اینجا جبهه است
نوید شاهد: رادیو آژیر می کشید. چند روزی است که عراق، ناجوانمردانه به سرزمین ما تاخته است. مادرم هنوز صدای آژیرها را از هم تشخیص نداده است. آژیر سفید هم نواخته می شود و مادرم گمان می کند هنوز حمله هوایی امکان دارد و لذا از زیرزمین بیرون نمی آید. اصرار می کنم که بیاید بالا، اما نمی پذیرد. مادر حسابی ترسیده است.
بالاخره می آییم بالا، ما از جنگ فقط صدای آژیر وسیاه کردن شیشه پنجره ها را فهمیده ایم اما حتی صدای بمباران فرودگاه را هم نشنیده ایم. می گویند جنوب غوغاست. توی بیمارستان خیلی حرفها در میان بود. گفتند حتی حیاط بیمارستانهای اهواز پر از مجروح است.
خیلی آماده شده اند که بروند اهواز، من هم دلم می خواست ثبت نام کنم اما مانده ام با مادر چه کنم. به قول خودش برایم حسرت دارد. هنوز نیم ساعت نگذشته که آمده ایم بالا، بلندگوی مسجد، اذان مغرب را توی آسمان خانه مان می پاشد، اما دوباره صدای آژیر قرمز، یک مشت ترس و وحشت به تنمان می ریزد. مادر با عجله روانه زیرزمین می شود. من نمی روم. مادر فریادش بلند می شود: دیوانه شده ای دختر؟!
دیوانه نشده ام، مجنونم، زیرلب ذکر می خوانم. یاد حرفهای امروز توی بیمارستان می افتم. تنم می لرزد. بغض می کنم. یعنی امکان دارد رژیم عراق این همه جنایت کرده باشد؟!
رادیوی باطری دار را- که دوباره ارزش پیدا کرده- روشن می کنم، آژیر سفید را پخش می کند. از همان جا- توی اتاق- مادر را صدا می کنم.
مادر که می آید توی اتاق، برق هم می آید. صورتش مثل گچ سفید شده است نگاه تندش را می ریزد توی صورتم. سرم را می اندازم پایین می شنوم: تو چرا لج می کنی؟ حرفی نمی زنم.
دوباره ادامه می دهد: او از شوهرت که اول زندگی بلند شد رفت جبهه، اینم از تو که با من لج می کنی. باز هم ساکتم. مادر می فهمد که قصد جواب دادنش را ندارم. لحنش را عوض می کند و می پرسد: از محمود چه خبر؟ زنگ نزد؟
سرم را می اندازم بالا، مادر می گوید: چقدر دلش سنگ است؟ مثلاً دکتر این مملکت است، فکر نمی کند تو نگرانش بشوی؟ حالا ما هیچی، تو که زنش هستی، باید تو را بی خبر نگذارد.
به یکباره همه تردیدهایم را که از صبح تا الآن وجودم را پر کرده کنار می گذارم و می گویم: می خواهم بروم پیش او. انگار مادر را برق می گیرد، فریادگونه می پرسد: کجا؟ جبهه؟ تو بروی پیش او؟ قاطعانه می گویم: آره. آنجا شدیداً به پزشک احتیاج دارند، من هم باید بروم.
مادر، انگار هنوز برق گرفته است. با حرص و جوش و خروش می گوید: اگر یک بار دیگر این حرف را بزنی شیرم را حرامت می کنم. خیره می شوم به چشمهای مادر، نگاهمان به نگاه یکدیگر بر می خورد. بغضی را که درگلو دارم به چشمانم می ریزم. مژه هایم خیس می شوند و گرم، بغض آلود و اشک آلود می نالم: مادر! من دکتر این مملکتم. قسم خورده ام که یار و یاور مردم باشم. این یک وظیفه است. مکث می کنم، می خواهم حرف اصلی را بگویم و می گویم: عراقی ها توی سوسنگرد همه زنها و دخترا را با خودشان برده اند. من که برادری ندارم تا برود از آنها دفاع کند. پس باید بروم آنجا، جای برادرها را پر کنم و آنها بروند تقاص این همه جنایت را از عراقی ها بگیرند. حس می کنم حرفهایم روی مادر تأثیر کرده است. ادامه می دهم: من و خودت را بگذار جای آنها، اگر عراقی ها به روی ما دست درازی کرده بودند خدا رو خوش می آمد کسی به فریادمان نرسد؟
با نگاهم از مادر جواب می خواهم. مادر، حیران نگاهم می کند. حس می کنم که مات شده است. باید باز هم حرف بزنم و می زنم: مادر! تا وقتی مملکت آرام شود. من و محمود نمی توانیم عروسی کنیم، این درست که اینجا توی شهر ما جنگ نیست، اما توی ایران ما که جنگ هست. ما هم ایرانی هستیم. مادر، مات تر شده است و حیران، نگاهم می کند. دلم می خواهد به حرف بیاید، و می آید: آخر، من که غیر از تو کسی را ندارم، پدرت هم همین طور!
حرفهای مادر خشک است. شمرده شمرده حرف می زند. دلم برایش می سوزد. حق دارد. من هم حق دارم. من فرزند این مادرم، اما فرزند ایران هم هستم. کشورم برای من سرمایه گذاشته و مرا دکتر کرده است. اگر توی این شرایط حساس، دینم را ادا نکنم پس چه کنم؟!
پدر از راه می رسد. خسته است. رسیده و نرسیده تلویزیون را روشن می کند. جبهه را توی صفحه تلویزیون می بینم. مادر برای پدر چای می آورد، پدر تشکر می کند. مادر، جواب تشکرش را این گونه می دهد: می خواهد برود اینجا.
پدر، استکان چایش را می گذارد زمین. نگام می کند. جواب نگاهش را می دهم: بابا، به آدمهایی مثل ما نیاز دارند. پدر، استکانش را برمی دارد و توی دستش می چرخاند. می شنوم: پس زندگی تان چی؟ مگر قرار نبود اول آبان...
حرفش را می برم: قرار بود اما آن موقع قرار نبود عراق دست به حمله بزند. سکوت می افتد میانمان. مادر می رود به طرف آشپزخانه پدر هم می رود سراغ نماز. دودلم. نمی دانم راضی می شوند یا نه. پدر، نماز و قرآنش را می خواند. سفره را پهن می کنیم. پدر، لقمه نانی به دهان می گذارد و می گوید: راضی ام به رضای خدا.
معنی کلام پدر را می فهمم. مادر هم می فهمد و خیره خیره پدر را نگاه می کند. پدر هم سنگینی نگاه مادر را می فهمد و دوباره به حرف می آید: خدایی که تو را به ما داده محافظت باشد. تو درس خوانده ای. کارهایت هم عاقلانه است. حتماً فکر هایت را هم کرده ای و این طور صلاح است. پدر همیشه همین طور است. زودتر از مادر راضی می شود. نمی دانم چرا مادر همیشه چند برابر پدر برای من نگران است همیشه هم همین طور بود هنگام رفتنم به مدرسه، دانشگاه رفتن و همچنین ازدواجم، حالا هم که می خواهم بروم اهواز- خط دوم جبهه- دلش راضی نمی شود. می دانم که مادر است و به من هم که آخرین فرزندش هستم دلبستگی فراوان دارد. اما این دلبستگی اش خیلی زیاد است. سکوت تلخی افتاده روی سفره شام و توی اتاق، دلم پر از حرف است و نگاه مادر هم. و عاقبت آنکه می شکند نگاه مادر است که خیس می شود و دلم را با حرفهایش ریش می کند: بگذار خودت مادر بشوی، آن وقت می فهمی من چه می کشم.
باید مادر را تسکین بدهم. دست از غذا خوردن می کشم و حرف می زنم: شما درست می گویی مادر، اما فکرش را بکن. همان که برایت گفتم. بیا خودمان را بگذاریم به جای دخترها و زنهای جنوب، مردم خوزستان آنها هم پاره ای از مملکت ماست.
سکوت می افتاد توی اتاق تا موقع خواب «شب»، با خودم کلنجار می روم. خوابم نمی برد.
* مادر، نشسته بالای سرم، چشمهایش سرخ است. می فهمم که تا صبح نخوابیده است. خسته است. نالان است. یادم نمی آید که چه وقت خوابم برده است. نمازم را می خوانم. کارهایم را انجام می دهم که بروم بیمارستان نمی دانم توی اندیشه مادر چه می گذرد. هیچ کدام حرف نمی زنیم. اما مادر انگار تاب و توانش را ندارد که سکوت کند. سکوتش را می شکند: من تا صبح خوابم نبرد. حالا که ....
گریه اش می گیرد، اشکهایش را می بوسم. دلم برای جنوب پر می زند. ای کاش هرچه زودتر به محمود ملحق شوم.
* مادر، چمدانم را تا توی پله قطار، همراهم می آورد. به محمود زنگ زده ام که منتظرم باشد. قطار شیهه می کشد. از توی پنجره قطار برای مادر دست تکان می دهم. مادر، کوچک و کوچکتر می شود و کم کم از نظرناپدید می شود. دلم به جبهه و به محمود نزدیکتر می شود.
می رسیم اهواز، خسته ام، توی گوشهایم صدای «تلق و تولوق» پیچیده، می روم سراغ محمود، یخ می کنم بیمارستانی که باید محمود پزشکش باشد بمباران شده: خیلی ها شهید شده اند.گیج و منگ می شوم. دنیا جلوی چشم هایم تیره و تار یم شود. می نشینم روی زمین از پاسدارها می پرسم: اینجا را چه وقت زده اند؟ می شنوم: سه روز پیش، نزدیکهای ظهر.
توی اندیشه شلوغم به دنبال زمان گمشده می گردم. زمان تلفنم را به محمود و زمان بمباران پیدا می کنم. حدود دو ساعت بعد از تلفن من بیمارستان را زده اند.
* قاطی کرده ام. نمی دانم چه کنم؟ بعد از آن همه اصرار و التماس به مادر، بعد از آن همه شوق و ذوق دیدن جبهه و محمود، بعد از آن همه شور و حال و ... حالا بیمارستان بمباران شده و محمود گم شده. حال و روزم را نمی فهمم. می روم بهداری همه جا به هم ریخته است. شهر، جنگ را به خود دیده است. مشکلم را برای برادر پاسداری می گویم. توصیه می کند که آرام باشم.
بعد هم به چند جا تلفن می کند. تلفنهایش که تمام می شود اضطرابم بالا می گیرد. می خواهم نتیجه کار را بدانم. نگاهم به دهان او دوخته شده. گلویم خشک شده. نفس نفس می زنم و می شنوم: همه مجروحها را برده اند تهران با تهران تماس بگیرید. شاید خانواده تان خبری داشته باشد.
بعد هم تلفن را سر می دهد جلویم. چرا به ذهن خودم نرسیده بود که با تهران تماس بگیرم: با عجله شماره خانه را می گیرم. قلبم می خواهد از قفسه سینه بپرد بیرون. مادر، گوشی را برمی دارد. گریه ام می گیرد. مادر هم گریه اش می گیرد. باز هم او پیشقدم می شود: دیدی گفتم نرو!
سلام نمی کنم. گریان و نالان می پرسم: از محمود چه خبر؟! مادر می گوید: زود بیا تهران.
همه ساختمان را به سرم می کوبند. می گویم: طوری شده؟ مادرم می گوید: نه! می گویم: جان بابا قسم بخور! مادر می گوید: نه، فقط یکی از پاهایش...
گوشی از دستم می افتد. خلاص می شوم. صدای «الو، الو» ی مادر از توی گوشی می آید.
* در قطار که می نشینم به محمود و شهر- اهواز- فکر می کنم و به خودم قول می دهم که زود برگردم.
منبع: انبارداران، امیرحسین: پلاک و بازوبند، مؤسسه کیهان، تهران، 1378