از خصوصيات بارز ميرعلى در اين دوران، خوش اخلاقى، شجاعت و راستگويى است. با بزرگ‏تر شدن در كارهاى دامدارى و كشاورزى به پدر كمك مى‏كرد و در اين ايام بود كه خواندن قرآن و رفتن به مسجد را شروع كرد. داشتن سواد به او كمك كرده بود تا در تلاوت قرآن موفق باشد و نظر ديگران را به خود جلب كند. بنابر سنت عشاير، پدر در سنين جوانى برايش همسرى انتخاب كرد كه دختر عموى او بود.

ميرعلى يوسف ى‏سادات


در سالهايى كه آذربايجان ايران در اشغال نيروهاى ارتش سرخ شوروى بود، ميرعلى يوسفى در 16 بهمن 1322 روستاى سيدلر به دنيا آمد. شغل پدرش (ميرمطلب) گله‏دارى و كشاورزى بود. پدر ميرعلى، برايش "ميرزا"يى اجير كرد تا به او در منز درس بدهد. پدر ميرعلى، در اين باره مى‏گويد:

«چون از مدرسه و مكتب‏خانه ترسيده بودم، لذا به علت تمكن خوب، "ميرزا"يى برايش اجير كردم و تا چهارم ابتدايى در پيش ايشان درس خواند. در اين دوران، با علاقه درس و تكليف را انجام مى‏داد و ميرزا از او راضى بود.»

ميرعلى، دوران كودكى خود را در خانواده نسبتاً مرفه گذراند. به گفته پدرش براى انجام كارهاى روزمره در خانه نوكر داشتند. رفاه نسبى و آسايش باعث شده بود تا ميرعلى روحيه‏اى شاد و بازيگوش داشته باشد و ابزار بازى را از طبيعت پرنعمت پيرامون به دست آورد. پدرش مى‏گويد كه بازى مورد علاقه ميرعلى قايم باشك بود.

ميرعلى براى ادامه تحصيل به مشكين‏شهر رفت و تا كلاس ششم ابتدايى درس خواند. اما پس از آن ترك تحصيل كرد. پدرش مى‏گويد:

«چون يكى از اهالى به من گفت كه نگذار بيشتر از پنج كلاس درس بخواند چون بعداً به حرفت گوش نمى‏دهد، من هم به‏ادامه تحصيل او زياد اهميت ندادم و او هم ترك‏تحصيل كرد.»

از خصوصيات بارز ميرعلى در اين دوران، خوش اخلاقى، شجاعت و راستگويى است. با بزرگ‏تر شدن در كارهاى دامدارى و كشاورزى به پدر كمك مى‏كرد و در اين ايام بود كه خواندن قرآن و رفتن به مسجد را شروع كرد. داشتن سواد به او كمك كرده بود تا در تلاوت قرآن موفق باشد و نظر ديگران را به خود جلب كند. بنابر سنت عشاير، پدر در سنين جوانى برايش همسرى انتخاب كرد كه دختر عموى او بود. يكى از دلايل رضايت عمويش ايمان و تقواى ميرعلى بود كه زبانزد اقوام و بستگان بود. پدرش مى‏گويد:

«طبق رسم و رسوم محلى، مراسم عروسى برگزار شد. در عروسى، ريش‏سفيدان مرا مجبور كردند تا دوازده روز براى او عاشيق‏ها بنوازند. ميزان مهريه‏اش را نمى‏دانم اما شيربهايش 1000 تومان و 7 رأس گوسفند بود.»

بعد از ازدواج، با والدين در يك جا زندگى مى‏كردند. ثمره ازدواج ميرعلى بعد از 21 سال زندگى مشترك با همسرش 6 فرزند (3 پسر و 3 دختر) بود.

