شهیدی که مهدی باکری را «قمر منير بنى خمينى» نامید
در سالهاى 54 تا 56 در مقطع راهنمايى در مدرسه راهنمايى آذرآبادگان ادامه تحصيل داد و پس از پشت سرگذاشتن اين مقطع، ترك تحصيل كرد. در همين اوان در اثر همنشينى با يك قارى به قرائت قرآن و نوحه خوانى علاقه مند شد و آن را به خوبى فرا گرفت. او كم سن و سال ترين نوحه خوان مسجدهاى شعبان، شهريار و حاج شفيع تبريز بود. علىرغم سن كم براى نماز و مسائل اعتقادى اهميت ويژه اى قائل بود. يعقوب با خويشاوندان و آشنايان رابطه خوبى داشت و از همنشينى با افراد سست عنصر پرهيز مى كرد.
در سن 16-15 سالگى در سال هاى 54-1353 در يك كارگاه تراشكارى مشغول به كار شد. در جوانى همچون بزرگسالان در محضر آيت الله قاضى طباطبايى فعاليت مى كرد و در واقعه 29 بهمن 1356 تبريز از فعالان بود.با اوجگيرى نهضت اسلامى و افزايش فعاليتهاى انقلابى، يعقوب بارها توسط ساواك دستگير و شكنجه شد. در تظاهرات مردمى قمه، به دست شركت مى كرد و به مردم روحيه مى داد. قبل از پيروزى انقلاب از عزيمت به خدمت وظيفه خوددارى كرد و بعد از پيروزى با طى دوره تكاورى خدمت سربازى را در كردستان به پايان برد.
با تشكيل كميته هاى انقلاب اسلامى مدتى در آن نهاد انقلابى به كار پرداخت و در سال 1358 به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامى درآمد. با آغاز جنگ تحميلى به سوى جبهه ها شتافت و به عنوان فرمانده واحد موشكى لشكر 31 عاشورا مشغول به كار شد. در عمليات والفجر مقدماتى زخمى شد و بلافاصله بعد از بهبودى نسبى به جبهه بازگشت. به دنبال عمليات والفجر 4 بعد از تشيع پيكر برادر شهيدش (محمد) على رغم حضور برادر ديگرش (رضا) در جبهه به منطقه جنگى بازگشت. وى از عدم نيل به شهادت علىرغم حضورى طولانى تر از محمد در جبهه ها ناراحت بود و حضور در پشت جبهه را در شرايط دشوار جنگى خيانت به اسلام تلقى مى كرد.
بعد از انحلال واحد موشكى به عنوان دستيار فرماندهى به گردان اكبر سبزوارى رفت، اما اين نزول سمت تاثيرى در روحيهاش نداشت، بلكه فعال تر به امور نيروهاى گردان رسيدگى مى كرد. مهدى باكرى را ابوالفضل العباس (ع) زمان مى دانست و او را "قمر منير بنى خمينى" مى خواند. قبل از عمليات خيبر به برادرش رضا توصيه كرد به خاطر مادرشان بيشتر مراقب خود باشد. رضا نيز همين سفارش را به او كرد ولى يعقوب در جواب برادر گفت:
آقا رضا! شما بنده را ول كنيد؛ ديگر از رده خارج شده ام، احساس مى كنم حرارت بدنم بيشتر شده است و خيلى سبك شده ام و حال ديگرى دارم. اگر انشاءاللَّه خداوند قبول كند در اين عمليات رفتنى هستم. خيلى دلتنگ شده ام.
به گفته يكى از همرزمانش، در روزهاى آخر حال غريبى داشت به طورى كه همه در برخورد اوليه وى را "رفتنى" مى يافتند. در بحبوحه عمليات خيبر بعد از شهادت حميد باكرى و مرتضى باغچيان، نيروهاى خودى از منطقه هلالى به پشت شهرك نظامى عقب نشينى كردند و آذرآبادى مهمات آنها را تامين مىكرد كه بر اثر اصابت موشك آر.پى. چى. به خودروى تويوتاى وى به شهادت رسيد.
روايت ديگرى نيز از نحوه شهادت آذرآبادى وجود دارد: يعقوب بعد از شهادت حميد باكرى و مرتضى باغچيان هدايت نيروها را به عهده گرفت و در حين عمليات گلوله اى به وى اصابت كرد كه در اثر آن به شهادت رسيد و مفقودالجسد گرديد.
در فرازى از وصيتنامه شهيد يعقوب آذرآبادى حق آمده است:
بارى اى پدر عزيز و زحمتكشم! اى مجاهدى كه با دستهاى پينه بسته در پيش خدا و رسول خدا روسفيد هستيد. از دور به دستهايتان بوسه مى زنم كه پدرى مهربان و با ايمان هستيد. افتخار مى كنم كه پدرى اين چنين دارم زيرا با تلاش و كار كردن خود بهترين مجاهدتها را در راه خدا مى كند... و شما مادر عزيزم! سلام خالصانه مرا از دور پذيرا باش؛ سلام فرزندى شرمنده و گنهكار، فرزندى كه آزار و اذيتش بيش از ساير فرزندانتان براى شما بوده ولى اميدش براى بخششتان زيادتر است...
مدتى بعد از شهادت يعقوب برادرش، رضا آذرآبادى حق نيز به شهادت رسيد.