نگاهی به زندگی شهید جلیل بردبار دریمی
شهید جلیل بردبار فرزند کریم در تاريخ 1340/02/01 در شهرستان فسا، محله دریمی در خانواده اي کشاورز دیده به جهان گشود و تحصیلات خود را در محل سکونتش از دبستان تا دبیرستان ادامه داد. او از کودکی در مهربانی، خوش اخلاقی و زرنگی زبانزد خاص و عام بود. در دوران دبیرستان اغلب اوقات، ورزش می کرد و مروّت و مردانگی در وجودش احساس می شد. در مشکلات و گرفتاری ها و كار کشاورزی بهترین یار و غم خوار پدر بود و در هر شرایطی او را کمک می کرد. همیشه پدر این جمله را مي گفت: ای کاش چند فرزند مثل جلیل داشتم، جلیل همیشه طرفدار ضعیفان و دشمن ظالمان بود، تشنه حقیقت و با اشخاص دور از حقیقت، مبارزه می کرد.
او از اوایل انقلاب در تظاهرات و راهپیمایی علیه شاه خائن شرکت داشت حتی به همراه امام جمعه شهرستان فسا حجة الاسلام ارسنجانی، توسط مزدوران شاه دستگیر، و به زندان افتادند و بعد از مدتی آزاد شدند. بعد از پیروزی انقلاب وارد ارتش شد، او همیشه در پی راهی بود که به مملکت و دین اسلام خدمت کند و در راه دفاع از انقلاب هیچ گاه آرام و قرار نداشت. مدت زیادی از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نمی گذشت که عازم جبهه های جنگ شد. شهید جلیل برای آخرین بار در هفتم آذرماه 1360 به منطقه عملیاتی جنوب اعزام، و بر اثر اصابت ترکش به ناحيه ي سر، در تاريخ، 1360/09/08 در منطقه جنوب به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهرش در تاريخ، 1360/09/13 در امامزاده حسن (علیه السلام) طی مراسم باشکوهی به خاک سپرده شد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان برادر شهيد:
شهيد بردبار در تظاهرات هاي قبل از انقلاب شرکت فعالی داشت و شب ها به کمک آقای حجة الاسلام ارسنجانی در سخنرانی ها، گفتگو ها و از جمله کارهایی که سبب اتحاد مردم می شد، شرکت داشت.
همه می گفتند مگر می شود شاه را بیرون کرد و اسلام را بر سر کار آورد؟ اما شهید جلیل می گفت: خدا همراه ماست و او به امام خمینی (ره) و ما مردم کمک می کند و به همه شما نشان می دهیم که می شود.
در یکی از روزها که منو جلیل در راهپیمای ها شرکت کردیم، مردم با شور علیه شاه شعار می دادند. ساعت 10 صبح بود که ناگهان ماموران شاه با اسلحه مثل گرک در بین مردم ریخته و با باطوم و لگد و اسلحه بر سر و کمر و دست و پای مردم می زدند.
من جلیل را در بین مردم گم کردم و به خانه بازگشتم، از مادرم پرسیدم: مادر جلیل نیامده؟ مادرم نگران شد و گفت: چه شده جلیل که با تو بود؟ وقتي نگرانی مادرم را دیدم گفتم: چیزی نشده، زود به خانه می آید. بیرون رفتم و پس از پرس و جو فهمیدم که جلیل در کوچه ای گرفتار ماموران شده و آن قدر او را زده اند که در وسط کوچه بی هوش شده است و در حال بیهوشی او را به پاسگاه می برند.
جلیل چند روزی با آقای ارسنجانی بازداشت بود و بعد از آن، همه زندانی ها آزاد شده و جلیل به خانه آمد.