در حدود سالهاى 43 - 1342 ميرعلى، جوانى 21 ساله و متاهل بود. به دليل اهميت اولاد ذكور در بين عشاير، سيستم سربازگيرى براى آنها به قيد قرعه برگزار مى‏شد و با همين قرعه، ميرعلى يوسفى از سربازى معاف شد. و روزگار را به مطالعه قرآن، انجام فرايض دينى در مسجد و سركشى به گله و رسيدگى به امور كشاورزى مى‏گذراند. ميرعلى، فردى مؤمن و خوش برخورد در ميان عشاير منطقه بود و شخصيت او باعث جلب احترام ديگران مى‏شد. برادرش درباره خصوصيات اين دوره از زندگى ميرعلى مى‏گويد:

«ميرعلى با بقيه برادران من خيلى فرق داشت. او از نظر درستى و اسلام خواهى، اخلاق و معرفت از همه ما مقدم بود. از بى‏نمازها، افرادى كه غيبت مى‏كردند و تهمت مى‏زدند، بدش مى‏آمد.»

همسرش - قمرتاج يوسفى سادات - نيز در بيان ويژگيهاى ميرعلى مى‏گويد:

«زمان ازدواج با ميرعلى، چهارده ساله بودم و او بيست و يك ساله بود. ما دخترعمو و پسرعمو بوديم و ايشان را از اول مى‏شناختم. ميرعلى، فردى مؤمن و با ايمان بود و به همين خاطر جواب مثبت دادم. ميرعلى از لحاظ اخلاقى و ايمانى و از لحاظ برخورد، بسيار خوب بود. در اكثر كارهاى منزل كمك مى‏كرد. در اوقات فراغت عبادت مى‏كرد و اگر كسى خلافى مى‏كرد عصبانى مى‏شد ولى در همان حال سعى مى‏كرد خاطى را به راه راست هدايت كند و اگر موفق نمى‏شد برايش طلب آمرزش و توفيق از درگاه خداوند مى‏كرد. ميرعلى به نماز انس شديدى داشت. اكثر شبها تا ديروقت عبادت مى‏كرد. براى وفاى به عهد و قول، ارزش زيادى قايل بود. خوش اخلاق بود و هركجا مى‏رفت براى خودش دوست پيدا مى‏كرد. به هنگام مشكلات صبور بود و هر مشكلى پيش مى‏آمد مى‏گفت قضا و قدر الهى است. نسبت به ماديات و مشكلات دنيا بى‏تفاوت بود.»

با گذشت ايام، ميرعلى به دنبال محيط بزرگ‏ترى بود لذا با اصرار، پدر را راضى مى‏كند تا در اردبيل خانه‏اى بخرند. پدرش مى‏گويد:

«يك روز آمد و گفت كه:"پدر، عين‏الله‏[برادر كوچكش‏] در اردبيل درس مى‏خواند اگر اجازه مى‏دهى و مصلحت مى‏دانى در اردبيل منزلى بخريم و به اردبيل برويم." من مخالفتى نكردم. در اردبيل، در محله سلمان‏آباد، منزلى به قيمت 70 هزارتومان خريد كه براى تامين اين مبلغ تمامى گوسفندان و اكثر مراتع را فروختيم و 10 هزار تومان بدهكار مانديم. وقتى آمديم ديديم كه منزلى است كه اصلاً نسبت به پولش ارزش ندارد.»

ظاهراً دلالان از سادگى ميرعلى سوءاستفاده كرده و بابت خانه پول زيادى گرفته بودند. اما ميرعلى واقعاً به مال دنيا بى‏توجه بود و با شروع زندگى در محيطى تازه، ارتباط خود را با مسجد و نمازجمعه و جماعت برقرار كرد و مشغول به مطالعه كتابهاى احكام و رساله شد. در دوران اوج‏گيرى مبارزات مردمى عليه رژيم پهلوى، ميرعلى به همراه برادرانش در تظاهرات شركت مى‏كرد. او در زمان پيروزى انقلاب، سى و پنج سال داشت و به گفته برادرش ميرحسن، او همراه افرادى بود كه به شهربانى حمله كردند و در دستگيرى يكى از عوامل رژيم شركت داشتند. ميرعلى بعد از پيروزى انقلاب به بسيج پيوست و حدود چهار سال بدون دريافت حقوق خدمت كرد.

رحمان لطفى - پاسدار رسمى - درباره پنج سال آشنايى خود با ميرعلى در اين دوران مى‏گويد:

«از سال 1361 با ميرعلى آشنا شدم. با اينكه از اكثر ما از نظر سنى بزرگ‏تر بود داراى اخلاق نيكو و پدرانه بود و اين باعث شد تا ايشان را به عنوان خدمتگزار بسيجيان بشناسند. هميشه اخلاق و رفتارش حسنه بود. به بسيجيان مخلص علاقه داشت و به آنها عشق مى‏ورزيد. از شوخى‏هاى بى‏مورد و بيجا و از بيهوده وقت تلف كردن بدش مى‏آمد. اوايل كه با ميرعلى بودم، چون در مبارزه با گروهكها و منافقين بود و هميشه در مأموريت بود اوقات بيكارى نداشت ولى هميشه وقت اضافى خود را صرف مطالعه كتابهاى مذهبى و نظامى مى‏كرد. ميرعلى يك حزب‏اللهى ناب بود و به امام و مسئولين كشور علاقه وافرى داشت و مطيع رهبرى بود.»

عزيز دوستدارى - ديگر همرزم ميرعلى - نيز مى‏گويد:

«با ميرعلى يوسفى در سال 1359 آشنا شدم و شاهد رشد و پيشرفت او بودم. بيشتر اوقات فراغت و بيكارى را با مطالعه كتاب‏هاى شهيد مطهرى و شهيد دستغيب و تاريخ اسلام مى‏گذراند. ميرعلى اهل عمل بود. جهاد اكبر را خودش انجام داد. و پا به عرصه جهاد اصغر گذاشته بود. جوانان را به دفاع از ميهن اسلامى در مقابل دشمنان و كفر جهانى تشويق مى‏كرد. هميشه به مسجد مى‏رفت و در نماز جماعت شركت مى‏كرد. فعاليت‏ها و مواضع سياسى شهيد به نفع اسلام و انقلاب در سطح عالى بود. از آرزوهاى ميرعلى پيروزى انقلاب اسلامى در سطح جهان و فقرزدايى در بين مردم بود و بزرگ‏ترين آرزويش شهادت در راه خدا و اسلام بود.»

خدمت صادقانه ميرعلى و محبوبيت او در بين همكاران و همرزمان باعث شد تا مسئوليت تعاون سپاه را به او بسپارند.

با شروع جنگ تحميلى ميرعلى در آستانه چهل سالگى قرار داشت و به مانند همه عاشقان اسلام و انقلاب به جبهه مى‏شتافت. گرچه عائله‏مندى مانعى براى حضور دائم در جبهه نبرد بود اما ميرعلى در طول پنج سال اكثر اوقات خود را در جبهه و در مبارزه عليه دشمن گذراند و در جبهه به "حبيب‏بن مظاهر" شهرت يافت. در اين زمان ميرعلى يوسفى سمت فرماندهى گردان انصار و فرماندهى گردان 72 ثارالله - جمعى لشكر 31 عاشورا - و همچنين مسئوليت تعاون لشكر را به عهده داشت. به دليل مشغل زياد در جبهه، ميرعلى خانواده‏اش را به منطقه جنگى آورد و در دزفول ساكن كرد. همرزم او، ابراهيم گنجگاهى درباره كارهاى وى مى‏گويد:

«در عمليات كربلاى 5 بود كه تعاون لشكر حدود صد متر از ما فاصله داشت. شهرك دويجى را به تصرف درآورده بوديم و اسيران تخليه نشده بودند. در كوران عمليات، فرماندهى گردان متوجه شد كه بسيارى از بچه‏ها شهيد و يا مجروح شده‏اند و تعداد رزمندگان به تعداد انگشتان دست رسيده بود. با وجود اين دشمن، كاملاً منفعل شده و تلاش مى‏كرد خود را از حلقه محاصره خارج كند. جهت تامين نيرو به سنگر فرمانده گردان يعنى نزد ميرعلى يوسفى رفتيم. فرمانده عمليات تقاضاى كمك فورى نمود، ولى ميرعلى با طمأنينه و خونسردى كه داشت ما را به آرامش دعوت كرد. در اي حال فرمانده عمليات كه تمام توان خويش را از دست داده بود از حال رفت. يوسفى به سرعت او را به هوش آورد. ليوانى آب و اندكى غذا جلويش گذاشت و خود شتابان به طرف نيروهاى در حال مبارزه رفت. فرياد مى‏كشيد: "بچه‏ها عموى شما رسيد. دلير و شجاع باشيد و به دشمن امان ندهيد." بچه‏ها با شنيدن غرش تكبير طوفانى او، جانى تازه گرفتند و به پيكار ادامه دادند و باقى‏مانده نيروهاى دشمن را به اسارت گرفتند.»

رزمنده‏اى ديگر درباره ميرعلى يوسفى مى‏گويد:

«اگر رزمنده‏اى را كم روحيه مى‏ديد براى اينكه انرژى تازه‏اى به او بدهد مى‏گفت: "فلانى نامه دارى." از جمله رزمنده‏اى كه در لحظه نبرد خود را باخته بود، ميرعلى خود را به او رساند و گفت: "يك نامه براى تو رسيده بعد از عمليات بيا تعاون لشكر و آن را تحويل بگير!" اين مژده چنان روى رزمنده اثر گذاشت كه توانست بر ضعف خود غلبه كند و با تمام قوا بجنگد. بعد از عمليات رزمنده به نزد ميرعلى رفت. از آن جايى كه نامه‏اى در كار نبود، ميرعلى يوسفى، ده هزار تومان داخل پاكت گذاشت و به عنوان جايزه به رزمنده داد.»

در اين زمان، او تكيه كلامى داشت كه از روحيه جوان و شاداب او حكايت مى‏كرد چون مسئول تعاون لشكر بود، هميشه مى‏گفت:"عزيزان من، بازگشت همه به سوى من است." ميرعلى يوسفى نزديك به 61 ماه در جبهه‏هاى نبرد بود به گونه‏اى كه همه رزمندگان را فرزند خويش مى‏دانست و اگر رزمنده‏اى زخمى مى‏شد خود را به بالين او مى‏رساند و بر زخمهايش مرهم مى‏گذاشت.

رحمان لطفى - يكى از همرزمانش - مى‏گويد:

«در منطقه شايع شد كه يوسفى به عراق پناهنده شده ات و ما هم ناراحت، رد او را گرفتيم و در يك منطقه بسيار خطرناك ديديم ماشين او متوقف است. مدتى به دنبال او گشتيم تا اينكه ديديم نفس‏زنان جنازه شهيدى از آرپى‏جى‏زنها كه در گشت، شهيد شده و جا مانده بود را به دوش گرفته و مى‏آورد.»

گلى يوسفى - فرزند ميرعلى - درباره عشق پدر به جبهه مى‏گويد:

«وقتى از جبهه برمى‏گشت از خاطرات جبهه براى ما مى‏گفت و چون علاقه به جبهه داشت حتى درخواب خاطرات جبهه را تكرار مى‏كرد.»

همسرش در اين‏باره مى‏گويد:

«يوسفى مى‏گفت به خاطر قرآن و به خاطر امام حسين عليه السلام به جبهه مى‏روم چونكه جدمان اين راه را رفته بود. وقتى از جبهه برمى‏گشت همه‏اش از جبهه صحبت مى‏كرد و وقتى مى‏خواست برگردد چند نفر را با خود مى‏برد.»

از ديگر ويژگى‏هاى ميرعلى يوسفى در جبهه‏هاى نبرد، حضور مستقيم و دائمى در خط مقدم بود. زمانى كه فرمانده گردان انصار اباعبدالله عليه السلام بود هميشه در خط مقدم حضور مى‏يافت و مى‏گفت: «اگر شهيد در بستر خاك باقى بماند در حقيقت دل و جان هزاران ايرانى روى خاك باقى مانده است.» او با وجود اينكه فرمانده گردان بود و مى‏توانست از طريق بى‏سيم نيروهايش را هدايت كند ولى خودش همراه نيروها به ميدان نبرد مى‏رفت و در كارها پيش‏قدم مى‏شد.

در زمان عمليات كربلاى 5 - در زمستان سال 1365 - ميرعلى براى اينكه به نيروهاى تحت امرش نزديك‏تر باشد، در خط مقدم سنگرى زده بود تا در كنار نيروهايش نبرد را هدايت كند تا شهيد يا مجروحى در خط باقى نماند. در همين زمان خانواده‏اش از دزفول تماس مى‏گيرند و مى‏گويند آنها را براى تشييع جنازه پسردايى‏اش به اردبيل فراخوانده‏اند. همسرش از او مى‏خواهد براى سفر اردبيل به منزل بيايد و همه خانواده آماده سفر مى‏شوند. ميرغفور يوسفى (فرزندش) در اين باره مى‏گويد:

«ما كه در دزفول بوديم و براى حركت به اردبيل آماده شده بوديم. پدرم قبل از شهادت خواب ديده بود. وقتى در خط با او تماس گرفتند و گفتند بيايد، پدرم گفت: "زنگ، زنگ شهادت است."»

همسرش نيز مى‏گويد:

«من سفارش كرده بودم به خط كه "پسردايى" شهيد شده است، بيا به اردبيل برويم. ما آن وقت در دزفول زندگى مى‏كرديم. ايشان از خط تماس گرفت و گفتند: "اين قضا و قدر است كه ما به اردبيل نرويم."»

همين طور هم شد و ميرعلى يوسفى سادات در 5 اسفند 1365 در حالى كه در خط مقدم به هدايت نيروها مشغول بود بر اثر اصابت تركش به سر و پا به شهادت رسيد. پدرش درباره شهادت او مى‏گويد:

«در خط مقدم بر اثر اصابت تركش شهيد شد و گويا جان دادنش طول كشيد. وقتى خبر شهادت را به فرمانده لشكر مى‏دهند خيلى گريه مى‏كند. بعد از شهادت او، آنقدر ناراحت بودم كه يك طرف بدنم بى‏حس شده و لرزه دارد و نمى‏توانم يك استكان چاى را با دست راستم بردارم. ادب و احترام او را خيلى دوست داشتم. او يك بار موجب ناراحتى من نشد. مرگ او مرا پير كرد.»

جنازه شهيد ميرعلى يوسفى پس از انجام تشييع باشكوهى در بهشت فاطمه عليها السلام اردبيل به خاك سپرده شد. از اين شهيد هشت فرزند سه پسر و پنج دختر به يادگار مانده است.

در فرازى از وصيت‏نامه شهيد ميرعلى يوسفى سادات چنين آمده است:

«فريب خورده، كسى است كه گمراهى را بر هدايت ترجيح دهد. اين كار ناپسنديده‏اى است كه كسى از شما از جهاد طفره رود و بهانه بياورد كه اقدام ديگران كافى است. براى دفع فتنه‏اى كوچك به لشكرى بزرگ نياز نيست، و آنكه از حريم خود دفاع نكند بى‏گمان نابود خواهد شد. (على عليه السلام)

سپاس پروردگار جهانيان را كه ابتداى كار ما را سعادت و پايان كار ما را شهادت قرار داد. (حضرت زينب عليها السلام)

سلام بر امام و امت امام كه با ايثار و فداكارى اسلام را بعد از چهارده قرن، شور و شوقى دوباره بخشيدند و درود بر فرزندان راستين اسلام كه با اهداى خون خود بپاى درخت آزادگى، پاسداران جاويد آفاق شرف شدند. شهادت پيام است، هدف است. سفر است كه بايد گفت و نوشت و شنيد و درك كرد. هر قطره خون شهيد با جامعه سخنها مى‏گويد، حرفها دارد و نوشتارى است كه صفحاتش بايد در برابر ديدگان جامعه باشد. خداوندا حال كه اين بنده عاصى و گنهكار كه سراسر عمرش جز معصيت و روسياهى چيزى ندارد به سويت آمده است و خونش بر سرزمين پاك ايران جارى گشته، با عفو گناهان، توفيق عنايت نما تا با نوشتن وصيتى خالص، توانسته باشم پيام خود را به حكم مسئوليت شرعى روى كاغذ آورم. باشد كه يادى از فردى گنهكار و اميدوار به عفو خدا، خوانندگان و شنوندگان وصيت را به پيروى از فرامين امام و پاسدارى از خون شهدا، پايبند و مقاوم‏تر سازد.

اى معبود من، اى آنكه دلهاى پاك در لقاء تو مى‏تپد، من به ايمان قلبى خود نسبت به دين اسلام و در پى اجابت امر رهبرم و با احساس مسئوليت براى دفاع از دين تو و دين برگزيده رسول تو به ميدان جنگ آمده‏ام. خدايا! من با تو در شهادت دوستانم، در پرپر شدن لاله‏هاى جوان گلستان ايران عزيز، من به هنگام بلند شدن ناله‏هاى كودكان مادر از دست داده در بمباران دشمن، با تو پيمان بستم و عهد نمودم كه تا پايان راه بروم، حال بر پيمان خود وفا كرده‏ام. الهى من به وفادارى و خلوص عمل نمودم تو نيز مرا بپذير. برادران و خواهران من، مگر جز اين است كه هدف از زندگى، شناختن خدا و شتافتن به سوى اوست و مگر جز اين است كه دنيا مزرعه آخرت است و رهگذارى بيش نيست. بايد دانست كه ما براى آخرت آفريده شده‏ايم نه براى دنيا، پس بايد حق را شناخت و با كسانى كه در دنيا با حق مى‏ستيزند مبارزه كرد. كافى نيست انسان ستمگر نباشد بلكه لازم است از ستمديدگان نيز دفاع كند. خداوند از ما شكرگذارى مى‏طلبد و خلافت خود را در زمين به ما مى‏سپارد. فرصت ما محدود است پس بياييد به جهاد برخيزيم تا بدين وسيله شكرگزارى خود را به جاى آوريم و شايستگى خود را جهت كسب خلافت او و نيل به بهشت او نشان دهيم.

سخنى دارم با دانش‏آموزان و آينده‏سازان كه قرار بود بعد از مدتى اندك افتخار معلمى اينها را داشته باشم، خدا مى‏داند چقدر علاقه به آگاهى و هوشيارى و تهذيب شما در وجود من موج مى‏زند. آرزوى من اين است كه همه شما فردى مفيد و پاك براى خدمت به اسلام شويد و سنگر مقدس درس و علم را به دست منحرفين و منافقين كه هميشه از صدر اسلام تاكنون بوده‏اند،ندهيد.

و شما اى خانواده عزيزم، از اينكه ديگر در ميان شما نيستم غم مخوريد و افتخار كنيد كه شهيدى در راه خدا و قرآن، اگر خدا قبول كند داده‏ايد. مادر جان مبادا در فراق من ايمانت سست بشود و ناراحت شوى كه فردا در محضر خداوند نمى‏توانى جواب حضرت زينب عليها السلام را بدهى. چرا كه او تحمل 72 شهيد را نمود. و بدان اين يك امتحان الهى است.»


منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ، استان اردبیل

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده