هنوز تو را جستجو می کنم
نویدشاهد: نگاهم نمی کنی؛ مثل آن روز، روز اول که مثلاً آمده بودی خواستگاری ام. التماست می کنم، دلم می خواهم با نگاهت با نگاهت حرفهایت را بگویی و من راز دلت را بفهمم. گریه می کنم. بی تابم.
مادر را بالای سرم می بینم باز هم بی صدا گریه می کند، به قول خودش بر بخت معماگونه من. آه می کشم. دلم خوش بود که تو هستی اما حالا، حالا که فهمیده ام همه اش رویا بوده است، افسوس می خورم، کاش تو بودی، کاش تو را داشتم. کاش تو بودی حتی در خواب.
* مادر گفت: خواهرش می گفت خیلی خجالتیه. او را در اندیشه ام به تصویر کشیدم، یک جوان خجالتی و محجوب. روزها پشت سر هم انتظار کشیدم تا آمد. بلند قامت بود و رشید، موهای سر و صورتش که نرم بود و سیاه، به یک سو خوابیده بود و همان حجب و حیایی را که خواهرش گفته بود در رخساره اش می دیدم.
لباس سبز سیاهی برتن داشت، کفشهایش را هم وقتی سینی چای به داخل اتاق می بردم دیدم؛ یک جفت پوتیم رنگ و رو رفته و خاکی. مقابلش که نشستم تکانی خود و زیرلب «یاا…» گفت. سرش پایین بود و نگاهم نمی کرد، خداخدا می کردم که به حرف بیاید، زمزمه بسم ا… را به خاطر سکوت سنگین اتاق حس کردم و بعد هم حرفهایش را:
- تا وقتی جنگ باشه من مرد جنگم، زن آدمی مثل من شدن شاید برای آدمهایی که احساس وظیفه نمی کنن مشکل باشه اما اگه کسی حس کنه که توی این موقعیت باید بمونه و مقاومت کنه…
- سعادت می خواد، خدا رو شکر می کنم که شما رو توی مسیر زندگی من قرار داد، راضی ام به رضای خدا.
باز هم چند لحظه ای به سکوت گذشت و این بار با قاطعیت گفت: ممکنه من شهید بشم اگه توفیق باشه! غصه شهادتش بر دلم نشست و آه کشیدم. چشمهایم سنگین شد و مژگانم خیس. فقط توانستم بگویم: راضی ام به رضای خدا. و بعد، بغض توی گلویم ماند و بیرون نرفت، حتی وقتی بزرگترها صلوات می فرستادند و به یکدیگر تبریک می گفتند من بغض آلود بودم و بله را با همان بغض بر زبان آوردم.
* توی حیاط بوی دود اسپند و دود هیزمهای زیر دیگ درهم آمیخه بود، ریسه های رنگی سرخ و سبز و زرد در میان شاخه های درختان انجیر و انار، فضایی زیبا و دلنشین عرضه می کرد، آن سوی حیاط اتاق مردانه بود و این سو، خانمها عروس را در میان خود داشتند، از اتاق مردانه صدای صلوات و مولودی خوانی می آمد و در میان تمامی این هیاهو نگاه من که عروس بودم به دنبالت قامت رشید و استوار مردی بود که مرد زندگی ام می شد.
لحظه به لحظه رویا گونه گذشت و گهگاه همان بغض قدیمی که از خاطره روزهای قبل بردلم مانده بود خودی نشان می داد و عروس بودنم را از یادم می برد، اگر محمدرضا به گفته خودش به مرادش می رسید و شهید می شد من…
گفته بودم راضی ام به رضای خدا. و همین یاد خدا آرومم می کرد و باز رویا بود و شیرینی و حلاوت عروسی.
سفره ها را توی ایوانها پهن کردند و بعد از شام، قبل از آنکه به خانه مان- اتاق تنها و گوشه خانه پدری محمدرضا- پا بگذاریم هدایا را آوردند و در میان هدایا کادویی دوستان محمدرضا از همه چشمگیرتر بود، کادو را که گشودند یک مشت مین گوجه ای خنثی شده و یک تکه کاغذ، همه را به حیرت واداشت: تقدیم به فرمانده مهربان تخریب. و بعد هم همان دوستان نگذاشتند همسرم حتی چند لحظه پا به اتاق بگذارد و او را با خود بردند؛ نیاز جبهه بیشتر از نیاز دل من بود. و من تنها عروس روزگار شدم که حتی چند لحظه هم برای مردمش نبود و مرد او نیز… دریغ از یک لحظه با هم بودن. نامه های پی درپی محمدرضا از میدان مین برایم می آمد، نامه هایی که تماماً بوی عشق به شهادت می داد و مجاهدت در راه دوست. و بالاخره روزی فرا رسید که دیگر نامه های مین آلود او هم نیامد. و با ناباوری و حیرت پذیرفتم که چشم انتظار پیکر خون آلودش باشم، کی که مرد زندگی ام بود بدون حتی یک لحظه زندگی مشترک؛ راضی بودم به رضای خدا.
دیگران برایم غصه می خوردند و من برای آنها تأسف می خوردم که چقدر دنیایشان کوچک است، مگر من امانت دار یک پیام نبودم، پیامی که رمز ایستادگی و پایداری بود.
روزها از پی هم آمد و رفت، پیکر مطهر محمدرضا در میان مین ها مانده بود و دشمن نیز بر میدان مین تسلط داشت، و در این بین آن عروس دیروز که آرزوی یک لحظه بودن با مرد زندگی اش را داشت، اینک در آرزوی دیگری غوطه می خورد؛ کاش دشم زمین گیر شود و مرد زندگی آن عروس هر چند با پیکری تکه پاره به خانه برگردد اما…
این آرزو بر دل آن عروس نوعروس کهنه شد و ماند. و بعد آرزو پشت آرزو بود که بر دل آن نو عروس قدیمی پا می گذاشت، گاهی دلش می خواست یارش برگردد، گاهی دلش می خواست پیغامی از دلدارش بیاید، گاهی دلش می خواست بوی او را حس کند و گاهی دلش می خواست خودش برود جبهه، برود در میدان مین، برود پیکر خون آلود مردش را بیاورد و او را ببوید، گاهی دلش می خواست یکی از آن رویاها و خیالاتش به حقیقت بپیوندد و مردش را- دلاور روزگارش را- حتی برای یک لحظه ببیند.
شب و روز خواب او را می دیدم و دغدغه یاد او را انگار مونس لحظه هایم بود، تمامی آن روزها نیز بر دلم ماند و اندیشه من با میدان مین به هم گره خورد.
* خبر رسید که کاروانی می رود زیارت. عزمم را جزم کردم که بروم. باید می رفتم و با دستهای خودم پیکر همسرم را به خانه می آوردم. بار سفر بستم و روانه شدم، شاید پس از چهارده سال توفیق دیدنش حاصل می شد و دلم از تنگی به در می آمد. اتوبوس که به راه افتاد عشق دیدار یار در دلم شعله گرفت و لحظه لحظه بر شدت اشتیاقم افزوده شد. به طلائیه که رسیدیم دیگر سر از پا نشناختم و میدان مین را نشانم دادند. میدان مین، شد پایان چهارده سال صبورم ام.لحظه ای ایستادم و روی همان خاکی که او را جاودانه کرده بودم گریستم. تمام توانم جنگ شد برتن همان خاک نشست خاکها را مشت مشت بر سر و رویم ریختم. به تکه تکه آن خاک چنگ زدم شاید نشانی از او بیابم اما...
* اما نبودی محمدرضا! باور کن با خودم عهده کرده بودم دست خالی برنگردم، من حتی به یک مشت خاک تو هم دلخوش بودم. محمدرضا! خودت که دیدی، میان میدان مین- همان جایی که معراج تو بود- آینه و شمعدان ازدواجمان را گذاشتم. سفره عقدمان را هم چیدم، ای بی وفا! تو نیامدی و من عروس قدیمی تو به تنهایی کنار سفره عقد نشستم و اشک هایم را به جای شیرینی بر سر و روی سفره مان ریختم.
محمدرضا! می مانم که بیایی، باشد، روز اول که بغض آلود بله را گفته ام حالا هم همان بله را می گویم، عهد بسته ام که تا روز آخر با توبمانم. اما این رسمش نیست، شب عروسی مان که رفتی! نامه هایت هم که قطع شد! از میدان مین هم که برنگشتی! مرا هم که به زیارتت آمده بودم دست خالی برگرداندی.
محمدرضا! تو را به همان عشقی که به شهادت داشتی قسم می دهم مرا بی خبر نگذاری می دانی؟ پانزده سال چشم انتظاری کم نیست. پانزده سال چشم به راه بودم و چشم به در دوختن. پانزده سال خواب تو را دیدن، پانزده سال آرزو و حسرت و اه.
محمدرضا! من هنوز همان حکیمه ام، حکیمه ای که آن روز یک دنیا حرف داشت و نتوانست برایت بگوید. محمدرضا! آن حکیمه هنوز تو را جستجو می کند.
منبع: انبارداران، امیرحسین: پلاک و بازوبند، مؤسسه کیهان، تهران، 1378