نگاهی به زندگینامه شهید غلامرضا محمدی
نوید شاهد: شهید غلامرضا محمدی فرزند عوض، در تاريخ 1340/05/04 در روستای صحرارود از توابع شهرستان فسا به دنیا آمد و بزرگ شد. تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم در رشته اقتصاد ادامه داد و سپس به مدت 2 دو سال به خدمت سربازی در شهرهای آبادان و خرمشهر اعزام گردید. وي جوانی بسیار معتقد، انقلابی، مهربان، سر به زیر و مؤمن بود.
اين شهید گرامي به خاطر علاقه وافر به ارزش های اسلامی و انسانی بعد از خدمت سربازی هم به مدت 6 ماه به صورت نیروی ویژه بسیج در جبهه های حق علیه باطل خدمت کرد. سپس به صورت نیروی رسمی در کادر ارتش جمهوری اسلامی ایران به آموزشگاه رسمی رفت و پس از یک سال به عنوان ستوان دوم وارد خدمت گردید. مدت دو سال و نیم نیز با درجه افسری در جبهه های کفرستیز و عملیات ها شرکت نمود. در ضمن شهید محمدی ازدواج نمود اما ثمره ای از این ازدواج نداشت. سرانجام در تاریخ 1367/04/04 در منطقه جنگی مجنون، بر اثر متلاشی شدن بدنش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان خواهر شهيد:
این شهيد سرافراز وقتی که از جبهه می آمد خانم های اقوام و دوستان از او شیرینی می خواستند و او به من می گفت: خواهر بلند شو و به آنها قند بده. آنها می گفتند: ما شیرینی ازدواج تو را می خواهیم اما او با ازدواج به شدت مخالفت می کرد. بعدها فهمیدیم که به خاله اش گفته بود مادرم مرتب اصرار می کند که من زن بگیرم در صورتی که من مطمئنم اگر ازداج کنم 3 ماه بعد شهید می شوم. همان طور هم شد و ما اول ماه مبارك رمضان دختری را برایش عقد کردیم و غلامرضا 3 ماه بعد در ماه ذی الحجه شهید شد. هنگامی که به خواهرم خبر داده بودند او بلافاصله گفته بود که حتماً غلامرضا شهید شده است چون 3 ماه از ازدواجش می گذرد.
برادرم متعلق به این دنیا نبود. او نقل می کرد که یک سرباز مشهدی نزد من آمد و گفت: به من خبر داده اند که زنم مریض است من هم بلافاصله 15 روز به او مرخصی دادم. بعد حس کردم چیزی می خواهد بگوید ولی خجالت می کشد گفتم: من هم مثل برادرت هستم اگر چیزی هست بگو. او گفت: به پول احتیاج دارم من هرچه داشتم را به او دادم. ایشان همیشه می گفت: دنیا برای کسی نمی ماند و بزرگترین آرزویش شهادت بود.
مادرم مي گفت: 3 روز بعد از شهادت ایشان خواب دیدم که بلوز سفیدی به تن دارد و موهای خود را اصلاح کرده است و بالای سرم آمد و گفت: مادر! کفش های مرا به کسی ندهید گفتم: من آن قدر محتاج نشده ام که کفش تو را به کسی بفروشم یا بدهم.
یادم هست موقع عروسی برادر کوچکم به او گفتم: غلام جان من و بچه هایم کفش و لباس مناسب نداریم و ایشان هم به ما کمک کرد و وقتی خواهر دیگرم اعتراض کرد گفت: من سهم همه مرخصیم را هم در نظر می گیرم. خلاصه من از او رضایت کامل داشتم و همیشه برایش نماز می خوانم.