آقا فرمودند شهيد مانند جواهري است که امانت گذاشتهايد
يکشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۶ ساعت ۰۹:۴۸
شهيد سيداحسان حاجيحتملو اولين شهيد مدافع حرم استان گلستان است. شهيد حتملو بهمن سال 1393 در حلب سوريه به شهادت رسيد تا توطئههاي شوم دشمنان اسلام در نطفه خفه شود.
مادر شهيد
چهار فرزند دارم؛ دو پسر و دو دختر، كه به ترتيب ميثم، اكرم، احسان و اعظم نام دارند. سيداحسان سومين فرزندم بود كه خدا او را انتخاب كرد. سيداحسان تقريباً فرداي سالروز ملي شدن صنعت نفت در تاريخ 30 اسفند 1362همزمان با اذان ظهر و آغاز سال نو به دنيا آمد. البته شناسنامهاش را به تاريخ 1/1/63 گرفتيم. از كودكي روزه ميگرفت و نماز اول وقت ميخواند. در مدرسه هم خيلي از احسان راضي بودند. روحيه هيئتي، بسيجي و نمازخوان بودنش در دوره دانشآموزي زبانزد معلمها بود.
حضور در مراسم شهدا
در دوره دفاع مقدس و جنگ بسيار ميشد كه شهيد ميآوردند و مراسم ميگرفتند، سعي من بر اين بود كه براي گراميداشت مقام شهدا در اين تجمعات شركت داشته باشم و از همان كودكي بچههايم را نيز با خودم ميبردم. احسان هم تا سوم راهنمايي همراهم ميآمد، اينقدر به اين مجلسها علاقهمند شده بود كه يك بار در شهري ديگر مراسم يادمان شهدا گرفته بودند و مسير هم خيلي طولاني بود اما به خاطر علاقهاي كه داشت مجبورمان كرد به آن مراسم برويم. آخرين مراسمي كه با هم رفتيم ارتحال امام(ره) بود كه با خانمها رفته بوديم. احسان هم بعد اتمام سفر گفت «مادرجان من ديگر خجالت ميكشم با شما بيايم، همه خانم هستند!»
بعد از شهادت پسرم، دوستانش تعريف ميكردند كه وقتي بين خودمان از شهادت صحبت ميكرديم و از هم ميپرسيديم اگر قرار باشد يكي بينمان شهيد شود آن فرد كيست؟ همه به اتفاق ميگفتند آن يك نفر احسان است! قبل از ورودش به سپاه يك روز يكي از دوستان هممسجدياش مرا ديد و گفت «خانم حتملو احسانت يك روز شهيد ميشه. حالا ببين كي گفتم!» اين بچهها ميفهميدند اما ما خودمان متوجه نبوديم. البته با خودم هميشه ميگفتم احسان حيف است در راه ديگري جز شهادت برود.
كمكهاي احسان
چه قبل از ازدواج چه بعد از آن خيلي در كارهاي منزل كمك ميكرد. بسياري از امور را بدون اينكه از او بخواهيم انجام ميداد. البته حاجآقا خودشان هم در منزل هميشه همينطور بودند از اين جهت ميشود گفت احسان به پدرش رفته است. احسان خيلي بامحبت بود. سال 89 به دليل ناراحتي قلبي در بيمارستان بستري بودم. هر روز از سر كار مستقيم به بيمارستان ميآمد و تا غروب ميماند و از من مراقبت ميكرد. يا زمانيكه براي عمل قلب به تهران منتقل شدم ميآمد پشت شيشه بخش ICU، ساعتها نگاهم ميكرد. هر موقع حالم بد ميشد اولين نفري كه با او تماس ميگرفتم پسرم احسان بود و كارهاي دكتر و درمانم را با اصرار خودش انجام ميداد.
با اينكه بعد از ازدواج مستقل شده بود اما هميشه اصرار داشت براي خريد يا جابهجايي وسايل با او تماس بگيرم. در تمام اين سالها، روزهاي عيد غدير از صبح تا شب تماموقت سرپا بود و از مهمانان پذيرايي ميكرد، حالا عيدهاي غدير كه ميآيد واقعاً جايش خالي است.
به ديگران هم خيلي كمك ميكرد. گاهي پنجشنبه و جمعهها ميديديم پيدايش نيست كه بعد ميفهميديم براي كارگري به اسلامآباد رفته است. آنجا به كسي نميگفت حقوقبگير است و ميگفت كارگر هستم و برايشان مجاني كار ميكرد. سال 90 عازم مكه شديم. آنجا دائم روزه ميگرفت. كارش هم اين بود كه هر روز پيرمردها و پيرزنهاي ناتوان كاروان را دور خانه خدا طواف ميداد. درسش را كه تمام كرد گفت تصميم دارم بروم سپاه. اينكه چه مسائلي باعث شد چنين تصميمي بگيرد را نميدانم اما دوستان زيادي در سپاه داشت كه شايد وجود اين افراد بيتأثير نبوده باشد. شايد هم نوع نگاهي كه به دفاع مقدس و راهيان نور داشت از ديگر موارد بود. با همين اوصاف وقتي ديپلمش را گرفت سال 81 وارد سپاه شد و بعد از آن هم ليسانسش را گرفت.
نگران مادر
بار آخري كه رفت، به جز همسرش هيچكس نميدانست. معمولاً قبل هر از مأموريتي براي خداحافظي پيشمان ميآمد. شب قبل از رفتن براي خداحافظي با ما آمد و به من گفت: «مادرجان كار نداري؟ من دارم ميرم مأموريت. زنگ نزنيد، خودم باهاتون تماس ميگيرم.» هر دو، سه روز يك بار هم به ما زنگ ميزد و خبر همه را ميگرفت. بار آخر هم از من پرسيد «مادر حالت خوبه؟ چشمت رو عمل كرده بودي بهتر شد؟ همه مواظب خودتون باشيد!» من هم گفتم مراقب خودت باش و خداحافظي كرد. دو ساعت بعدش شهيد شد.
پسري با آرزوي شهادت
در دفتر خاطراتش هميشه از شهادت به عنوان بزرگترين آرزويش صحبت ميكرد. منتها چون ميدانست ما ناراحت ميشويم كمتر به اين موضوع اشاره ميكرد. يادم هست تكفيريها اتوبوسي در سامرا منفجر كردند، آن زمان همه با هم خانه بوديم ميگفت كاش من داخل اين اتوبوس بودم و شهيد ميشدم.
اول به ما گفتند پايش تير خورده، بعد گفتند مجروحيتش بالاست ولي من همان موقع شك كرده بودم كه ممكن است شهيد شده باشد. رفتم منزل عروسم. آنجا پدر و مادر عروسم ميدانستند پسرم شهيد شده ولي به ما نگفتند. ديديم منزل عروسم رفت و آمد خيلي زياد شده تا اينكه حاجآقا به همراه دوستانش آمد و گفتند فردا قرار است احسان را به تهران بياورند. صبح متوجه پچپچ ديگران شدم. من در اتاق كنار فاطمه (همسر شهيد) بودم و هر دويمان تا آن لحظه نميدانستيم احسان شهيد شده و به صورت كاملاً تصادفي حرف سوم و هفتم را شنيديم. مادر عروسم بالاخره به دخترش گفت «فاطمهجان احسان شهيد شده.» فرداي آن روز هم پيكر پسرم را آوردند.
دوران جنگ فكر ميكردم شايد همسر شهيد شوم ولي مادر شهيد نه. از طرف ديگر با خودم هميشه ميگفتم احسان حيف است در راهي غير شهادت از بين ما برود. احسان سه يا چهار ماهه بود. من يكبار رفتم از روي طاقچه چيزي بردارم دستم خورد به آينه و درست افتاد كنار گوش احسان. كاملاً ريز شد، طوري كه حتي يك سانت هم با صورتش فاصله نداشت. موكت پاره شد ولي اين بچه يك سر سوزن هم آسيب نديد. بعد با خودم گفتم اگر خدا نخواهد يك برگ هم از درخت نميافتد. انگار خدا خواست ايشان را نگه دارد تا بزرگ شود و در راه حضرت زينب(س) شهيد شود. ميدانم بزرگترين آرزويش شهادت بود.
فردي از امور شهدا بيت آقا تماس گرفتند و گفتند روز دوشنبه خدمت رهبر معظم انقلاب دعوت شديد. اين چيزي بود كه مدتها آرزويش را داشتيم. ديدار با ايشان يكي از خاطرهانگيزترين لحظات عمرمان بود. وقتي رفتيم خدمت آقا، هفت خانواده شهيد ديگر هم بودند. اول نماز را به امامت ايشان خوانديم، بعد دور ايشان جمع شديم. از روي ورقه اسامي شهدا را ميخواندند. رسيد به سيداحسان، پرسيدند حاجي، حتملو يعني چه؟ كه حاجآقا برايشان توضيح دادند. بعد پرسيدند مادرشان كجاست؟ از من پرسيدند «چندتا بچه داريد؟» گفتم چهارتا بودند كه يكي از آنها رفت. فرمودند: «نه، شهيد هست. شهيد زنده است. عين جواهري كه در بانك امانت گذاشتيد. او شما را ميبيند ولي شما او را نميبينيد.»
پدر شهيد
احسان از بچگي با مسجد گره خورده بود و در كليه برنامههاي بسيج محل شركت ميكرد. بسيج برنامههاي تفريحي خوبي مثل كلاسهاي ورزشي رزمي، آموزشي و كوهنوردي، داشت و سيداحسان اكثر مواقع در اين كلاسها شركت ميكرد. به فوتبال هم علاقه داشت و با دوستان هممسجدياش در كوچه فوتبال بازي ميكردند.
سيداحسان واقعاً يك جوان مؤمن بود كه نسبت به نماز حساسيت ويژهاي داشت. حتي يادم ميآيد وقتي پسرم 10، 12 ساله بود ميگفت من پيشنماز ميايستم و شما به من اقتدا كنيد و ما هم همين كار را ميكرديم. او را اكثر ظهرها به مسجد ميبردم و ايشان هم هميشه همراه بود. نماز اول وقت اينقدر برايش اهميت داشت كه موقع نماز، هر كاري كه داشت، را رها ميكرد.
خاطرم هست كه وقت اذان ظهر بود، داشتم از آرايشگاه برميگشتم، احسان و دوستانش سخت مشغول بازي فوتبال بودند، وقتي اذان را گفتند احسان بازي را رها كرد و رفت سمت مسجد، هر چه دوستانش ميگفتند سيد 10 دقيقه صبر كن بازي تمام شود بعد برو، ميگفت نماز را بايد اول وقت خواند. از طرف ديگر سعي ميكرد هميشه دوستانش را هم راضي نگه دارد.
در منزل هم هميشه اولين نفري كه زمان نماز را به بقيه اعضاي خانواده يادآور ميشد احسان بود. به نظر من احسان از همان كودكي راه خودش را پيدا كرده بود. حضور در مسجد و معاشرت با روحانيت، بيشترين تأثير را در روحيات ايشان داشت. يك روز روحاني مسجدمان از من پرسيد: سيداحسان پسر شماست؟ گفتم بله. گفت: ماشاءالله چطور تربيتش كردي؟ من هم پاسخ دادم خب مثل همه بچهها. ايشان گفت نه اين پسر مثل بقيه بچهها نيست. نميدانم شايد انتخاب خدا بوده كه راههاي درست را در مسير زندگي سيداحسان قرار بدهد تا به نتيجهاي كه آخرش شهادت است، برسد. از همان سال اولي كه حقوقبگير شد خمس و زكاتش را ميپرداخت و در منزل در خصوص رعايت حجاب، نماز اول وقت، اخلاق خوب و احترام به پدر و مادر هميشه اعضاي خانواده را سفارش ميكرد.
بچههاي مسجد از طريق سپاه مطلع شدند، رفقاي احسان هم به دامادمان خبر شهادت را دادند. من هم توسط دامادمان از اين مسئله باخبر شدم. وقتي خبرش را شنيدم انگار دنيا در قلبم سنگيني ميكرد.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما