نگاهی به زندگی نامه شهید ناصر سازگار
شهید ناصر سازگار اولين روز دي ماه1340ه ش در خانواده اي مذهبي در حاجي نصير يکي از بخشهاي شهرستان چناران در استان خراسان متولد شد.
پدرش مي گويد: اوايل ، زندگي سختي داشتيم، اما به برکت تولد ناصر زندگي مان بهتر شد. ناصر يک ساله بود که به همراه خانواده به مشهد آمد، در اين زمان پدر و مادرش هر دو کار مي کردند.
او دوران کودکي خود را در
مشهد سپري کرد و وارد دبستان زماني شد. به مدرسه علاقه داشت. هنگامي که از راه مي
رسيد نمازش را مي خواند، تکاليفش را انجام مي داد، سپس ناهار مي خورد. به دايي
کوچکش مهدي علاقه داشت و بيشتر اوقات با او بود. در اوقات فراغت فوتبال بازي مي
کردوکتاب مي خواند. در جلسات
قرآن شرکت مي کرد و هميشه کمک پدرش بود حتي در کار سخت بنايي. کلاس
پنجم بود که به مکتب قرآن مي رفت و در جلسات مذهبي شرکت مي کرد. در يکي از همين
جلسات يک جلد کلام الله مجيد جايزه گرفت. بعد از اتمام دوران دبستان، وارد مدرسه
راهنمايي توحيد شد. از سال سوم راهنمايي و از پانزده سالگي، فعاليتهاي انقلابي اش
شروع شد. در مسجد محل فعاليت مي کرد. در مبارزات و تظاهرات بر عليه حکمت شاه شرکت
داشت و اعلاميه هاي حضرت امام را پخش مي کرد. يک بار هم در چهار راه نادري دستگير
شد. هنگام حمله به بيمارستان امام رضا (ع) حضور داشت. مي گفت: اسلام در خطر است.
در تظاهرات روزهاي 9 و 10 دي ماه 1357که اوج مبارزات مردم مشهدبا حکومت طاغوت بود،
حضور ي فعال وتاثير گذار داشت. او به نزديکان خود چيزي درباره فعاليتهايش نمي گفت.
در مسجد ابوالفضل(ع) که به نام انجمن اسلامي شهيد محمد منتظري معروف
بود، شروع به فعاليت کرد. با شرع جنگ و تشکيل بسيج، عضو بسيج همان مسجد شد. بعد از
تشکيل سپاه پاسداران، درس خود را در حد سيکل رها کرد. مي گفت: درس را مي توان براي
بعد گذاشت، اما جنگ را نمي توان. جنگ از همه چيز مهم تر است. بعد از
جنگ درس را مي توان دوباره خواند. او براي آنکه بتواند در سپاه عضو شود شناسنامه
خود را تغيير داد و سنش را بزرگ کرد. سپس داوطلبانه به کردستان رفت .
در سال 1360، طي مراسمي ساده و بدون هيچ گونه تشريفات ازدواج کرد. روي
حجاب و ايمان زنش بسيار تاکيد داشت.
همسرشهيد:
از همه نظر نمونه بود و از نظر اخلاق بسيار صبور، مهربان و با محبت
بود، با عقل و درايت مشکلات را حل مي کرد. نسبت به پدر و مادر خودش و من بسيار مهربان
بود. اگر وقت فراغتي پيش مي آمد، به ديدن اقوام مي رفتيم و در جلسه هاي دعاي کميل
و ندبه شرکت مي کرديم يا او کتابهاي شهيد مطهري، مظاهري، امام و آيت الله دستغيب
را مطالعه مي کرد. در درست کردن غذا، شستن لباس و شستن ظروف کمک مي کرد، آنقدر در
اين کار پيش رفت که موجب تعجب ديگران شده بود.
در رابطه با منافقين آنهايي را که اصلاح پذير بودند، نصيحت مي کرد و
با مسائل اسلام و انقلاب آشنا مي کرد. از ابتداي ورود به سپاه، در بخش اطلاعات سپاه
مشغول شد و پس از مدتي در بخش حفاظت سپاه فعاليت مي کرد و محافظ استانداران مشهد
آقاي حبيبي و آقاي کوهپايي بود و بعد حفاظت آيت الله شيرازي را داشت. مدتي هم
مسئول حفاظت فرودگاه بود، و بعد از آن به آموزش نظامي بسيج برگشت.
