شهیدی که سپر بلاي ديگران بود...
چهارشنبه, ۱۰ شهريور ۱۳۹۵ ساعت ۱۴:۴۴
هميشه سعي ميكرد خودش را فداي ديگران كند. زياد به فكر خودش و زندگي و جمعآوري مال نبود. هميشه ميكوشيد مشكلات بچهها را حل كند. در خطرها هميشه خودش را جلو ميانداخت و نميخواست ديگران گرفتار شوند. در زمان پهلوي كه مبارزه فوقالعاده دشوار بود، هميشه دلسوزانه پيش ميآمد و سعي داشت سينه سپر كند كه ديگران لو نروند. سرسختانه مبارزه ميكرد.
نوید شاهد: «شهيد عراقي و سلوك مبارزاتي» در گفت و شنود با حاج احمد قديريان
آشنائي با شهيد عراقي از دوران كودكي و حضور در بسياري از عرصههاي جدي و دشوار مبارزه، خاطرات قديريان را از اعتبار و ارزش بالائي برخوردار ميسازد كه براي پژوهندگان تاريخ معاصر بسيار مفيد تواند بود.
اولين آشنائي شما با شهيد عراقي چگونه بود؟
منزل ما در پاچنار، گذرقلي و درست پشت منزل شهيد عراقي بود و ما از بچگي با هم آشنا بوديم و ارتباط نزديك داشتيم. ما سه چهار سال فاصله سني با هم داشتيم، ولي اين تاثيري در رفاقت ما نداشت. ايشان از همان بچگي جوش و خروش خاصي داشت، آدم دلسوز و رفيقي بود و خيلي زود با ديگران ميجوشيد. واقعا قوي بود و دلسوز انقلابيون و كساني بود كه دنبال براندازي حكومت پهلوي بودند. از زماني كه مبارزات شروع شد، با مبارزين همراهي ميكرد. هميشه سعي ميكرد خودش را فداي ديگران كند. اين روحيه خيلي مهم است. زياد به فكر خودش و زندگي و جمعآوري مال نبود. هميشه ميكوشيد مشكلات بچهها را حل كند. در خطرها هميشه خودش را جلو ميانداخت و نميخواست ديگران گرفتار شوند. در زمان پهلوي كه مبارزه فوقالعاده دشوار بود، هميشه دلسوزانه پيش ميآمد و سعي داشت سينه سپر كند كه ديگران لو نروند. سرسختانه مبارزه ميكرد.
در برههاي كه امام راحل به مصوبه انجمنهاي ايالتي و ولايتي اعتراض كردند، اولين كسي كه دستگير شد، من بودم و در آن مقطع مرحوم حاج صادق اماني و حاج مهدي عراقي خيلي كمكم كردند. هميشه دنبال اين بودند كه سيستم ساواك به هم بريزد، يعني هميشه ماموران رژيم را به چالش ميكشيدند. مثلاً اگر قرار بود اعلاميهاي پخش شود، جوري پخش ميكردند كه اينها گيج بشوند كه اين نيروها كجا بودند و چگونه توانستند اين كار را انجام بدهند. در طرح ترور منصور، شهيد عراقي نقش عظيمي داشت و كسي بود كه با كمك مرحوم حاج صادق، سلاح تهيه كرد و اين بچهها را براي تعليم ميبرد. من هم در ارتباط تنگاتنگ و مستقيم با او بودم. بعد از اينكه ترور انجام شد، ايشان خودش در ميدان بهارستان حضور داشت و از آنجا سريع آمد به دفتر من و گفت: « كار تمام شد.» پرسيدم: «چه جوري؟» گفت: «بچهها او را زدند و من هم سريع آمدم و ديگر خبر ندارم چه شد.» پرسيدم: «حاج مهدي! چرا اينجا آمدي؟ فكر نكردي تعقيبت كنند؟»
بههرحال او را بردم تا سر خيابان نوروزخان و سوار ماشينش كردم و رفت و بعد هم البته دستگيرش كردند.در ترور منصور شهیدان بخارائي، صفار هرندي و نيكنژاد زير نظر مرحوم حاج صادق امانی نقش اساسي داشتند، اما موتور محركه اين جريان، حاج مهدي بود. وقتي اين عزيزان محاكمه و بعد شهيد شدند، اول صبح روز بعد، من مطلع شدم و به حاجآقا سعيد امانی خبر دادم. البته شب قبل به آنها گفته بودندكه بيائيد و با آنها ديدار كنيد، ولي اطلاع نداشتند که شب آخر است. صبح من اطلاع پيدا كردم كه جنازه اين شهدا را دارند ميبرند كه در مسگرآباد دفن كنند. من به منزل حاج آقا سعيد اطلاع دادم و خانوادهها آمدند، ولي از مسگرآباد به طرف پائين، نگذاشتند كسي جلو برود. راه را بسته بودند. ما پشت نيروها قرار گرفته بوديم و بچهها آمدند و در ميدان خراسان جمع شدند كه به طرف مسگرآباد حركت كنند. مسگرآباد قديم كه مرحوم خليل طهماسبي در آن دفن است، نزديك است، ولي اينها را در مسگرآباد بالا و نزديك خيابان خاوران دفن كردند. ما ميخواستيم برويم كه ديديم پليس، راه را بسته و تير هوايي هم شليك ميكند و نميگذارد وارد شويم. بچهها آمدند عقب. آنها شهدا را در جاهاي مختلف و به فاصله حدود 100 متر از يكديگر دفن كردند. ما محل را شناسائي كرديم و قبرهاي اينها را به شكل تپه بالا آورديم كه عكسهاي آنها موجود است. اينها را جوري درست كرديم كه از مسگرآباد كه وارد ميشديم، برجستگي قبر اينها كاملا پيدا بود. روي قبرهايشان هم آجر گذاشته بوديم كه مشخص باشد. ساواك ميآمد آجرها را برميداشت و قبرها را صاف مي كرد و ما باز ميرفتيم و همان كار را تكرار ميكرديم. تا زماني كه نزديك پيروزي انقلاب شد. مرحوم حاج آقا سعيد اماني در زمان دفن جنازهها نيت امانت كرده بود، لذا حاج مهدي عراقي ماشين آورد و تعدادي از دوستان، بسيج شدند و نبش قبر و جنازهها را به ابن بابويه منتقل كردند. گروهكها سعي كردند با برگزاري سخنراني و انجام تظاهرات، اين شهدا را مصادره به مطلوب كنند كه با هوشياري شهيد عراقي و دوستان ديگر، اين توطئهشان عقيم ماند.
از نقش شهيد عراقي در جلسات فدائيان اسلام چه خاطرهاي داريد؟
من از آن جلسات، يكي دو تا را خوب به ياد دارم. يكي مسجد لرزاده بود كه من وقتي وارد شدم، حاج مهدي بازوبندي به من داد و من كنار ستون مسجد لرزاده به عنوان انتظامات ايستادم. ما خيلي توجيه نبوديم، ولي فدائيان اسلام از نظر شكلي سيستمي داده بودند كه خيلي قشنگ بود. جوان اصولا دنبال مبارزه ميگردد، ما هم همينطور بوديم. مثلا يادم هست وقتي همراه خانوادهمان به مسافرت ميرفتيم، شعار ميداديم: «به روح پرفتوح سرسلسله شهداي اسلام، حضرت اباعبداللهالحسين (ع) صلوات» و صلوات ميگرفتيم. همه برميگشتند و متوجه ميشدند كه ما از فدائيان اسلام هستيم. يادم ميآيد كه در جلسات مسجد لرزاده، مرحوم نواب و مرحوم واحدي صحبتهاي آتشين ميكردند و درباره گرفتاريهاي ائمه در حكومتهاي طاغوت زمان خودشان، حرفهائي ميزدند كه به حكومت ميخورد و ما جوانها خوشمان ميآمد.
پس از شهادت مرحوم نواب صفوي تا شروع نهضت امام، گروه شيعيان و مسجد شيخ علي فعاليتهاي نسبتا منسجمي داشتند. آيا ارتباطي هم با شهيد عراقي داشتيد و به منزل امام هم ميرفتيد؟
گروه شيعيان ساختماني روبروي دادگستري و سر خيابان بهشت داشت. ما طبقه پنجم آن ساختمان بوديم و بخشي هم داشتيم كه بچهها تمرين ورزشي ميكردند و كتاب ميخواندند. ما در آنجا جذب گروه شيعيان شديم كه مسئول آن آقاي خمسي بود و وقتي او به انحراف كشيده و جدا شد و مرحوم حاج صادق آمدند، از گره شيعيان جدا شديم و رفتيم به مسجد شيخ علي . در مسجد شيخ علي هم بنده و مرحوم حاج صادق و آقاي خاموشي برنامه ريخيتم و مرحوم آقاي يزديزاده بزرگ، مسجد را ساخت. مرحوم حاج صادق همه را دستهبندي كرده بود. يك دسته را بنده تعليم ميدادم، يك دسته را كه سنشان بالاتر بود، آقاي اسلامي تعليم عربي ميداد و يك دسته را هم خود حاج صادق. همه ما را هم خود ايشان درس ميداد، ولي خود اينها پيش مرحوم شاهچراغي درس ميخواندند. مرحوم شهيد عراقي به مسجد شيخ علي رفت و آمد داشت، ولي با بچههاي امينالدوله كار ميكرد و اينها مجموعا هيئت مؤتلفه شدند. ما شبهاي جمعه براي دعاي كميل به مسجد امينالدوله ميرفتيم و يا آنها صبحهاي جمعه براي خواندن دعاي ندبه به مسجد شيخ علي ميآمدند و ارتباط به اين شكل وجود داشت.
این ارتباط در دوران آغاز نهضت امام و پیش از شکلگیری هيئتهای موتلفه اسلامی چگونه ادامه داشت؟
حاج مهدي، ميدانيها را تقريبا گرفته بود. دفترش نزديك ميدان خراسان بود و در آنجا كار آجر انجام ميداد، ولي در زمينه مبارزات، يك لحظه كوتاه نميآمد، يعني در تمام مبارزاتي كه پيش ميآمد، گروه حاج مهدي عراقي، گروه بچههاي بازار دروازه و گروه مسجد شيخ علي با همديگر هماهنگ بودند و در زمينه پخش اعلاميهها، نقش بسيار مهمي را ايفا كردند. حاج مهدي در زمينه چاپ اعلاميهها و پخش آنها بسيار كمك ميكرد. ما در خيابان نوروزخان چاپخانهاي به اسم ايرانيان داشتيم. وقتي مرا دستگير كردند و چاپخانه را گرفتند، حتي يك نفر را لو ندادم. ما شبها در آن چاپخانه بوديم و مرحوم آشيخ فيضالله محلاتي ميآمد و اعلاميههاي حضرت امام را بررسي ميكرد. ما يك چاپ آن را ميگرفتيم و بعد ايشان ميديد و غلطگيري ميكرد و به ما ميداد و ما ساعت يك بعد از نصف شب براي چاپ اعلاميهها ميآمديم كه ديگر كسي متوجه نشود. من به حاج مهدي گفتم كه ساعت 1 بعد از نصف شب از خانه به چاپخانه آمدن، خيلي كار سختي است. برايم دوچرخهاي تهيه شد و من با آن ميآمدم و دوچرخه را در راهروي چاپخانه ميگذاشتم. يك شب كه داشتيم اعلاميه را چاپ ميكرديم، پليس شهرباني آمد و در زد. مسئول آنجا به من گفت: «تو برو توي ميز بخواب.» يك ميز كاري داشتند كه من رفتم توي ميز خوابيدم و يك پتو هم كشيدم روي خودم. مامور شهرباني آمد و لگدي هم به ما زد كه اين كيست؟ مسئول چاپخانه گفت: «كارگر ماست. از صبح كار كرده و خسته بود و خوابش برده.» آن بنده خدا اعلاميه امام را برداشته و زينك يك بارنامه را گذاشته بود. وقتي مامورها رفتند، دومرتبه زينك را عوض و اعلاميه امام را چاپ كرد. پشت چاپخانه ايرانيان، انبار عطاري ما بود. صبح كه ميشد، اعلاميهها را داخل كارتن و گوني ميآورديم به انبار و ظهر انتقال ميداديم به زيرزمين منزل مرحوم شهيد اماني در كوچه غريبان و در منزل او ميگذاشتيم و بعد پخش ميكرديم كه حاج مهدي در اين زمينه نقش بسيار مؤثري داشت.
