خاطرات رزمندگان عملیات بیت المقدس
يکشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۳۶
بیان خاطرات افراد بی ادعایی که برای ایجاد امنیت در این کشور از از بذل جان و مال خود نیز دریغ نکردند می پردازیم . کسانی که از سلحشوری دوستانشان در میادین رزم می گویند زمانی که برای حفظ عزت این ملت با دستان خالی مقاومت می کردند .

فاصله سنگرها از هم خیلی زیاد بود. منطقه عملیاتی گسترده تر از قبل شده بود و گردان ما برای حفاظت از خاکریزهای دفاعی و منطقه ای که درآن مستقر شده بودیم کفایت نمی کرد. بعضی از بخش ها هم کلاً خالی از نیرو بود.

مرحله دوم و سوم عملیات بیت المقدس تمام شده بود ولی وضعیت مطلوبی نبود. حد فاصل جاده اهواز – خرمشهر و نوار مرزی غرب از نوزدهم اردیبهشت ماه 61 تحت امر رحیم آنجفی در انتظار صدور دستورات بعدی از طرف فرماندهی بودیم.

آن شب بیرون از سنگر بودم و فرمانده را درحال بازرسی سنگرها و سرکشی به نگهبان ها می دیدم. فرمانده بعد از هر چند سرکشی، می ایستاد و از نقاط خاصی با فاصله های متفاوت  شروع به شلیک تیر رسام و آرپی‌جی هفت به طرف مواضع عراقی ها می کرد. چند قدمی به سمت یکی از نقاط رفتم ببینم فرمانده چه‌کارمی‌کند، ولی از رفتن صرف نظرکردم. خیلی زیرکانه بود، فرمانده برای انحراف نیروهای بعثی و جلوگیری از لو رفتن اطلاعات منطقه از جاهای مختلف به طرف آنها شلیک می کرد تا به دشمن القا کند اینجا چند گردان مستقر هستند.

هنوز داشتم  فرمانده را می پاییدم که سر و صدایی توجه مرا به خود جلب کرد، با سرعت به طرف صدا رفتم. رزمنده ها سه نفر عراقی را در حال رد شدن از خاکریز، اسیرکرده بودند. حرکات هوشمندانه فرمانده آنها را به این طرف کشانده بود. بچه ها تلاش می‌کردند از عراقی های دستگیر شده اطلاعات کسب کنند.

یکی از افراد شروع به گشتن جیب و وسایل بعثی‌ها کرد. غیر از وسایل شخصی، یک نقشه مرتب از منطقه و وضعیت نیروهای ایرانی از آنها کشف شد. تقریباً همه کسانی که دور اسرا را گرفته بودند مطمئن شدند که آنها از نیروهای اطلاعاتی عراق هستند ولی خودشان می گفتند آمده اند تا تسلیم  نیروهای ایرانی بشوند.

چند روزی گذشت. انتظار طولانی شده بود. دستوری از مقر فرماندهی برای حرکت جدید نرسید. تنها چیزهایی هم که از روبرو دیده می شد خاکریزهای دشمن، یک تپه بسیار بلند که به منظور دیده بانی ساخته شده بود و یک دستگاه بیل مکانیکی، که با دوربین قابل دیدن بود.

فرمانده خیلی راجع به تصمیماتی که می گرفت از ابتدا با افراد صحبت نمی‌کرد. فقط می گفت: لازم است اطلاعات بیشتری از منطقه داشته باشیم. تا یک شب به اتفاق چندتن از دوستان جهت شناسایی به طرف مواضع عراق حرکت کردند، وجود فرمانده در جمع رزمنده ها یک دلگرمی بود و تلاش ما برای جایگزینی نیروی دیگری به جای او بی نتیجه ماند.

...دلواپسی و نگرانی تمام شب گریبانگیر بچه ها بود. گاهی بچه ها پیرامون مسائل مختلف گپ کوچکی می زدند. بعد دوباره سکوت بود و جاده ای که فرمانده و دوستانمان رفته بودند. راه می رفتیم، می نشستیم، گاهی با نوک پوتین هایمان زمین را می زدیم، گاهی ستاره ها را دنبال   می کردیم، شاید شب تمام شود و مسافران مان برگردند.

آن شب هیچ کدام از افراد گردان چشم روی چشم نگذاشتند. لحظه ها به کندی سپری می شد. دیگر سپیده زده بود که صدای یک خودروی رزمی، سکوت محض منطقه را به هم زد. صدا، توجه همه را جلب کرد. بلافاصله به حالت آماده باش درآمدیم، فکر می کردیم نیروهای عراقی هستند که هر لحظه به خاکریز نزدیک می شوند. همه در جای خود مستقر شدیم. آماده دفاع شده بودیم که يكي از نگهبان ها داد زد:

شلیک نکنید! عمو رحیم و بچه هان! عمو رحیم و بچه ها اومدند!

با بیل مکانیکی عراقی ها!

خودم را بالای یکی از خاکریزها رساندم، راست می گفتند. فرمانده و همراهانش سوار همان بیل مکانیکی عراقی ها به طرف خاکریز می آمدند. شادی در چهره رزمنده‌ها موج می‌زد. وقتی وارد منطقه شدند، صدای یا‌حسین(ع) و یا علی(ع) کل فضا را گرفت.

رحیم آنجفی ضمن شناسایی مواضع دشمن و اطلاع از کم وکیف وضعیت آنها به قول بچه ها برای تغییر روحیه و کوتاه کردن انتظار، یک غنیمت هم باخودش آورده بود. آن شب، شب سختی بود ولی پایان خوشی داشت.

راوی:محمدتقی اسحاقی       

به نقل از کتاب صدای نفس های ماه

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده