نگاهی به زندگینامه شهید حبیب الله رضوانی نژاد
نوید شاهد: شهید رضوانی نژاد در تاریخ 1340/10/10 در روستای کوشک قاضی، در خانواده ای با ایمان به دنيا آمد. او در دوران کودکی خیلی باهوش بود و با پدر به مسجد می رفت، در سن هفت سالگی راهي دبستان شد و دوران ابتدايی را در زادگاهش به پایان برد، دوره ی راهنمایی را در مدرسه ی دهخدا فسا گذراند و بعد به هنرستان رفت و در رشته کشاورزی مشغول به تحصيل شد و در برق کشی هم مهارت فراوانی داشت.
در تابستان در کوره ی آجرپزی کمک می کرد و بعد از گرفتن دیپلم نیز در همان جا مشغول کار شد. اين شهيد عزيز خیلی بی ریا بود، لباس شیک نمی پوشید و می گفت: همین لباس ساده خوب است انسانيت که به لباس نیست. در دوران انقلاب به راهپیمايی می رفت و از انقلاب و امام خمینی طرفداری می کرد. در زمان جنگ یک ماه آموزش دید و بعد به جبهه رفت، او در آزاد سازی خرمشهر نیز شرکت داشت.
سپس در آموزشگاه افسری ثبت نام کرد و بعد از پذیرفته شدن به تهران رفت و پس از اتمام دوره ی آموزشي سر دوشی گرفت و با درجه ی ستوان سومی به جبهه گیلان غرب رفت و زخمی شد و به مرخصی آمد. بعد از بهبودی دوباره به جبهه برگشت تا این که در تاریخ 1364/07/05 در منطقه ی قصر شیرین بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ
* نامه شهید خطاب به همسرش:
نیمه شب، هنگامی که درخشندگی ستارگان به حد اعلاء می رسد، آن هنگام که مهتاب در نهایت زیبايی و دل دادگی می درخشد از صحراهای سوزان افسریه ی تهران به معبودگاه نور چشم عزیزم سلام دارم.
این نامه را در شبی برایت می نویسم که غروبش به طور وحشتناکی غم انگیز است و آهنگ تپش قلب محزونم، غم تو در غروب در حال سکوت، بر همه جاي دلم حکم فرماست و در این چهار دیواری خود نشسته به یاد تو می نویسم، احساس می کنم تپش های قلبم با یاد تو بیشتر می شود، احساس می کنم تمام وجودم به یاد توست، چقدر خوب بود انسان می توانست دوست نداشته باشد، چقدر خوب بود که انسان زیبايی های طبیعت را می دید و به یاد دوستی نمی افتاد و فقط از خود آنها لذت می برد، یعنی مهتاب را می دید و چهره ی معصومی را به خاطر نمی آورد، صدای جریان آب را از جویبارهای شفاف می شنید و آواز بهترین عزیزانش را آرزو نمی کرد.
بگذار بگویم که هیچ نیرويی قادر نخواهد بود من و تو را از همدیگر بگیرد، حتی سردی خزان و فراز و نشیب ها و سختی ها، از توان دلم نخواهد کاست و خیالم همین طور مصمم و به فرمان دلم، در دل شب های سیاه افسریه تهران به سوی تو خواهد شتافت، به سوی تو که رنج ها و دردهایت شیرین، و فريادها و شادی هایت مانند ارمغان های بهاری لذت بخش است.
اکنون که این نامه را می نویسم آن روزهای خوش اول را که با هم بودیم و آن خواب های شیرینی را که می دیدیم به یاد می آورم. آن لذت ها چون خواب شیرینی که در بین بیماری هولناکی قرار گرفته باشد متلاشی شده است. بالاخره تقدیر چیز دیگری است این اندک عمر سپری خواهد شد اما چه بهتر که انسان دست نیازش به جلوي این و آن دراز نباشد و بتواند در این زمانه لااقل گلیم خودش را از آب بيرون بکشد.
در این زمانه ای که انسانیت به طور رقت انگیزی بازارش کساد است، سرنوشت چیز دیگری است سرنوشت این بوده و هست و تا به حال کسی نبوده که نتواند با سرنوشت دست و پنجه نرم کند، بالاخره انسان برای تأمین نیازمندی های خود باید رنج ها و سختی های فراوان، و دردها و ناراحتی های زیادی را متحمل شود و فقط برای مقابله با این دشواری ها کمی استقامت و پایمردی لازم است.
ولی چه توان کرد؟ اگر چه دلم نمی خواهد پایم به زنجیر اسارت بسته شود، اگر چه دلم می خواهد ما هم در یک گوشه ای از جهان، در یک چهار دیواری که در آن جا بوی صفا و صمیمت بدهد زندگی کنیم ولی همین طور که گفتم: تقدیر چنین بود، به خدا اگر كنار من بودی می دیدی که با چه حالی این نامه را می نویسم، با چه دلی که درد از آن سرشار است یا چشمی که نیمه شب از ناراحتی و دوری، گونه هایم را بی اختیار خیس می کند.