در يكي از دستگيريهاي من در اين مرحله، مرا بردند و حسابي زدند و ده پانزده روزي شكنجهام دادند. از من جز پوستي و استخواني نمانده بود و پاي چشمهايم گود افتاده و سياه شده بود. بعد از آزادي، همراه با شهید اسلامي و اماني و حاج مهدي رفتيم قم خدمت حضرت امام. حاج مهدي به امام گفت: «حضرت آقا ! ايشان را بردند و ميخواستند از او اطلاعات بگيرند و تا جائي كه جان داشت، زدند.» بعد پشت مرا به امام نشان داد و امام خيلي ناراحت شدند و براي ما چهار نفر دعا كردند كه انشاءالله اين صبركردنها ذخيره آخرت شما باشد. شهيد فضلالله محلاتي دردفتر امام بود. ميگفت وقتي شما چهار نفر از در بيرون رفتيد، عدهاي از فضلاي قم آمدند خدمت امام و امام با حالتي شبيه به تغيّر فرمودند: «من در روز قيامت، جواب اين بچهها را نميتوانم بدهم. اينها را برده و زده و كبودشان كردهاند، باز بلند شدهاند و آمدهاند اينجا و ميپرسند كه چه كاري از دستشان برميآيد كه انجام بدهند».
برخي ميگويند كه تجربههاي شهيد عراقي در فدائيان اسلام، هنگامي كه ايشان به مؤتلفه رفت، بسيار به وي كمك كرد. آيا شهيد عراقي در فدائيان اسلام وارد فاز نظامي و عملياتي شد يا مسئول انتظامات و مراسمها بود؟
ايشان در كار انتظامات و مراسمها بود و موقعي كه قرار شد ترور منصور را انجام بدهند، هنگامي كه از مراجع مجوز گرفتند، در حد محدودي كارهاي نظامي نیز انجام دادند، ولي نزديك انقلاب، شهيد بهشتي دستور دادند كه بچهها خودشان را آماده كنند كه اگر خداي نكرده كودتائي روي داد، آمادگي مقابله داشته باشيم. اين كار به بنده محول شد كه در منزل آقاي رفيقدوست جلسهاي گذاشتيم و با كمك عزت مطهري و آقاي حاج ابوالفضل حيدري و بنده و آقاي رفيق دوست، بن كار را بستيم و مسئوليت را به عهده بنده گذاشتند. البته بعد هم آقاي نظران آمد و تيمبندي كرديم. نزديك به دو هزار نفر را مسلح كرديم و دوره آموزشی برایشان گذاشتیم. دورهها هم در مسگرآباد انجام ميشدند. بعدا در ميدان تير كار را ادامه داديم. در مجموع 20 سر تيم داشتيم كه هر كدام 20، 30 نفر زيرمجموعه داشتند و همگي آماده بودند. آقاي بهشتي هم فرمودند كه شما بايد در شمال و جنوب و شرق و غرب و مركز شهر، سلاح دپو كنيد كه اگر پيشامدي شد، آماده باشيد. ما مقداري اسلحه كم و كسر داشتيم كه از حضرت آيتالله مهدوي كني كه آن موقع مسئول كميته بودند، توسط آقاي ميرزائي هزار قبضه سلاح گرفتيم و تجهيز شديم. الحمدلله آماده بوديم. وقتي انقلاب قوام پيدا كرد، سلاحها را پس داديم. شهيد عراقي در تمام اين مراحل به ما كمك ميكرد.
از رويداد فيضيه چه خاطرهاي داريد؟
قضيه فيضيه، قضيه مهمي است. وقتي جريان خانه امام و آن برنامهها پيش آمد، قرار شد ما يك گروهي بشويم و به منزل امام برويم. صبح به صحن امام رفتيم و بچهها جمع شدند و با پلاكارد آمديم منزل امام و به ما گفتند كه بعدازظهر در مدرسه فيضيه، مراسم هست و قرار است آيتالله گلپايگاني بيايند. حاج مهدي عراقي در منزل امام نقش مهمي داشت. ما هم رفتيم خدمت امام و دست ايشان را بوسيديم. بچههاي دانشگاهي هم به منزل امام آمده بودند. حاج مهدي عراقي بيرون پنجره ايستاده بود و امام در سكوي پنجره نشسته بودند. حاج مهدي مراقب بود و آقايان تك تك ميآمدند و دست امام را ميبوسيدند و ميرفتند تا بعدازظهر شد. ما از آنجا حركت كرديم و مرحوم حاج مصدقي و مرحوم حاج قندي و چند تن از آقايان ديگر با ما بودند و حدود 24، 25 نفر شديم. بعدازظهر وارد فيضيه كه شديم، مرحوم حاج صادق گفت كه ماشين شما سر بازار است و داخل فيضيه نيائيد و بيرون بايستيد. متوجه شده بود كه كماندوها وارد فيضيه شدهاند. بيرون هم جمعيت بود. متوجه شديم كه داخل فيضيه درگيري است و آمديم و سوار ماشين شديم. ساعت 5 بود و پلاكاردها هم داخل ماشين بودند. ماشينمان از نوع اتوبوسهاي كوچك آن زمان، يعني چيزي بين اتوبوس و مينيبوس بود. سوار كه شديم، وسط راه به حاج صادق گفتيم: «معلوم نيست اوضاع از چه قرار است. خوب است كه اين چوبها و پلاكاردها را بيرون بريزيم. آمديم و وسط راه جلوي ما را گرفتند، آن وقت متوجه ميشوند كه در قضيه فيضيه بودهايم.» ايشان پذيرفت. ماشين را زديم كنار و همه اينها را دور ريختيم. اتفاقا همين كه به دروازه تهران رسيديم، پليس آمد بالا و ما متوجه شديم كه همه وروديهاو خروجيهاي قم را بستهاند. ار ما پرسيدند: «كجا بوديد؟» مرحوم حاج مصدقي گفت: «رفته بوديم قم براي زيارت و حالا هم داريم برميگرديم.» آدرس مرحوم حاج مصدقي و مرحوم قندي و ما را گرفتند و ما آمديم. آن شب رفتيم خانه و فردا صبح متوجه شديم كه فيضيه، غوغا بوده و ما هم اگر فرار نكرده بوديم، دستگيرمان كرده بودند.
در ماجرای فیضیه و حوادث بعدی، یکی از موفقیتهای شهيد عراقي در مواجههها از آن جهت بود که بدني ورزيده داشت. این ورزیدگي چگونه حاصل شده بود؟
ورزيدگي بدني حاج مهدي مربوط به زورخانه ميشد. ما در پاچنار 2 تا زورخانه داشتيم كه همه ميرفتيم و بدنهاي ورزيدهاي داشتيم، طوري كه ساواك از ما ميترسيد. آن روزي كه آمدند مرا بگيرند، قصد داشتند پاي مرا بشكنند. دو نفر مرا گرفته بودند و نفر سوم ميخواست به كاسه زانوي من بزند كه همه آنها را پرت كردم. همه ما بدنهاي ورزيدهاي داشتيم و ساواك جداً از ما ميترسيد.
آيا ارتباط شما از سال 42 كه شهيد عراقي دستگير و زنداني شد تا سال 57 با ايشان قطع شد؟
خير، ما خانوادههاي زندانيان را اداره ميكرديم. ما خيلي زنداني داشتيم و نميتوانستيم براي ملاقات آنها برويم، چون شناسائي ميشديم.اما ارتباط ما از طریق خانوادهها برقرار بود.
اشاره به خانوادهها داشتید. آیا پس از آزادی شهید عراقی، ایشان در جلسات خانوادگي که بين دوستان مبارزشان تشكيل ميشد، شركت داشتند؟
حاج مهدي عراقي هدايتگر قضايا بود. همه ما متهم بوديم و مرتبا ما را دستگير ميكردند. خودم من 17 بار دستگير شدم، لذا اينها ميدانستند محرك قضيه كيست. حاج مهدي همه كارها را هدايت ميكرد و البته گاهي هم حضور داشت.
