نگاهی به زندگینامه و وصیت نامه شهید غلامعباس حکمتی + تصاویر
از همان کودکی نور خدايی در وجود عزیزش می درخشید. از وقتی که می توانست حرف بزند و راه برود تلاش می کرد و نتیجه زحمات خود را به دیگران می بخشید. از سن 5 سالگی به شاگردی مشغول شد. حتی پدرش که مغازه داشت آنجا می ایستاد و می گفت: من دوست دارم که برای دیگران کار کنم و پول هایش را جدا در قلکي می ریخت.
دوران ابتدايي را در دبستان اوحدی فسا به پایان رساند. از هیچ کاری دریغ نداشت فقط تلاش مي کرد. بعضی وقت ها آهسته وارد خانه می شد و در ورودی حياط یک تخت بود كه او بدون زیر انداز روي آن می خوابید و وقتی به او می گفتند: چرا این کار را می کنی؟ به ما جواب سر بالا می داد. هیچ وقت ایراد و بهانه ای به لباس و خوراک و چیزهای دیگري كه نداشت نمي گرفت.
از همان ابتداي زندگی نیتش پاک بود، همه کارهايش را بدون کینه و ریا انجام می داد و از خدا یاری می خواست. کلاس سوم راهنمايی که بود هوانیروز اصفهان اعلام کرد که جهت تکمیل کادر خود به چند هنرجو احتیاج دارد لذا وی با وجود سن کم تصمیم گرفت که به هوانیروز بپيوندد و هر چه خانواده اصرار کردند تا او را منصرف كنند که نرود و دیپلم بگیرد قبول نکرد.
تمام مقدمات هوانیروز را با توجه به شرایط سختی که داشت پشت سر گذاشت. چند بار خودش به تهران رفت و آمد تا این که ایراد گرفته بودند که قدش کوتاه است. یک متر خرید و به خانه آورد و مرتب خودش را به در و دیوار آویزان می کرد و قدش را دوباره اندازه می گرفت. با همه اين مشکلات وارد هوانیروز اصفهان شد.
ابتدا آنها را به لشکرک تهران بردند در آن سرمای طاقت فرسا دوره هوانیروز را گذرانید. در این موقع جريانات انقلاب شروع شد و فرمانده هوانیروز که خسرو داد، ـ طاغوتی بود و به جزای عملش رسید ـ برادران هنرجو به یگان های دیگر و عده ای به هنگ زرهی شیراز منتقل شدند. چند ماهی در شیراز بود که گفت: من باید تا مجرد هستم در بدترین مناطق خدمت کنم زیرا من فعلاً گرفتاری ندارم و هر جا باشم برایم فرق نمی کند.
آن گاه خود را به اهواز منتقل کرد در همان اوايل انتقال او به اهواز، کردها شورش کردند، مدتی در کردستان مأموریت داشت و دوباره به اهواز منتقل شد وی راننده تانک چیفتن و درجه اش گروهبان یکم بود و در همه حمله ها از جمله حمله بستان، رقابیه، شوش و آبادن حضور داشت. همیشه برای رفتن به خط مقدم جبهه پیشتاز بود و مدت 18 ماه در جبهه خدمت كرد.
هر بار که به مرخصی می آمد برای همه سوغات می آورد وقتی که در مرخصي بود هر کس جهت کاری به او رجوع می کرد بدون هیچ عذر و بهانه ای برايش انجام مي داد. يك بار كه زخمی شده بود و ترکش به سرش خورده بود به مرخصي آمد و شب نمی توانست بخوابد ولی هر چه اصرار می کردیم صبر کن تا بهتر شوی سپس برو. می گفت: وقت استراحت، به یاری خدا بعد از دوران جنگ است.
در منزل و خانه ای که در اهواز گرفته بود چند نوار مذهبی و قرآن با شناسنامه اش گذاشته بود که بعد از شهادتش کسی دنبال شناسنامه او نگردد و با صاحب خانه اش خداحدافظی کرده و یک شماره تلفن هم به آنها داده بود که اگر چنانچه من تا 24 ساعت دیگر به منزل نیامدم به پدر و مادرم تلفن بزنید و بگويید پسرتان شهید شد، بعد از 24 ساعت پسر صاحب خانه از اهواز تلفن زد و گفت: عباس شهید شده است.
بار آخر که به مرخصی آمد رفتار و کردارش به کلی عوض شده بود از همه خداحافظی کرد یک روز جلو آيینه ایستاده بود و به مادرش گفت: مادر! ناراحت نشو و چيزی است که برای همه پیش می آید و تو هم مادر شهید می شوی. این دفعه خیلی خوشحال بود، وجودش سرشار از عشق و علاقه به شهادت و حضرت امام خميني بود. وقتی امام در تلویزیون سخنرانی می فرمودند: سراپا گوش بود و همیشه می گفت: دلم می خواهد یک بار هم که شده به دیار امام بروم.
ـــــــ « وصیت نامه شهید » ـــــــ
بسم الله الرحمن الرحیم
و لاتحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
مپندارید آنهایی كه در راه خدا كشته می شوند مرده اند بلكه آنها زنده هستند و در نزد خدایشان روزى مى خورند. (سوره آل عمران/ آيه 169)
ملتى كه بخواهد حكومت الله در جامعه حكم فرما شود امكان ندارد مگر با یك شرط، و آن شرط این است كه باید شهید بدهد، خون بدهد و هجرت كند. درود و سلام بر تمامى رزمندگان اسلام در كلیه جبهه ها كه براى پیروزى حق بر باطل، مردانه جان بر كف مبارزه مى كنند و درود بر تمامى مادرانى كه توانستند از دامان خود فرزندانى پرورش دهند كه در هر زمان و هر مكانى براى پاسدارى از قرآن و اسلام در راه خدا جانانه آماده باشند.
اما پدرم و مادرم و برادر و خواهرانم! اگر من به آرزویم رسیدم بعد از من به هیچ وجه برایم گریه نكنید و هیچ گونه ناراحتى به خود راه ندهید و دشمن را خوشحال نكنید زیرا شما توانستید امانتى كه خدا به شما عطا كرده بود به بهترین وجه به درگاه او تقدیم كنید و با صبر و شكیبایى نشان دهید كه فرزند شما از امام حسین (عليه السلام) و فرزندان او والاتر نیست زیرا آنها جان خود را در راه اسلام دادند و ما هم وظیفه داریم كه راه آنها را ادامه دهیم. از تمام اعضاى خانواده مى خواهم كه تا آنجایى كه در توان دارند انقلاب اسلامى را یارى نمایند و پیرو راه امام عزیزمان خمینى كبیر باشند.
به امید پیروزى هرچه زودتر لشكریان حق علیه باطل
التماس دعا
ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ
* نامه شهید خطاب به پدر و مادرش:
بسم الله الرحمن الرحیم
خداوند درود فرست بر محمد و آل محمد و به برکت نام مقدست مرا در زمره شهدا قرار ده. پدر و مادر عزیزم! می دانم زمانی که نوشته هایم را می خوانید من در بین شما نیستم. ولی به خاطر تمام زحماتتان از شما سپاسگذارم. ای مادر! که مرا با رنج فراوان بزرگ کردی، بدون شک تو جزاي خود را از خدای بزرگ خواهی گرفت و اگر من سعادت شهادت را پیدا کردم ناراحت نباش زیرا تو امانت خود را به بهترین نحو به صاحبش برگرداندی و از این رو در برابر پروردگارت سربلند خواهی بود. من راه خدا را پیدا کردم و از این بابت بسیار خشنودم.
من از دنیا و تعلقات آن دل بریدم و دل به معبودم بستم. امیدوارم مرا پذیرا باشد. پدر و مادر عزیزم! از شما می خواهم برادر و خواهرانم را هر چه بیشتر به خواندن نماز و قرآن، و پیروی از دین تشویق کنید. خواهرانم را به حفظ حجاب و پاکدامنی توصیه می کنم و از آنها می خواهم در حفظ انقلابی که با ریختن خون جوانان وطنم بارور شده کوشا باشند و همواره پشتیبان امام و انقلاب باشند.
والسلام
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره اول (از زبان خانواده شهيد):
یک روز شهید غلامعباس به همراه تعدادی از سربازان پادگان برای خرید سوغات به بازار اهواز رفته بود. پس از خرید، یکی از سربازان گفته بود، اگر من هم پول داشتم، برای خانواده ام هدیه می خریدم و پست می کردم.
شهید از این موضوع اطلاع پیدا کرد و بدون این که آن سرباز بفهمد هدایایی برای خانواده آن سرباز خرید، و به اسم سرباز برای خانواده اش پست کرد و با این کار مصداق انفاق در راه خدا را نشان داد و این یکی از اخلاق خوب و پسندیده غلامعباس بود. او همیشه در کار خیر شرکت می کرد و تا توان داشت به همه کمک و ياري می رساند.
* خاطره (دوم) از زبان مادر شهيد:
اطلاع شهید از شهادتش
در آخرین مرخصی قبل از شهادتش غلامعباس که کم کم آماده رفتن به جبهه می شد روزی کنارم آمد و گفت: مادر! راستی داری مادر شهید مي شوي!!
گفتم: مادر! چه می گویی؟ چرا این حرف ها را می زنی؟ ان شاء الله که به سلامت بر می گردی. گفت: مادر ان شاء الله روز ششم عید به خدمت شما می رسم. خداوند خواست که او به قولش عمل کند و ششم فروردین ماه آمد ولی بر بال فرشتگان.
مادر عزیزم از آمدنم ز پیش تو هر چند دیر شد تو جان منی، کسی ز جان سیر نشد
* خاطره سوم (از زبان خانواده شهيد):
غلامعباس در آخرین مرخصی به دیدن خواهرش رفت که به او خیلی علاقه داشت و آن ایام زمانی بود که خواهرش تازه به خانه بخت رفته بود و هر وقت به دیدن خواهرش می رفت و برایش سوغاتی می برد.
در آخرین مرخصی وقتی به دیدن خواهرش رفت، نیز هدیه ای برایش آورده بود. ولی این بار هدیه اش یک چادر سیاه بود خواهرش از او سوال می کند، چرا چادر سیاه برایم سوغات آورده ای؟ گفت: خواهرجان! ان شاء الله همین چادر را می پوشی و بر سر مزارم در امامزاده حسن (عليه السلام) می آیی.