می آمد این را هم پر می کرد. شیر را باز می کردیم از سوراخ های کوچک آن آب می چکید و چون در جهت باد هم بود، مانند کولر عمل می کرد آن پائین هم دهنه کولر را توری زده بودند. کاظم می آمد آنجا که خنک بود و زیر کولر می خوابید کلی خستگی در می کرد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 152