در این جا فکر می کنم که در قفس هستم، چون هر انسانی مثل من، که تو کاملاً مرا می شناسی، مي داني كه نمی توانم خیلی از زورگويی ها را تحمل کنم از این بابت برایم خیلی گران تمام می شود نه از لحاظ آموزش که یک وقت فکر کنی که شاید توان نداشته باشد، بلکه از زورگويی ها. این نامه را در ساعت ده و پنج دقيقه که همه خوابیده اند می نویسم نخواستم که تو ناراحت شوی و مبادا ناراحت شوی.
خواستم بدانی که من در آن جا بی خیال نیستم از بابت این که زیاد در فکر هستم دوستان و رفیقان به من می گویند: روانی نشوی؟ زیاد فکر نکن که خیلی خوب نیست.
نمی آید به بـیداری چـو در آغوش مـن شب ها
رها کن تا به زدم که ای در خواب از آن لب ها
نیست سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده بی خــواب می زدم
امروز به یاد تو قلم، این یار همیشگی خود را به دست گرفته ام تا آتش درون قلب سوزانم به وسیله ی یک برگ کاغذ به خدمت تو تاج سر، نثار گردانم آتش عشق و محبتی که همواره فروزان تر و شعله ورتر می گردد. از آتشفشان عشق زبان می کشد و می سوزد ولی خاکستر به جای نمی گذارد، قلم هم سخت بی تابانه بر کاغذ یورش برده، گویی می گرید و میل دارد برای ابراز محبت فریاد بکشد و بر آسمان ها رود، کاغذ مثل پرنده ای پر و بال شکسته بر چنگال قلم افتاد و تسلیم مأموریت او گشته است و از دهانه ی قلم آن چه بیرون می آید به طوری کلی جملاتی است که در کل ساخته و پرداخته ی کلامی است آتشین، و آن هم سلام.
سلامی آتشین که از گوشه ی قلبم بر خواسته از قلب سوزانم، قلبی که همواره برای تو در تپش است و یک لحظه بی تو آرام نمی گیرد. عزیزم! نمی دانم از کجا برایت بنویسم، از فراغت ها و ملالت های روزگار، از دوری ها و ناراحتی های روحی که هر لحظه قوی تر از لحظات، بیشتر مرا در عذاب و خطاب قرار می دهد، یا از آینده، آینده ای که بسیار نزدیک است ولی به او نمی رسیم، آینده ی نه چندان دوری که نمی دانم در کدامین گرداب زندگی غرق خواهم شد، یا از محبت های بیکران تو که همواره تمامی اوقات مثال پرده ی سینما بر جلو چشمان بی فروغم، تمامی آن حرکات محبت های تو را نمایان می سازد.
قطرات اشک گونه هایم را خیس کرده است فراوان، درد و ناله مرا در بر گرفته است و دوری تو برایم گرانترین و مشکل ترین امر گردید. نمی دانم از کدامین بنویسم؟ به درستی نمی دانم امشب را بر کدامین فکر می اندیشم؟ بر فکر فردا، فردای ناپیدا، یا بر فکر امروز که هنوز وجودم را به تماشای خود گرفته است یا بر فکر دیروز که مثال شبهی از نظرم گذشت. ولی در جلو پایم جای گرفته، یا بر فرداهای دیگر و فراواني غم و ناله.
و اما این را می دانم که من و تو برای هم آفریده شده ایم که در کنار هم این چند روز عمر را سپری نمايیم. اما کی؟ و در کجا؟ در تنهايی ها و غربت ها و یا در کنار هم، ولی باور کن که ما در وطن هم غریب تر از غربت ها هستیم. در فراغت می نویسم و از دست من، خامه خون می گیرد و خط خاک بر سر می کند. به هر صورت در سراشیبی تندی قرار گرفته ام، زندگی گذشته و حال و آینده ام در جلوام متصور گشته و مرا بر خود مشغول ساخته است و آن چه را که دارم می نویسم.
ناخودآگاه به صورت آبی که از چشمه ای بیرون می ریزد از درونم روی این صفحه ی کاغذ به رشته ی تحریر در می آید تا به خدمت تو رسد و حال مرا بر تو باز گو گرداند. اما مهم ترین مطلب که مرا بر این نوشتن وادار می سازد، دوری توست، دوری که مثال باد خزان درد جانکاهی است و بهار عمر را به فنا و نیستی رهنمون می گرداند و این گل ها را پژمرده می سازد و مثال برگ درختان پايیزی، رنگ زرد جدايی را بر ما به ارمغان می آورد.
