جنايت و بي رحمي دژخيمان در به شهادت رساندن خانواده شهيد طهماسب علي سپهوند

شهید استوار یکم طهماسبعلی سپهوند
پس از قریب به بیست سال خدمت در ارتش به درجهی استوار یکمی ارتقا پیدا کرده بود، در دفاع از میهن اسلامی به مناطق عملیاتی، پاوه و نوسود و مریوان اعزام و به جهت تحمل سختیهای زیاد در دوران خدمت از یک بیماری پنهان رنج میبرد. اواخر سال 1363به همراه همسرش به شهر سنندج سفر کرده بود تا برای آخرین بار از خانواده همسرش که در کردستان سکونت داشتند، خداحافظی کنند. انگار به آنها الهام شده بود تا با همه وداع نمایند و حلالیت طلب کنند. در هفدهم اسفند ماه، پس از یک سفر سه روزه به خرمآباد بازگشتند. بچهها برای بازگشت پدر و مادر لحظه شماری میکردند که صدای باز شدن در به گوش رسید. همه خوشحال شدند و شادی کنان به استقبال پدر و مادر آمدند و آنها را گرم در آغوش گرفتند. شاید آنها هم میدانستند که والدینشان زیاد ميهان این دنیانیستند. شب فرا رسید. همه دور هم جمع شده بودند و در کنار سفرهی ساده و باصفا، آخرین دستپخت مادر را تناول میکردند.
سحرگاه هجدهم اسفند ماه سال 63 بچههای مدرسهای روانه كلاس درس شدند. ساعتی بیشتر از رفتن بچهها نگذشته بود که شهر خرمآباد مورد حملهی موشکی دژخیمان رژیم بعث عراق قرار گرفت و شهید طهماسبعلی سپهوند پس از عمری خدمت صادقانه، در حالی که در کنار خانوادهاش به سر میبرد به همراه همسرش شهیده عزیزه قرهخانی و دو دختر خردسالش بنامهای سمیه و مریم مظلومانه به خاک و خون کشیده شدند و روح بلندشان به آسمانها پر کشید و پیکر پاکشان در قبرستان عمومی شهر خرمآباد به خاک سپرده شد.
... عمویم شب دیر وقت بود که به خانهی ما آمد. او از دیگران شنیده بود که رژیم بعث عراق تهدید کرده است که شهر خرمآباد را موشک باران میکند. اصرار داشت ما به روستا برویم، اما پدرم نپذیرفت و گفت: من باید سر کار بروم و بچهها هم مدرسه دارند. اصرار زیاد عمویم به جایی نرسید، صبح زود برای رفتن به مدرسه از خانه بیرون زدم و طبق معمول باید ساعت هفت و نیم همه در مدرسه حاضر میشدیم. ساعت نزدیکیهای هشت بود، هنوز معلم سر کلاس نیامده بود که صداهای مهیبی شهر را به لرزه درآورد. مدرسه در هم ریخت و خیلی از بچهها زیر آوار ماندند. پیرمردی دستم را گرفت و مرا از زیر آوار بیرون کشید. سر و صورتم خونی شده بود. با آن وضع میخواستم به خانه برگردم، اما امدادرسانان مرا در ماشینهای امدادی سوار کردند و روانهی بیمارستان کردند. روز بعد از بیمارستان ما را ترخیص کردند. خانه را پیدا نمیکردم و فکر میکردم که دچار فراموشی شدهام. غافل از اینکه از خانه چیزی باقی نمانده بود.

