مصاحبه خودمانی با مادر شهیدان حسن و محمدحسین ذاکری نژاد
نویدشاهدیزد
محمدحسین ذاکری نژاد




بسم الله الرحمن الرحیم
من مادر محمدحسین ذاکرینژاد و حسن ذاکرینژاد [هستم]. حسین آقا شبی که [به] دنیا میآمد [در بیمارستان] "شیر و خورشید"، [آنزمان] من مادر نداشتم، خاله هم ندارم. اما زنبابا دارم. خواهرش خواب رفته بود و خواب دیده بود که؛ دارد میرود باغِ بالا آب بیارود. میبیند برادرش -علیمحمد- یک بچه به آغوش دارد و آمد. [در حالیکه] یک شال سبز بر سرش، یک شال مشکی هم بر کمرش [دارد]. [در عالم خواب به او] گفته است که: علیمحمد! از کجا میآیی؟ [علیمحمد] گفته است که: از [بیمارستان] "شیر و خورشید". او هم گفته است: این بچه مال کیست؟ [علیمحمد] گفته: بچه از خودمان است. (=خودی است) تو بگیر و شیرش بده. این اشرف خانم [خواهرِ زنبابای من] هم [بچه را] گرفته و شیر به این بچه داده و بچه را که بلند کرده، (کمی مکث) خلاصه [بچه] کمی برگردانده است. (=استفراغ کرده). [علیمحمد] دوباره همانطور که این بچه را داده به این اشرف خانم، دوباره هم همانطور دست را آورده جلو و این بچه را از ایشان پس گرفته است. او هم گفته: حالا علیمحمد! کجا میروید؟ [علیمحمد هم] گفته: دارم میروم "شیر و خورشید". این بچه را از "شیر و خورشید" آوردم، حالا هم دارم میبرمش "شیر و خورشید". او هم گفته: بچه مال کیست؟ [علیمحمد] گفته بچه مال خودمان است. اما حالا میروم تحویل مادرش بدهم و "دادهایماش اما میگیریماش". [در تائید این حرف] من [خودم هم] خواب دیده بودم، حالا آن خواب را یادم نیست که چه خوابی دیده بودم [که] حسین را داده بودند به من. خلاصه؛ [علیمحمد گفته بوده است:] حالا "دادهایماش اما میگیریماش" او هم میگوید که: نه! حالا دیگر وقتی دادهایداش، پسنگیرید. [علیمحمد] گفته است: نه! میگیریماش آخر. [خلاصه؛] این بچه را برمیدارند و میآورند به سمت [بیمارستان]"شیر و خورشید". من هم درست، [ساعت] "دو"ی بعد از نیمهشب، حسین را به دنیا آمده. (کاربرد اشتباه فعل در جمله!) من که [عمل جراحی] سزارین کردم، خودم [به خاطر اثرات بعد از عمل جراحی] نمیفهمیدم چه وقت است. او (=اشرف خانم) هم وقتی چشم باز کرده، دیده است که [ساعت] درست، "دو"ی بعد از نصف شب است. صبح رفته بوده و خلاصه، [خوابش را باز] گفته و دیگر فهمیده بودند که من زایمان کردم و دیگر فردایش آمدند [عیادت] و [الی آخر...] (از لحن گفتار، و معدود کلمات شکسته و نامفهوم در جملهی اخیر، اینگونه برداشت میشود که؛ خواب را جهت تعبیر، نزد روحانی یا عالمی دینی بازگو کرده باشند.)
این از همان اول. این بچه مال خود امام حسین(ع) بوده است. [ما معتقدیم] این که [در عالم خواب بچه را آورده،] علیمحمد [برادرِ] ایشان نبوده است! بعد، این بچه هم بزرگ که [شد و] مثلا دست چپ و راست خودش را شناخت، نماز [را] هیچوقت ترک نمیکرد. اتفاقا من میگفتم: ننه! هنوز نماز که واجبات نیست. میگفت: نباشد. هنوز قشنگ زباناش هم نمیگشت اما میخواند. بزرگتر که شد هفتهایی دو روز روزه میشد و نماز شباش هم هیچوقت ترک نمیشد، قرآن [خواندناش] هم هیچوقت ترک نمیشد. خیلی مهربان [بود]. خیلیخیلی با همسایه، با فامیل [مهربان بود]. بابای من هم ته یک "دهِ کوره"ی (روستای باغِدِهوک از توابع شهرستان مهریز یزد، که در ادامه به نام آن اشاره میکنند.) مهریز زندگی میکردند. وقتی که برق نداشت و [تازه] برق آوردند توی مهریز [و بعد] آوردند دهِ بابای من، این حسین مدام به بابایش میگفت که: بابا! این بابابزرگ هیچکس را ندارد، برق خانهاش را شما باید زودتر بروید بکشید، یک یخچال هم برایش بگیرید. او (=پدر حسین) هم میگفت: خیلیخوب! (=اصطلاحی معادل اصطلاح "بسیارخوب" که جهت تائید و همراهی با حرف گوینده به کار میرود.) بابا! حالا یخچال و اینها [را] من برایش میگیرم. [باید صبر کنیم تا] برق [را] بیاورند!. [حسین] گفت: نه بابا! اول شما بروید برق کشیاش را بکنید!. بابایش هم [برقکاری] بلد نبود اما همینجور روکار، رفت برق این خانهی بابابزرگاش را کشید و دو تومان هم حسینمان کار کرده بود و این پسانداز [را] داشت. این را هم وقتی برق آمد "باغِدهوک"، داد [به] بابایش و گفت که: بابا! بروید یک یخچال بگیرید برای بابابزرگ و بردارید ببرید برایش. من میخواهم بروم مدرسه و فرصت ندارم. بابایش هم –[همراه] با خودم- رفتیم یخچال [را] گرفتیم و بردیم گذاشتیم توی خانه بابایم و آمدیم. [بعد از آن ماجرا] گفت: میدانید من چرا گفتم [یخچال بگیرید]؟. چون بابابزرگ غصه میخورد [که] هیچکس را نداشت.
یعنی اینقدر [به] فکر بود که کسی غصه نخورد و [هوای همه را داشت] به خصوص سالمندها. چه خودی و چه غیره. و همیشه [به] فکر اینها بود. بعد هم که، از [مشارکت در] انقلاب هم [همینقدر بگویم] که دیگر هر کاری که از دستاش برمیآمد [برای] بسیج، سپاه، بسیج محلهمان، [بسیج] خیابان [مهدی، روبهروی] مسجد صاحب الزمان(عج)، [انجام میداد و] اینها همه را میرفت و میآمد.
- توی قضایای انقلاب –میخواهم مشخصتر بفرمائید که- دقيقاً چهکار میکردند؟ فعالیتشان چه بود؟ کجا؟ زیر نظر چه کسی؟
- فعالیتشان را نمیدانم، زیر نظر بسیج بود، نمیگذاشت که ما بفهمیم که چه کار میکند. پنهان میکرد. هرچه از زبان این و آن میشنیدیم. بسیجها هم که میرفت مثلا یک وقتی یک همشاگردیاش [که] او هم شهید شد...
- (قطع کلام) به نامِ؟
- به نام "علی عفت". او هم میآمد خانهمان و میرفت. او یک وقتی میآمد میگفت که دوتایی با هم کجا میرفتیم و کجا میآمدیم. [ولی] خودش هرگز!، [چیز مهمی نمیگفت و فقط] میگفت: ننه! من میروم آنجا مینشینم و صبح هم برمیخیزم و میآیم. نمیخواست که ما بفهمیم او چه کار انجام میدهد. فقط چیزی که ما میفهمیدیم [این بود؛] هرچه که راهپیمایی میرفت. که همراه هم میرفتیم، [یا] تنها میرفتند. تا روزی که ساواک [را تسخیر میکردند و] آتش میزدند. آن روز هم وقتی میخواستند بروند، من گفتم: مادر! شما دوتا بچه هستید. میروید آنجا کشته میشوید، بی فایده!. هرچه شما کردید! [مواظب خودتان باشید] و نروید خیلی جلو. آنها هم گفتند: ننه شما ناراحت ما نباش. دوتایی رفته بودند و [در آن معرکه] سنگ میبرده بودند و آب میبرده بودند و خلاصه این[جور] کارها میکرده بودند که آتش زده بودند، نمیدانم خاموش کنند، چهکار کنند و اینها. خلاصه اینها بعد خبر[اش را] برای من همشاگردیهایش آورده بودند. خودش که گفت: هیچ...، ما رفتیم دورترها ایستادیم و دوباره آمدیم.
- حدودا باید در آن سالها، ده، دوازده ساله بوده باشند! [درست است؟]
- بله. کوچک بودند. اما رفتند و بعد هم صحیح و سالم آمدند خانه. اینهایی که ما میفهمیدیم [...] (سه کلمهی کوتاه نامفهوم)
- آنوقت اینکه این بچهی ده، دوازده ساله برود توی آن اتفاقات، اینها را نمیگذاشت شما بفهمید؟
- نه. نمیگذاشت. خودش نمیگذاشت ما بفهمیم. مثلا [اگر] شما همراهاش بودید، میآمدید به ما میگفتید امروز رفتیم چه کارهایی انجام دادیم، اما خودش نمیگذاشت [ما بفهمیم]. وقتی هم [نقل قول مثلا شما را به او] میگفتیم، میگفت: او ماشاءا... فعال است، ما که مادر! کاری اَزَمان [بر] نمیآید.
- به نظرتان درکاش را داشتند آنوقت؟ [درک جوهرهی کارهایی که میکردند!]
- اووه...! خیلی درکاش را داشت. قرآن میخواند و معنی میکرد و به ما حالی میکرد. یک وقتی که [مسالهای پیش میآمد و] من یک چیزی مثلا میگفتم که حالا اینطور چیزی شده، مثلا نمیبایست بشود و اینطور است که فلان...، آیهی قرآن میخواند [و برایم دلیل میآورد]. ظرف چهل روز قرآن را حفظ کرد. (حفظ کردن قرآن در چهل روز عین اشارهی مادر شهید است و تا اندازهایی بعید به نظر میرسد. ولی در عین حال، به سبب اینکه مشاهدهی امور بعید و دور از انتظار از جانب شهدا، حتی در زمان حیاتشان مسبوق به سابقه است، ناممکن هم نمیتواند باشد.) قرآن را میخواند و معنیاش را برایمان میگفت. بچههای محله هم همینطور [روحیات و خصوصیاتی داشتند].
- یعنی اینگونه نبود که بگوئیم از سر بازیگوشی رفتند آنجا و ساواک را آتش زدند!؟
- نه، نه. ببینید الان حسنمان [توی] وصیتاش نوشته است که: من بچهگانه نرفتم در جبهه و شهید بشوم [که] مردم بگویند بچه بوده و چیزی نمیفهمیده است. من همه چیز در [مورد] دنیا میفهمیدم در [مورد] آخرت هم میفهمیدم و این راه [را] رفتن هم افتخار من بوده است. بله، توی وصیتنامهاش هم نوشته حسنمان. [ولی] حسینمان نمیخواست کسی بفهمد. از بسکه هم میگفتند [که] شما بچه هستید و بچه هستید، حسنمان این حرف را توی وصیتنامهاش نوشته است. بعد هم [حسین] کمکم رفت توی حزب جمهوری اسلامی. آنجا...
- (قطع کلام) [حزب جمهوری اسلامی] دفتر داشت توی یزد؟
- بله، بله. باغملی. (میدان آزادی فعلی یزد که همچنان به همان نام "باغملی" هم معروف است) آنجا دفترش بود که خود من هم چند بار رفتم.
- اسم کسی از مسئولینی که آنوقت آنجا بودند را یادتان هست؟
- مسئولین آنجا...، نمیدانم، هیچکس [را] یادم نیست من. آنها هم که بودند، -ببینید- همه متفرق شدهاند. [حتی] این همدورههایش هم [که اهل همین محله بودند] همهشان حالا [هرکدام] رئیس یک چیزی هستند و مثلا اگر یک وقتی یک کسی هم [از این محله] کاری با آنها داشته باشد، [به اینجا] نمیآیند. اهل همین محله بودند [ولی] حالا رفتهاند طرفهای... (فکر میکند)
- محل زندگیشان عوض شده؟
- بله. محل زندگیشان عوض شده. چندبار هم [به آنها] گفتهاند بیایند با [اهالی این محله] صحبت کنند، هیچکدام هم نیامدند. خوب، [بگذریم] حالا دیگر یادشان نیست.
- از همدورههای آنوقتشان و کسانی که باهم میرفتند و میآمدند و با همدیگر دمخور بودند، کسی را یادتان هست که الان [در قید حیات] باشد.
- بله. الان سه تا برادر هستند [که] هر سهشان باهم جبهه بودند. حالا گفتم که! محلشان را عوض کردند.
- که اسمهایشان را هم یادتان نیست؟
- اسمهایشان، نه.
- خوب، بگذریم.
- وقتی حسینمان رفته بود جبهه، همین پسری که میگویم توی محلهمان [بوده و] حالا [از اینجا] رفته، این رفته بود به فرماندهشان گفته بوده است که: این خانواده همهاش دوتا بچه دارند و شما این را نزدیک [خط] اش نبرید. پشت خط باشد. او هم گفته بوده است که: خیلیخوب [،چشم!] بعد، حسينمان [این ماجرا را] میفهمد. میرود [به پسر هم محلهاییمان] میگوید که: چرا تو برای من رفتهایی و اینها را گفتهای؟ [برای] من، خواه یک بچه باشیم خواه پنجتا، [فرقی نمیکند. این راه،] راهي است كه بايد برویم. خلاصه دیگر؛ فردایش هم فرماندهشان رفته بود [پیشاش و موضوع پشت خط ماندن را به او] گفته بود و او هم گفته بود: نه آقا! من همین خطی که میبایست بروم، میروم. [مسئولیتاش] خط شکن بوده. دیگر بعد هم [فرمانده] گفته بوده است خیلیخوب[،برو]. بالاخره منظورم این است که؛ چند بار به او گفته بودند، آخر هم قبول نکرد و وقتی رفت جبهه، دیگر... (جمله ناتمام)
- بار اول كه خواستند بروند جبهه، جرياناتاش را يادتان هست؟ كه اصلاً چهطور توی خانواده شما مطرح شد، چهطور بحثاش باز شد كه؛ "من میخواهم بروم" ؟
- مدرسه كه میرفت و ميآمد میگفت: ننه! من میخواهم بروم جبهه. من میگفتم: ننه! هنوز كوچك هستی، بزرگتتر بشو [بعد] برو جبهه. بعد، دیدم که گفت: نه!. من حالا میخواهم بروم. گفتم: میخواهی بروی؟ گفت: بله. گفتم: تو كه میخواستي بروي جبهه چرا پس رفتي [پی خواندنِ] درس روحاني؟ -چونکه بین[مدرسه رفتن و شهادت]اش رفت درس روحانی- او هم گفت که: من رفتم كه نمازم درست بشود.
- رفت حوزهی علميه یعنی!؟
- بله. رفت حوزه علمیه.
- تا یک کلاسي درس خواندند و بعد رفتند!؟
- ده كلاس خواند، بعد هم رفت آنجا.
- کدام مدرسه[ي علمیه]؟
- مدرسهی خان [یزد]. رفت آنجا درساش را خواند و معلماش میگفت که: آنها كه دو سال [است] آمدند اينجا [یکطرف]، او هم كه دو ماه، سه ماه است آمده اینجا [یک طرف]!. میگفت هنوز آنها عقبتر از این هستند. خيلي [توی] درساش پيشرفت داشت. و من هم حيفام ميآمد، میگفتم حالا مثلا دو سال بخوان، یک سال بخوان، بعد برو. او هم كه گفت: نه!. من میخواهم بروم جبهه. آمد خانه و گفت: [...] (یک کلمهی نا مفهوم) من هم ساكاش را بستم و...
- (قطع کلام) مخالفتي نداشتید!؟
- نه، نه. اصلاً. به کُل[موافقت کردم]. فقط اول بحث گفتم یک سال، شش ماه [درس حوزه را] بخوان که یک چیزی بفهمی و [بعد] برو. گفت: من میفهمم مادر! گفتم: [اگر] میفهمی که هیچ،[حرفی نمیماند. برو!.] ساکاش را بستم و خلاصه بابایش هم بُرد اش و رفت و دوباره شباش آمد و اینبار دوباره فردایش رفت. همینجا هم نوار پر كرده و به نام شهيد و [خودش را شهید محمدحسین ذاکرینژاد نامیده و وصیتهایی کرده] برای [اینکه] حجاب مردم خوب باشد و دعای کمیل ترک نشود و مدرسهی خان خالي نشود و...
- (قطع کلام) اینها وصيتنامهايی است كه روی نوار پر شده است!؟ [بله؟]
- بله. همهی اینها را توی نوارش پر کرده بود. [در ادامه صحبت قبلی؛ مدرسهی خان خالي نشود] و خودمان هم دعای كميل بخوانیم و ختم و دعا هم [توی] خانهمان بخوانیم و -که حالا [هم] همینطور داریم ادامه میدهیم، میخوانیم توی خانهمان. هر سهشنبه خوانده میشود. زيارت عاشورا، ختم صلوات و [غیره...]- خلاصه رفت جبهه و یک ماه شد، [یا] چهل و پنج روز شد، از جبهه آمد. آمد [و] نمیدانم الان [که] چند روز اینجا بود، [هرچه که بود] اگر بگوئید یک ساعتاش [را] توی خانه بود، [من میگویم که:] نبود!. همهاش دنبال تبليغات [میرفت]. میرفت دنبال تبلیغات و اینها، و خلاصه دیگر؛ يک روز هم ما میخواستیم برویم مشهد، كه آمد خانه و [من به او] گفتم: ننه! من خيلي امروز ناراحت هستم. گفت: چرا؟ گفتم: به خاطر اینکه تو میروي جبهه و من دارم میروم مشهد و نیستم [برای] بدرقهات. گفت: اینهایی كه ميآیند پای ماشین بدرقهی بچههایشان، مادر من هم هستند. هيچ فرقي نمیكند مادر، تو برو مشهد و من هم میروم جبهه.
- خانوادگي، خودتان میرفتید يا همراه با كاروان؟
- نه، نه! دوتایی میرفتیم. خلاصه او گفت من میروم جبهه و من هم گفتم ما هم میرویم مشهد. [بعد هم] به من گفت: که به بابا هيچچیز نگو. بابا قلب و سینهایی [برای تحمل نگرانی من] ندارد. –بابایش قلباش خراب است- من میروم جبهه و ديگر برنمیگردم.
- یعنی [با صراحت] گفت به شما که "دیگر بر نمیگردم" !؟
- بله، بله. [و گفت:] حالا چهل روز بشود نمیدانم، چهل و پنج روز [هم] بشود نمیدانم [؛که جنازهام را برمیگردانند]. گفتم: ننه! هرچه که قسمت است [همان میشود. و او گفت: درست است،] اما من دلم میخواهد يک بار ديگر بابا را ببينم. من هم گفتم که: خیلی خوب! همینجا باش، [تا] من به بابا [بگویم بیاید]. بابایش جلوتر رفته بود. رفتم سر كوچهمان و گفتم که: آقا علی! گفت: بله. گفتم که: برگرد يک بار ديگر بچهات را ببين. او هم گفت که: او میرود جبهه، چهار روز میماند و برمیگردد، ما هم میرویم مشهد چهار روز میمانیم و برمیگردیم. من گفتم: آقا علی! بچه میخواهد شما را ببيند. نقد [را] هم نده [و] نسيه بگیر!. تا بچهات اینجا جلوی رویت است بيا چند لحظه ببيناش و برو. دوباره برگشتند دوتایی خداحافظی کردند و دو، سه تا حسينمان بوسِ بابایش كرد و بعد هم گفت: بابا حلالم كنید. بابایش هم گفت که: بابا! تو چهكار كردي كه من حلالت كنم؟ تو بايد ما را حلال كني!. هوشیارمان کردی، از قرآن، از نماز، از همه چیز. چون برایمان [این مسائل را] توضیح میداد گاهی. خلاصه رفت و به من هم گفت: چهل و پنج روز [الی] چهل روز که میگذرد، جنازهام را میآورند. [آنوقت] مردم را ناراحت نکنید. و بنا کرد [به] نصیحت، وصیت کردن و بعد هم جنازهاش را آوردند.
- اين حرفها را كه شروع کرد برای شما زدن، این حرفها باعث نشد كه شما جلویش را بگيرید؟
- اصلاً. نه!. ابرو هم خم نكردم كه؛ مادر تو چرا اينها [را] میگویی؟!، یا مثلا ناراحت بشوم. هیچچیز به خدا! هیچ!
- وقتي دارد تاريخ خبرش را هم میدهد که؛ یک تاریخی جنازهی من را میآورند...
- (قطع کلام) نه، نه. اصلا ناراحت نشدم.
- به قول خودمان که میگوییم: "دلم هُرّی ریخت پایین" اینجور چیزی...[پیش نیامد برایتان؟]
- (قطع کلام) نه، نه! من نه دلم هُرّی ریخت پایین و "نه هیچچیز و نه هیچجا". (=اصطلاح است. غالبا دال بر اینکه؛ هیچچیز و هیچجا و هیچکس ندیده و نمیتواند شهادت بدهد که مثلا آن حالت برای من پیش آمده باشد) چونکه میدانستم اين بچه ماندني نيست. از كار و كردارهایش و نمازهای شب خواندناش و قرآنهایی که توی [نیمه]شب میخواند و [مواردی مثل] اینها. همینجا بود!. توی این اتاق، ما بودیم، توی آن اتاق هم ایشان (=محمدحسین و حسن) بودند. [آن زمان] وسطاش یک در بود. من که میفهمیدم! چراغ [را] طفلک، روشن نمیكرد، اما من که میفهميدم. من مدام به بابایش میگفتم: این بچه را [انگار] خدا توی زنبیلی، چیزی گذاشته و انداخته توی خانهی ما. اصلا شبیه ما که نبود!. به خدا من هرچه بگویم کم گفتهام. از نمازش، از قرآناش، از کمک به سالمندها، -به شما عرض کنم که- توی خانه هر کاری که بود...
- (قطع کلام) من هم علت سؤالم همين است؛ هرچه بهتر بوده باشد، قائدتاً باید برای شما هم سختتر بوده باشد که او را از دست بدهید.
- حالا این [ماجرا] هم [هست! که نگفتناش باعث] اشتباه نشود!. [اینکه؛] دوتا شهید آورده بودند، حالا نمیدانم اهل کجا بودند. این هم [در زمانی بود که در قبرستان خلدبرین یزد] هنوز هیچ شهیدی دفن نکرده بودند. همین دوتا بودند. من رفتم خلدبرين و دیدم که مادر سر قبر بچهاش نشسته و دارد گریه میکند. حالا من [از] شهید [و شهادت] و اینها هم –راستاش[این است که؛ آن موقع]- چیزی نمیدانستم. این زن [که] داشت گریه میکرد، يك زن آمد کنارش و ایستاد و گفت که: "بايد كور میشد –بلانسبت- نمیرفت. (اصطلاح "بلانسبت" را خودشان جهت احترام به افراد حاضر در جلسه مصاحبه، به جملهی نقل قول اضافه کردند) حالا هم گريه كن تا كور بشوی."
- توی همین [قبرستان] خلدبرین خودمان!؟
- بله. توی همین خلدبرین خودمان. [آن حرف را] یک زن به آن مادر گفت. حالا نمیدانم بچهاش [توی] جبهه شهید شده بود یا [در مبارزه با] ضد انقلاب و اینها. نمیدانم کداماش [بود]. خلاصه من، آنوقت هنوز بچههایم که کوچک بودند! سن و سالی نداشتند! سرم را بالا گرفتم و چشمم پر از اشک شد. گفتم: خدایا اینها که هنوز پسر نیستند، تا پسر بشوند، "هیهات" است. اما اینها که دوتا هستند، اگر تو صد پسر میدهی به من، قلب و سینهام هم بده که [فراخ باشد و بتوانم داغشان را تحمل کنم و] پای چشمم تر نشود كه به من بگویند "کور شو" ،[و] "گریه کن تا کور بشوی". همین را از خدا خواستم و چشمهایم هم پر از اشک شد، [گذشت و دعایم مستجاب شد و تا امروز گریهی من] همین بود. دوتا بچهام هم که شهید شد، پای چشمم تر نشد، الحمد لله رب العالمین.
- [آن موقع] هنوز جبهه رفته بودند؟
- نه هنوز كوچك بودند آنوقت. هنوز [سن و سالی] نداشتند، جبههای نبودند. دیگر کمکم بزرگ شدند و رفتند توی [جنبشهای] انقلاب.
- آن كسي كه سر قبر اش گريه میكردند، شهيد بود؟
- حالا یادم نیست که از انقلاب شهید شده بود [یا در اتفافات دیگر]، جبهه و اینها هنوز خبری نبود.
- درست است. هنوز نبوده است. آن شهید، شهید زمان انقلاب بوده است.
- بله. در زمان انقلاب بود. خلاصه ایشان گفتند و من هم از خدا اینطور طلب کردم و همینطور هم شد. دوتا بچهمان را انگار که خودمان به خاك سپردیم، اما پای چشممان هم –الحمدلله- تر نشد كه دشمن [بتواند] شادی کند.
- یک اشارهای الان کردید؛ گفتید خودتان بچهها را...! [به خاك سپردید. جزئیاتاش چه بود؟]
- بله. من حسينم را که خودم تا نیمهراه قبر (=لحد) بردم. دیگر تا آنجایی که میتوانستم. دیگر خاكسپاریاش را، پایین[گذاشتن]اش را، اهل محل انجام دادند. حسنمان [اما]، نه. [مردمی که در مراسم بودند،] خودشان به خاک سپردند. من خودم هم آنوقت، انار و اینها میچیدیم و [خرمن] درو میکردیم برای جبهه. و انار برای جبهه و...، [خلاصه؛] كارهاي پشت جبهه را انجام میدادم آن موقع.
- پس این را نگفته بودید که کارهای پشت جبهه هم...[انجام میدادید]
- نه، [نا گفته نماند!] خودم انجام میدادم. همراه [با] زنها میرفتیم انار میچیدیم برای جبهه. حتی تخمههای گُلی که حالا یادم نیست چه گُلی بود، که درختهایش توی خیابان هست، تا [این حد که] اینها هم میرفتیم برای جهاد [سازندگی] جمع میکردیم که پولاش به درد جبهه بخورد. خیلی بودیم. صبح یک مینیبوس میآوردند سر چهارراه، سوار میشدیم، میرفتیم، اینها را جمع میکردیم و دوباره هم ظهر میآمدیم خانه.
- زنهای اهل محل؟
- [بله.] زنهای محل [بودند].
- شکل این کاری که میگویید چه جوری بود؟
- توی بیابانها میرفتیم. این درختها بود [که وقتي گُل میآورد] تخماش میریخت پای درخت. این [تخم]ها را جمع میکردیم و [توی] گوني میكردیم و درش را میبستیم، [آنوقت] این راننده با [شخص]همراهاش میآمد میگذاشت توی ماشین و هر جا که باید ببرند، میبردند.
- اسم آن گلها را یادتان نیست؟
- نه. درختهایی بود که اطراف همین خلدبرین هم هست.
(حاج علی ذاکرینژاد؛ پدر شهدا، در این لحظه اضافه میکنند که؛ اسم آن تخمکها، "تخم گَز" است. بنا به این قول و اشاره خانم نصیری مبنی بر وجود آن نوع درخت در اطراف قبرستان خلدبرین، اینگونه بر میآید که آن تخمکها از زیر درختان کویری "گَز" جمعآوری میشده است.)
تخم گَز. بله. جمع میکردیم و آنها هم میبردند. [از این فعالیت ما] فیلمبرداری هم زیاد شد اما من هیچ دفعه جلوی [دوربین] فیلمبرداریاش نرفتم.
حسين چون بزرگتر [از حسن] بود بيشتر، كارها را انجام میداد و کمک میکرد. و نماز و قرآن و اینها خیلی میخواند. من همیشه به بابایش میگفتم که: این [بچه را، انگار که] خدا توی زنبیل گذاشته و انداخته توی خانهی ما و کسی دیگر هم [از عالَم بالا] شیرش داده و بزرگاش کرده است. وگرنه ما دوتا لياقت اين بچه را نداشتیم. بابایش هم میگفت: اینها کار خداست! کار بنده نیست، کار خداست.
- منظورتان این است که؛ "از خودِ ما بالاتر بود!" ؟
- بله. خیلی. خیلی بالاتر بود. خیلی بالاتر بود.
[نمونهی دیگر عادات و اخلاقاش این بود که] هركس شهید میشد از محله، برود [سراغ] خانوادهشان کار برایشان بکند، [و] کارهایشان را انجام بدهد. تا آنوقتي كه [خودش] رفت جبهه و بار اول وقتی برگشت، گفت که: ننه! [من كه شهيد شدم،] برای من گریه نکنید، ناراحت نباشید، مردم را ناراحت نکنید، یک وقت شیون نکنید، سروصدا نکنید، خلاصه؛ [تا] مردم [که] شب خوابیدهاند ناراحت نباشند. [من هم] گفتم: ننه! هرچه قسمت است. من انشاءا... خدا صبرم میدهد و هیچکدام از این کارها را هم نمیکنم. وقتی بار دوماش هم از جبهه ميآمد، شباش خواب رفتم و خواب ديدم که؛ یک كسي آمد درِ خانهمان زنگ زد –توی خواب- و گفت که: بلندشو سوختهی بچهات را بگير!. من هم -همان توی خواب- دستم را کشیدم به صورتم و گفتم: خدايا الهی شكر كه سوختهی بچهام را هم آوردند. هرچه اينور، آنور –توی خواب- دویدم بچهای نديدم. از خواب بيدار شدم. خلاصه؛ صبح که شد به بابایش گفتم که: علی! گفت: بله. گفتم: شما دارید میروید کارخانه. يک وقت میبینید حسینتان شهید شده، میآیند توی کارخانه و با خبرتان میکنند. مبادا یک ذره رنگ [چهره]ات تغییر کند، مبادا یک ذره [کم طاقت شوی و] روی زمین بنشینی، مبادا یک ذره ناراحت بشوي! که [خدای ناکرده دشمنشاد بشوی. چون] معلوم نيست کی دشمن آدم است و کی دوست آدم. بابایش هم گفت که: هرچه قسمت است [همان میشود].
[از] آنوقت سه روز [طی] شد و [ما در تدارک سفر مشهد بودیم که] خود بچه هم آمد از جبهه. ما رفتیم مشهد، بچه رفت جبهه. [مدتی] پيشتر از این، رفته بود مشهد خودش. همراه [با] فرماندهاش. وقتی رفته بود مشهد، از بسکه میرفته بود آنجا [توی حرم] و گریه میکرده بود و زاری میکرده بود –حالا چه چیزی از خدا میخواسته بود [را] نمیدانم- [این را هم بگویم که؛] فرماندهاش هم خانوادگی رفته بودند. ماماناش و خانماش و همه باهم رفته بودند. وقتی رفته بودند آنجا، این بچه رفته بود توی حرم -روزی که میخواستند برگردند- آنجا گریه کرده بود تا غش کرده بود. وقتی غش کرده بود، [یکی از] خُدّام [حرم] آمده بود و هوشاش آورده بود. هوشاش آورده بود و آبش داده بود [و او] خورده بود [و سر حال آمده بود]. حسینمان هم بیرون آمده بود از حرم که بروند خانه، که [همان روز] حرکت کنند به سمت یزد. [بین راه] میبیند که مامان فرماندهاش و بقیه همراهانشان دارند میروند توی حرم.
- فرمانده را یادتان هست که کی بود؟
- بله. حالا [در ادامه] میگویم. –آقای حسینی- [حسین وقتی خانواده فرماندهاش را دیده بود] دوباره برگشته بود همراه آنها و رفته بودند توی حرم. دوباره زيارتنامه [برایشان] خوانده بود و –گرچه آنها هم خودشان با سواد بودند، اما او خوانده بود و- قرآن [هم] خوانده بود و معني[اش] را گفته بود و خلاصه؛ بعد، آنها رفته بودند [داخل روضهی منوره] برای زیارت. توی حرم!. حسین ما هم گفته بوده است که: من همينجا مینشینم، شما بروید زیارت، [با امام رضا(ع)] خداحافظي هم نكنید تا انشاءا... دوباره برگردید زیارت. آنها رفته بودند [و] دوباره حسين ما غش كرده بوده است. حالا چه شده و چه کار کرده نمیدانم. میگفتند صورتاش خیلی پر از اشك بوده است. خلاصه آنها که برمیگردند –چونکه نامحرم هم بودهاند- رفتهاند پیش [یکی از] خدام و گفتهاند که: این بچه غش کرده و نامحرم ماست. شما بیائید و [به] هوشاش بياورید. [آن خادم] وقتی آمده [بالای سر حسین] گفته است که: این بچه را نیم ساعت نیست که من [به] هوشاش آوردم، [به خاطر این وضعیتاش، احتمال میدهم] این مشکل خانوادگی دارد. آنها هم گفته بودند: نه. [خانوادهاش کُلاً] دوتا بچه دارند و از [جانب] خانوادهاش ناراحتی ندارد. این عشق [امام] حسین(ع) در سرش است. او (=خادم) هم گفته بوده است که: به هر حال این [حالت]، بیدلیل نیست. خلاصه؛ [به] هوشاش آورده بودند و از خودش پرسیده بود و او هم گفته بوده است: من هرچه از امام رضا(ع) میخواستم، امام رضا(ع) توی خواب به من دادند. و حالا هیچ غم دیگری ندارم. خلاصه؛ [برای برگشتن به محل اقامت،] باهم شده بودند و سه، چهار نفر زن هم با آنها بودهاند و بین راه مامان فرماندهاش –که حسینی باشد- [به او] گفته بوده است که: حسین! اگر میخواهی داماد بشوی، من خودم دامادت میکنم. ناراحت [برای] اینها نباش. او هم گفته بوده است که: من؛ حوریهی بهشتی، امام رضا(ع) به من داده است. نیازی به زن ندارم. اگر هم احتیاج به زن داشتم، نگاه به مادرم نکنید که قد اَش کوتاه است [و فکر نکنید که کاری از او بر نمیآید]، همهی شما را میبرد لب آب –همینطور [گفته بوده است]- و تشنه برمیگرداند. شما به فکر بچههای خودتان باشید. خلاصه؛ حرکت کردند و آمده بودند یزد. هنوز هم مامانش –تا چند وقت پیش- عدس و [موادخوراکی] كه مشهد رفته بوده گرفته بوده است [را]، هنوز مامان حسینی نگه داشته بود. حالا نمیدانم تا امروز مصرف کرده، خراب شده، چطور شده، [نمیدانم].
حالا هم به خوابشان زیاد میرود و هر اتقاقی هم که میافتد به آنها میگوید.
- این آقای حسینی خودشان هم هنوز [در قید] حیات هستند؟
- بله.
- الان ساکن اين محله هستند؟
- نه. [توی] این محله نیستند. محلهی بقیتالله و آنطرفها ساکناند.
- شما گفتید در مدت سه ماه كه جبهه بود، از او یک سری نامه میرسیده. درست است؟
- بله. نامههایشان که آمده، من همه را نگه داشتهام. حالا هرچه که توی شلوغی شهید شدناش –میدانید که؛- اینطرف و آنطرف گذاشتهاند یا کسی برداشته را ندارم، اما کلاً نگه داشتهام نامههایشان را. نامهی آخري؛ آخری که میخواسته برود جنگ (=خط مقدم) نامه نوشته بود و فرستاده بود. ولی زود نرسیده بود. اول جنازهاش را آوردند و به خاک سپردند، بعد این نامهاش سر رسیده بود برای همسایهمان. پسر همسایه هم گفته بوده است كه: نروید [این نامه را] بدهید. آنها هم گفته بودند: نه. شاید [محمدحسین] یک چیزی توی نامه نوشته [باشد که پدر و مادرش] میبایست [به آن] عمل کنند. مثلا [چیزی شبیه] وصیت بچهشان است. وقتی آورد، خیلی توی آن، چیزها نوشته بود.
- يادتان هست توی نامههایش چه نوشته بود؟ حالا ریز به ریزش را نه، ولی كلياتاش هم اگر يادتان هست بگوئید.
- بله. [سفارشهایی بود] برای حجاب، برای نماز، برای دعای کمیل، این[جور چیز]ها همیشه توی نامهها مینوشتند. [سفارشهایی] برای [اینکه همه] مثلا با همسایه همه خوب باشند، [زنها] توی کوچه ننشینند، [و امثال این تذکرها]
- يعني بيشتر شكل توصيه و وصيت داشت!؟
- بله، بله. آنها کاری به خودشان نداشتند. من فقط یک کلمه وقتی گفت که: من که میروم جبهه شهید میشوم و مثلا فلان وقتی میآورند جنازهام را...، من گفتم: مادر! من چه کسی را دارم که [کمک کند برایت مراسم مفصل بگیرم تا] مثلاً، از شهیدهای دیگر کمتر نباشی؟. من میخواهم همانطور [مثل همهی شهدا] چلچراغ (=حجلهی شهادت. منظورشان کارهای تدارکات و تشریفات مراسم بزرگداشت شهادت است.) برایت بگذارم، فلان کار و فلان کار را برایت بکنم، [و برایت سنگ تمام بگذارم، اما] نمیتوانم من این کارها [را] برایت بکنم. گفت که: تو غصهی اینها را نخور. دوستانم میآیند همهی این کارها را برایم انجام میدهند.
- این را كدام یک از بچهها گفتند؟
- حسينم. [پسر] بزرگی[ام]، محمدحسین!
- نامهها چطور به دست شما میرسيد؟
- نامهها [را] از پُست برایمان میآوردند.
- آنوقت؛ دستخط [بچهها] را میشناختید؟
- بله!، دستخطاش را که میشناختم!.
- خودتان هم سواد دارید؟
- نه.
- كسي برایتان میخواند؟
- بله. آنوقت که [هنوز] حَسَنمان بود!. میخواند برایمان، نگهداریاش میکرد. او هم [پیرو] راه او بود، فرقی که نداشتند! فقط او (=حسن) کوچکتر بود.
- حسن آقا كه رفت، نامه میفرستاد؟
- [بله.] حسن آقا هم نامهاش میآمد. حالا [در این مورد] دلسوز نبود که حتما مثل حسین نامه بدهد. مثلا یک کسی [که از جبهه] میآمد پیغام [شفاهی] برایمان میداد، [یا] تلفنی گاهی با ما حرف میزد، اما حسینمان نه! [اینطور نبود. مقید بود که] میبایست حتماً نامه بدهد، [آنهم] سر وقت خودش. هر وقت هم که میخواست برود خط [مقدم]، -ما كه خودمان تلفن نداشتیم- خانهی محمدآقا مجنون [که] همسايه بودیم، آنجا زنگ میزد و میآمدند دنبالم، میرفتم با او صحبت میکردم.
- ايشان هم شهيد دادهاند فكر كنم!
- بله. پسر عمویشان شهيد شده است. بار آخری كه [محمدحسین] رفته بود خط [مقدم] و دیگر شهید شد، [تلفن زده بود که با من حرف بزند] آمده بودند دنبالم که بروم با او صحب کنم، من نبودهام خانه. بعد هم [او] رفته بود -خطشكن هم که بودند!- رفته بود خط [را] بشکند و اینها، خلاصه تیر زده بودند به پایش، او هم غلطیده بود آمده بود –روی خاکریز که بودند!- غلطیده بود آمده بود پایین و دیگر... [رزمندههایی که] پشت سرش میآمدند که بروند برای جنگ، خلاصه دیده بودندش که اینجا افتاده و بلندش کرده بودند و پرچمي هم كه [توی] دستاش بوده [را] باز کردند و بستهاند به پایش و گذاشتهاندش به کناری و [خودشان] رفتهاند برای پیشروی.
- اینها را چه کسی برای شما تعریف کرده است؟
- [در ادامه] به شما میگویم.
- آنوقت، آنجا خمپاره میآید، [که] همان وقت معلوم نمیشود، بعد هم معلوم نمیشود و یک روز بعد هم معلوم نمیشود. خلاصه خمپاره میآید و خلاصه این بچه دستهایش قطع میشود، بدنش کامل تکهپاره میشود... [بعد از مدتی که] آنها از خط برمیگردند میبینند که حسین اینطور شده است. خلاصه؛ [چون] قَدَش خيلي بلند بود، -هیکلاش ضعیف بود اما قَدَش بلند بود- میگفتند وقتي انداخته بودندش روی شانه، پاهایش [روی] خاک کشیده میشده. [آنموقع و آنجا] چیزی نبوده که [پیکر او را] بگذارند روی آن و بیاورندش. خلاصه؛ [با] یک [سختی و] جبری ميآورندش تا پشت خط. همانها که او را آوردهاند، اینها را آمدند [و برای ما] تعریف کردند.
- منظورتان از "همانها" یعنی بچههایی که در عملیات [با محمدحسین] باهم بودند؟
- بله، بله. او که خط شکن بوده!، میبایست جلو[تر از همه] برود. او جلو رفته، وقتی که پشت سرش آمدهاند تا بروند برای پیشروی، [وضعیت او را دیده بودند و] آنها برای ما تعریف کردند که؛ [ماجرا] اینطور شده [است].
- الان میشناسید آنها را؟
- بله.
- الان هم در قید حیات و در دسترس هستند؟
- بله.
- اسمشان را يادتان هست؟
- نه. حالا اینها هیچکدام... (جمله را ناتمام میگذارد و لبخند میزند.)
شبی که چهلاش (=مراسم چهلمین روز شهادت) کردند، همین همرزمهایش آمدند خانهمان. این دوتا اتاق پر شد. (دو اتاق مرتبط به هم با مساحت تقریبی هرکدام سه در چهار متر) وقتي میخواستند بروند به بابایش گفتند كه: عكس جنازهی حسین را بیاورید، یک دفعهی دیگر ببینیم و برویم. [چون] ديگر معلوم نيست ما بيائیم، [یا] نیائیم اینجا. خلاصه؛ عكس جنازهاش را آوردند و دیدند و همه گريهكنان از خانه بیرون رفتند. [همان] همرزمهایش!
- چه کسی این عكسها را گرفته بود؟ میدانید یا نه؟
- نه. [اهالی] محله همه [اکثراً دوربین داشتند و عکس میگرفتند. به احتمال زیاد،] "شفيعنادري"!. قبلتر هم كه گفتم سه برادر هستند، [حالا یادم آمد که] "شفيعنادري" است فامیلشان. همیشه شفیعنادری، عباس دادرس، –خدا روحاش را شاد کند- [اینها عکس میگرفتند. شاید این عکسها را هم] اینها گرفته بودند.
- ایشان (=عباس دادرس) هم شهيد شد؟
- نه. مرحوم شد. یک برادرش شهید شد اما عباس به مرگ طبیعی از دنیا رفت.
- پس این عکسها را اینشان میگرفتند!؟
- بله. این عکسها را [مقداری] خودشان گرفته بودند، از طرف بنیاد شهید [هم] گرفته بودند، تعدادی. خلاصه؛ به دست ما رسید عکسهایش هم.
- آنوقت [همان موقع که همرزمهایش عکس را دیدند و گریه کردند و رفتند] شب توی همین اتاق خوابیده بودم، خواب رفتم، خواب ديدم اینجا يک تخت گذاشته و بچهام روی تخت خوابيده است. گفت: ننه!. من هم جواباش [را] ندادم. دوباره گفت: ننه!. خلاصه؛ بار سوم رو برگرداندم و گفتم: جانِ ننه!. گفت: به كسي نگو [که] دستم قطع شده!، من خيلي ناراحتام. من هم در آغوشم گرفتماش و بوساش كردم و گفتم: [حضرت] اباالفضل(ع) دستاش را داد، [در] صحرای کربلا. چشماش را داد، فرق [سر]اش را [-که شکافته شد-] داد، پایش را داد، اينقدر بدناش پارهپاره شد [که] نتوانستند بلند كنند و ببرند جای دیگر دفناش کنند، همانجا به خاك سپردند. مادر! تو دست نداري؟ [غصه نخور! در عوض] خودم تا زنده هستم همه كار برایت میكنم. [آنلحظه] اصلاً حواسم نبود كه شهيد شده است. خلاصه؛ دوبار دیگر [هم] بوساش كردم و از خواب بيدار شدم. آنوقت فهميدم كه اینها (=همرزمهایش) که آمدند خانهمان، عكسهای [جنازهی] بچهام را ديدهاند و [با] ناراحتی [از خانه] بیرون رفتهاند، او ناراحت شده است. روی اصل این [خواب، این موضوع را] فهمیدم.
- یعنی تعبیرتان این بود.
- بله. دیگر حالا عكساش را نشان به هر کسی نمیدهم.
- عكساش را دارید هنوز؟
- بله، عکسهایشان را دارم.
- خودتان هم عكساش را ميبينید؟
- بله، خودم هم میبینم!. خودم هم گاهی [از جایی که هست] بیرون میآورم، میبینم.
[از دوران کودکی حسین یادم هست که:] باباي حسين [بیماری] "يرقان" گرفته بود، [یا همان] "زردی" گرفته بود و رفته بود بيمارستان. وقتی رفت بیمارستان [و بستری شد]، هيچچیز توی خانهمان نبود. "آه" در خانهمان نبود. (کنایه از ضرب المثل "آه در بساط نداشتیم") تا پنج روز. روز پنجم همشاگردي (=همکار) عليمان (=پدر خانواده-بابای محمدحسین) آمد خانهمان و پنج تومان پول و پنج، ششتا انار برایمان آورد. من هم پولاش را نرفتم خیلی زود چیزی بگیرم، پولاش را جدا نگه داشتم و این انارش را روزي يكي خوردیم با بچهام و يك انارش [را] هم نگه داشتم. صبح که میشد -بهانهگيري که میكرد!، همین حسین- بغلش میکردم و میبردماش خانهی همسایهها. این انار را همراه خودم میبردم، دوباره همراه خودم میآوردم. وقتی میآمدم خانه، [انار را] تکه نمیکردم بدهم [به] بچهام بخورد، میرفتم نگهداریاش میکردم برای فردایش، [که] دوباره [انار داشته باشد].
- اين جریان مربوط به زمانی است که بچه کوچک بود!؟
- بله. [وقتي] بچه كوچك بود. مربوط به زمانی بود که هنوز يك سال و نيم داشت، [یا] دو سال. [تازه] راه افتاده بود.
- این که میگوئید انار را نمیخوردید، این کار به این دلیل بوده که...
- (قطع کلام) كه بچهام بهانهگیری نکند، [وقتی به] خانهی مردم میرویم، مثلاً چشماش به نان نباشد. خودمان که نداشتیم!
- و حالا توی این وضعیت که بابایش توی بیمارستان است و...
- (قطع کلام) بیمارستان است، و پول هم که نداشتیم که من بدوم دوباره از مغازه بخرم! یک انارش را [به این دلیل،] اینجور نگه داشتم. تا بعد از چند وقت که دیگر که بابایش آمد و خلاصه؛...[به روال سابق برگشتیم.]
- آن وقت هنوز یک بچه داشتید! درست است؟
- آنوقت بله. همین، حسین را داشتم.
- شما با حاج آقا... [فاميل بودید؟]
- (قطع کلام) بله. با آقا علیمان دخترخاله، [و] پسرخاله هستیم.
- الان دور و بریهایتان چه کسانی هستند؟ یعنی مثلا فامیل و اینها..!
- فامیلمان هيچكدام [توی] شهر نيستند. يكي دوتایشان هم که راهشان دور است و پیش میآید که شش ماه [به] شش ماه [هم،] همدیگر را نميبينیم. مهريز هم كه میرویم، میرویم توی خانهی خودمان و صبح [که] میرویم، عصر هم بیرون میآییم و دوباره میآییم شهر. ما كسي را نداریم که برایمان مثلاً...[همدم باشد.]
- اینجا که هستید، هرچه که همسايهها بیایند، سرکشی کننده دارید! درست است؟
- همسایهها هم... (جمله ناتمام. سر را به نشانهی "نه" بالا میبرند و لبخند میزنند.)
- همسایهها هم ارتباطی...
- (قطع کلام) نداریم ما باهم زیاد.
- این آقای دانافر چطور؟
- آقا دانافر، بندهی خدا زحمتمان [را] خیلی میكشند.
- همسايهتان هستند؟
- نه. همسایه که نیستند اما که میآیند، [خانهمان و] میروند. خانمشان [هم] میآیند و میروند.
این [ماجرای] دیگر [را] هم بگویم!. آقای دانافر توی همین محله ساکن بودند. آقای ما هم میرفتند مغازهی آقای دانافر. وقتی [از کارخانهی جنوب] بازنشسته شده بودند!. مدتی که گذشت، میخواستند محل سکونتشان را عوض کنند. [یعنی] خانهشان را بفروشند و بروند، [خیابان] مسکن. خلاصه؛ خانهشان را [که] فروخته بودند و داشتند میرفتند دنبال زمین [که] بخرند و [خانه بسازند]. [یک] شب خانمشان خواب میرود و خواب میبیند که در کوچهایی در حال عبور است. دیده است که [مردم، پشت در خانهایی] اینقدر صف کشیدهاند و –یک صف زن، یک صف مرد- او هم رفته جلو و گفته است که: چه خبر است که اینجا ایستادهاید؟ گفتهاند كه: [اینها که اینجا ایستادهاند] میخواهند بروند ملاقات "ذاكرينژاد"ها. او هم گفته است که: من هم ميتوانم بيایم؟ ایشان هم گفتهاند: بله. برو ته صف بایست [تا نوبتات بشود] و بیا. او هم ته صف میایستد تا نوبتاش میرسد و میرود داخل [خانه. وقتي میرود داخل] ميبيند که؛ [حسن و محمدحسین] كت و شلوار مشكي [و] پیراهن سفيد [به] تن هر دوتایشان [است] و صندلي گذاشتهاند آنجا و هردوتایشان [روی صندلی] نشستهاند.
- شهیدهای شما!
بله. حسن و حسين. [حواستان هست که؛] او اصلا بچههای ما را ندیده بوده است!. [از] روی عکسشان [که در بیداری دیده بوده و تصویرشان را به یاد داشته، توی خواب هم به او] گفتهاند: اینها بچههای ذاکرینژاد هستند. خلاصه؛ برمیخیزد و حسینمان به او میگوید که: شما دارید [از] اين محله میروید!. اما مادر و باباي من را فراموش نكنید. او هم میگوید که: نه. ما چه برویم و چه نرویم، بابا و مادر شما را ما فراموششان نمیکنیم. بعد هم [گفته است]: چشم!، چشم!، باز هم چشم. [حسین هم] گفته: اینجا نگویی چشم و [بعد] بروی خانه [و] یادت برود!. او (=همسر آقای دانافر) هم گفته: نه. یادم نمیرود. چشم!. حالا از شما چه پنهان، (لبخند) میآیند و میروند و [یادشان نرفته است!]. خلاصه؛ میرود جلو و [خودش می]گفت: حسینتان که اصلا نمیتوانستم حرف با او بزنم. اینقدر عصباني بوده از دستم و [در حالت عادی] نبوده است. [اما] حسن، نه. [آنطور نبوده و] سلام کردم و جواب داده و [با روی خوشتری برخورد کرده است. می]گفت: [آنجا، جایی بود که] يك حوض آب عجیب و گلهای عجیب [از لحاض قشنگی]، به مقدار خیلیزیاد، دور و برشان بوده است. گفت: مدام میخواستم دستم را در اين آب بشورم اما جرأت هم نمیكردم که بنشینم و دستم را بشورم.
- پس عملاً كسي كه دور و بر شما بیاید و برود، فعلاً فقط آقاي دانافر هستند!؟
- بله، [فقط] آقای دانافر. برای روضه[خوانی سالیانه]مان، مريض بشویم، [يا] چيزي خواسته باشیم، زحمتاش را میكشند ایشان.
- شما خودتان خواهر و برادر داشتید؟
- ما يك خواهریم و يك برادر. برادرم كه راهش [با ما] دور است و هشت بچه دارد و به کار خودش بيشتر نمیرسد. (=به بیشتر از کار خودش، نمیرسد- برای کارهای غیر از کار خودش وقت ندارد.)
- حاج آقا چطور؟
- حاجآقا هم یک خواهر بودند و یک خودشان. این هم که؛ خواهر که خدایش بیامرزد، [از دنیا رفته،] و خودشان تنها هستند.