باور کن از بس از دوری تو ناراحت هستم این کلمات را بر زبان رانده ام و نخواسته ام که تو را در آن وطن که باز هم می دانم که برایت بی فروغ و روشنايی است ناراحت کنم، شاید حوصله شنیدن این کلمات را نداشته باشی ولی می دانم که اگر این جا بودی می دیدی که با چه حالتی دارم می نویسم شاید بر من سخت نمی گرفتی، زیرا که دلم از جای خود حرکت کرده است و هوای دیدن تو را دارد، ولی متأسفانه بعد زمانی و مکانی این اجازه را نمی دهد و قلب مرا نا امید می سازد، فعلاً مثال کسی مانده ام که چشم و گوشش را بسته اند و نفس کشیدن را بر او سخت کرده اند.
بهر حال خیلی سرت را به درد آوردم امید است مرا ببخشید ولی چاره چیست؟ این ها همه عقده های قلب و وجود سوزان من است که به شکل این کلمات در آمده اند و به عنوان نامه ای به خدمت شما می رسد و در پایان عرض می کنم که وجودم از فراغ تو بی فروغ و تاریک است و امید آن را دارم که روزی که نه چندان دور است، دوباره میسر گردد و چهره ی پر محبت شما را که معرف دوستی و صمیمت است مشاهده نمایم. در این جا بار دیگر برای شما آرزوی موفقیت و سلامتی نموده و امید است که هیچ گونه کسالتی نداشته باشی و در کار و پیشرفت زندگی، از هیچ گونه فعالیتی دریغ نورزیده و با اتکال به خداوند بزرگ عالم، این پادشاه مقتدر جهانیان، سلامتی و خوشبختی را که باید پیشرفت هر کسی در زندگیش باشد هیچ زمان از دست ندهيد.
شما را به دست آن کسی که ما را در کنار هم قرار داده و دلهایمان را به هم پیوند داده می سپارم.
به امید دیدار
والسلام
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان همسر شهيد:
حبیب از بستگانم بود و خانه ما زیاد رفت و آمد می کرد و او را کاملاً می شناختم. یک روز پدرش خانه ما آمد گفت: کسی خانه هست؟ پدر و مادرم نبودند. گفتم: نه، چیزی نگفت و رفت، من رفتم در مغازه، حبیب هم داخل مغازه بود من را که دید گفت: پدرم خانه ی شما آمد؟ گفتم: بله گفت: چیزی نگفت؟ گفتم: نه، گفت: پس دوباره می آید. شب دوباره آمدند و موضوع خواستگاری را مطرح کردند و بعد از آزمایش و خرید، با هم دیگر عقد کردیم. سر سفره عقد بهش گفتند: باید به عروس زیر زبانی بدهی، خندید و گفت: انبردست می دهم، چون آن زمان برق کشی هم می کرد.
وقتی تنها هستم با عکسش حرف می زنم و درد و دل می کنم. یک روز خیلی ناراحت بودم گفتم: تو خودت رفتی راحت شدی من چیکار کنم؟ تو برای من چیکار می کنی؟ نه به داد من می رسی؟ نه به داد احسان (فرزندش) این بار که احسان آمد عکست را هم می دهم با خودش ببرد.
شب به خواب خواهر شوهرم آمده بود و بهش گفته بود به اشرف بگویید چرا این قدر نگران است؟ بگو چه می خواهی تا برایت بیاورم؟ هر چه بخواهی بگو برایت می آورم، این قدر نگران خودت و احسان نباش. برای عروسی احسان هم خواب یکی از اقوام آمده بود، ایشان تعریف می کردند که خواب دیدم در خانه پدرش هستیم خیلی هم شلوغ است، حبیب هم آنجا بود، کت و شلوار خیلی قشنگی پوشیده و خیلی هم خوشحال بود همه جا را چراغانی کرده بودند حیاط هم پر از گل شده بود حبیب با پدرش داشتند کار می کردند.
آخرین باری که می خواست به جبهه برود من خیلی ناراحت بودم می گفتم: جبیب نرو، احسان کوچک است، من تنها هستم، آن موقع احسان 11 ماهه بود، گفت: باید بروم، تو تنها نیستی خدا را داری ولی من قبول نمی کردم، به شوخی گفت: اگر یک بار دیگر گفتی نرو مثل اعلاميه می چسبانمت به دیوار. فردا صبح هم كه می خواست برود در حیاط گفت: حلالم کن، مواظب خودت و احسان هم باش، بعد خداحافظی کرد رفت.
در آخرین مرخصی که شهید به فسا آمده بود حال و هوای دیگری داشت یک روز آمد خانه قاب عکس بزرگی دستش بود گفتم: این چیه؟ گفت: این عکس خودم هست آن را بزرگ کرده ام، این عکس را نگه دار شاید رفتم و دیگر برنگشتم، عکسم را بر روی جنازه ام بگذارید و موقع رفتن از همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و رفت.