هنگامي که محافظ استاندار بود، پدرش از او خواست مصالح تهيه کند و
خانه اش را کامل کند، ولي شهيد گفت: من نيز بايد مانند بقيه در نوبت بمانم. چند
بار منافيقن قصد ترورش را داشتند که موفق نشدند.
علي اکبر سازگار ،برادرشهيد:
يک بار نصف شب، با سر و صورتي خوني و لباس هاي پاره به خانه آمد که
متوجه شديم با نيروهاي رژيم درگير شده است. يک شب هم که حکومت نظامي بود، دير به خانه
آمد، بعد از مدتي در زدند. پدرم گفت در را باز نکنيد، شايد نظامي ها باشند که به
دنبال ناصر آمدند، ولي ناصر گفت: نه، حتما از دوستانم هستند. در را
باز کرد و دوستش را که زخمي شده بود به خانه آورد، به زخم هايش رسيدگي کرد و صبح
روز بعد او را به منزلشان برد.
محمد رضا سازگار:
يک بار دو نفر در خانه شان آمده و تا برادر کوچکش در را باز مي کند،
به درون خانه مي آيند و منتظر شهيد مي مانند، ولي شهيد نمي آيد و آنها مي روند. پس
از آن وقتي دستگير مي شوند، اعتراف مي کنند که قصد ترور وي را داشته اند.
پدرشهيد:
يک بار که به مرخصي آمده بود حالش بسيار بد بود. دليلش را که پرسيدم
گفت: شما در ناز و نعمت هستيد. قدر نعمتهاي خدا
را بدانيد. من و بچه هاي ديگر آنجا مجبور شديم 8 روز ريشه گياهان و علف را به جاي
غذا بخوريم و از آبهاي کناره کوه ها که پر از گل و لاي بود، استفاده کنيم.
رمضانعلي يعقوبي:
شهيد در مدت حضور در سپاه، چندين درگيري با منافقين داشت و چند خانه
تيمي را خود کشف کرده بود و به شدت از منافقين متنفر بود. در مدت
حضور در جبهه، چهار بار مجروح شد. بار اول 20 روز پس از ازدواج به جبهه رفت و
مجروح شد و برگشت. پدر شهيد در اين باره مي گويد: در عمليات والفجر مقدماتي، شب
هنگام را هدايت مي کند. عمليات لو مي رود. در خط مقدم زير آتش دشمن اولين ترکش به
ناصر مي خورد. شب تا صبح در منطقه اي که دور تا دورش مين بوده است، مي ماند. صبح
نيروهاي خودي مي آيند و او را شناسايي مي کنند. صورتش پر از خون بوده و همه فکر مي
کنند شهيد شده است. ايشان را به بهداري مي رسانند که بعد از عمل، بدنش بخيه هاي
فراواني مي خورد و زنده ماندش در واقع معجزه بوده است. بعد از اين جريان ناصر از
جبهه رفتن منع مي شود، اما با اصرار زياد و با اجازه شهيد کاوه به جبهه برميگردد.
در يکي از ماموريتها به همراه 20 نفر ديگر براي به دست آوردن اطلاعات جلو مي روند
که در محاصره دشمن قرار مي گيرند. مسير رملي بوده است، خود را زير رمل ها پنهان مي
کنند. عراقي ها در ده پانزده متري آنها رفت و آمد داشتند، اما متوجه آنها نمي
شوند، زيرا پرنده ها دور آنها مي نشستند و دانه مي خوردند و اين حالت 8 ساعت طول
مي کشد.
از روحيه بالايي برخوردار بود و مي گفت: اگر بخواهم استراحت کنم در
همين سنگر هم مي توانم. نماز شبش ترک نمي شد. در دوراني که در پايگاه شهيد هاشمي نژاد
بوديم، معلم تاکتيک بود. از نظر جسمي ضعيف شده بود، ولي از نظر روحي علاقمند بود و
پشتکار بالايي داشت. مواقع بحراني که جبهه به نيرو احتياج داشت، او در صحنه بود.
زماني که دشمن پاتک مي زد و بايد نيروهاي خودمان را تقويت مي کرديم، ايشان نسبت به
گردانهاي تحت امرش سفارش مي کرد که از خط و خطوط دفاع کنند. براي تهيه مهمات و
تدارکات در خط مقدم، فعاليتهاي قابل توجهي انجام مي داد. يک بار در ماه مبارک
رمضان در زمان آموزش 300 نفر نيروي جديد براي ما آورد و گفت: بيا برايشان چادر
بزنيم. من گفتم: با دهان روزه؟! ايشان گفتند از بچه هاي بسيجي کمک مي گيريم. کار
از 7 صبح شروع شد و تا 5 بعد از ظهرز طول کشيد. شهيد سازگار هنگامي که اعتقاد به
کاري داشت، در انجام دادن آن کار بسيار مقاوم بود.
به نماز اهميت زيادي مي داد. در نماز جماعت شرکت مي کرد و در حال ماموريت هم هر جا مسجدي مي ديد نماز مي خواند و سعي مي کرد به فرمان امام به دقت عمل کند. بزرگترين آرزويش شهادت بود و وظايفي را که سپاه به عهده اش مي گذاشت دقيق انجام مي داد و هميشه مورد اعتماد مسئولان سپاه بود.
اولين فرزندش محمد در سال 1361 و دومي زهره در سال 1363 به دنيا آمد. آخرين بار که مي خواست به جبهه برود به خانواده اش گفت: اگر من شهيد
شدم ناراحت نشويد؛ من هميشه پيش شما خواهم بود. خنديد و گفت: شهيد همه جا هست و هميشه
زنده است.
به همسرش نيز اين کلمات را مي گفت: اگر شهيد شدم نمي خواهم ناراحت
شويد. گريه نکنيد، برايم عزاداري نکنيد، فقط راه
امام را ادامه دهيد.
همسر شهيد قبل از شهادتش خواب مي بيند که شهيد مي خواهد به کربلا برود
و او هر چه اصرار مي کند که مرا هم با خود ببريد، شهيد قبول نمي کند و در شب شهادت
او و درست در لحظه شهادت وي، همسرش شهادتش را خواب مي بيند. مادر شهيد نيز در خواب
مي بيند که حضرت زينب، (س) مي خواهد که شفاعتش کند. حضرت )س) مي
فرمايند: چرا داخل صف نمي آيي؟ مي گويد: چون اين صف خانواده هاي شهدا است. حضرت
دست وي را مي گيرند و داخل صف مي برند. يک بار هم خواب مي بيند که ناصر را تشييع
مي کنند، اما خود ناصر جلوتر از همه راه مي رود. مادر به
سيدي که آنجا بوده موضوع را مي گويد و سيد جواب مي دهد: فقط من و شما ناصر را مي
بينيم.
سرانجام، ناصر سازگار مسئول محور عملياتي لشکر 21 رمضان(ع) در 23 دي
1365 در عمليات کربلاي 5 در منطقه شلمچه، بر اثر اصابت ترکش به سر، به شهادت رسيد.
پيکر پاک اين شهيد در بهشت رضا(ع) دفن شد.
همسرش پس از شهادت وي بارها از کمک هاي او در خواب بهره برده است. او
مي گويد: گوشواره دخترم گم شده بود و چون يادگار شهيد بود من خيلي ناراحت بودم اما
هر چه مي گشتم، پيدا نمي کردم. تا اينکه شهيد به خوابم آمد و جاي گوشواره را نشانم
داد. يا اگر مهمان مي خواست برايم بيايد، شهيد به خوابم مي آمد و مي گفت فردا
مهمان داريد، فلان کار را انجام بدهيد. در واقع حضور او را هميشه حس مي کنم.
وصيت نامه
...همسر و فرزندانم را به صبر و مقاومت سفارش مي کنم و از آنها مي خواهم
تا حجاب خود را رعايت کنند و فرد مفيدي براي دين و جامعه خود باشند. ناصر سازگار