با شهادت حاجآقا مصطفی مبارزات شدت بیشتري یافت و شهید عراقی نیز که تازه از زندان آزاد شده بود، بیش از پیش فعال شد، آیا این موضوع مسبوق به سابقهای از ارتباط شهید عراقی با حاج آقا مصطفي خميني بود؟
كارهاي اجرائي گروه ما در اختيار من و حاجآقا رفيقدوست بود. پول و وجه كار را ايشان تهيه ميكرد و كارهاي اجرائي را من ميكردم. حاج مهدي هدايت ميكرد و حاج آقا مصطفي كمك ميكرد، لذا وقتي حاج آقا مصطفي به مكه رفت، در آنجا به حاجآقا اسدالله بادامچيان گفته بود: «وضعيت حاج مهدي چطوراست؟» حاج اسدالله گفته بود: «وضعش خوب است»، گفته بود: «سلام مرا به ايشان برسانيد». حاج آقا مهدي كسي بود كه اخبار جامعه و اقدامات بچهها را به اطلاع امام ميرساند. رابط هم حاج آقا مصطفي بود. ما هم هروقت ميرفتيم، كنار حاجآقا مصطفي بوديم. اينها فكر ميكردند ما با حاجآقا مصطفي ارتباط داريم و حالا كه آمدهايم مكه، اعلاميه آوردهايم كه به ايشان بدهيم. ما اصلا آنجا با حاجآقا مصطفي ديدار نكرديم، ولي موقع برگشتن چمدانهاي ما را گرفتند و ما درگير شديم. يك بار هم موقعي كه ميرفتيم، چمدانهاي ما گم شد و سه روز در جده دنبال چمدانهايمان گشتيم. گفتند چمدانها رفته ايتاليا و گم شده. خوشبختانه پولهايمان همراهمان بود و رفتيم و وسايل ضروري خود را تهيه كرديم، ولي هرچه دوربين و وسايلي از اين قبيل داشتيم، گم شد و هرچه پيگيري كرديم، چيزي دستگيرمان نشد. بعدها در اسناد ساواك كه بررسي كرديم، ديديم ساواك چمدانهاي ما را برده و چون آنها را تكه تكه كرده، ديگر به ما برنگردانده. درهر صورت حاجآقا مصطفي خودش هم در هدايت كارهاي اجرائي بود، همين طور حاج مهدي. پس از شهادت ايشان در جاهاي مختلف از جمله مسجد ارك، مسجد لرزاده، مسجد حاج ابوالفتح و مسجد جامع، سوم و هفتم و چهلم گرفتيم و ما را در همين اثنا دستگير كردند.
بعد از انقلاب هم این ارتباط ادامه داشت؟
شهيد عراقي ازامام که براي بنياد مستضعفان حكم گرفت. يك روز مرا صدا زد و گفت: «بيا به من كمك كن.» گفتم: «چه كمكي؟» گفت: « ما چهار انبار چند هزار متري توي كرج زدهايم و اثاث طاغوتيها را بردهايم آنجا. كمك كن اينها فروخته بشوند، پول اينها را بدهيم خدمت حضرت امام.» در اين زمينه خيلي كمكش كرديم.
وقتي گروه فرقان شروع به كار كرد، تعدادي از آنها را دستگير كرديم و به اوين آورديم و بعد هم شهيد لاجوردي مسئوليت كار را به عهده گرفت. همان روزها به حاج مهدي گفتم كه اينها شما را ميزنند، ولي نميپذيرفت. موقعي كه گروه فرقان آنها را زدند، من در بيمارستان ايرانمهر بالاي سرشان رفتم. آن موقع من نماينده دادستان بودم. بعد گروه فرقان را گرفتند و اين گروه در سال 59، طومارش بسته شد و همه آنها دستگير شدند. تعدادي با همت شهيد لاجوردي هدایت شدند و بعد به جبههها رفتند و شهيد شدند و عدهاي هم كه گودرزي در راس آنها بود، به درك واصل شدند.
گودرزي مهره سازمان منافقين بود. آنها ميدانستند كه شهيد مهدي عراقي بازوي امام است و رابطه تنگاتنگ با امام دارد. ما در تلاشهاي بعدي، حدود 50 ، 60 گروه را متلاشي كرديم كه 10 تا از آنها مستقيما زير مجموعه سازمان منافقين بودند، يعني گروههايي بودند كه سازمان تحت پوشش آنها كارهايش را ميكرد كه يكي هم گروه فرقان بود. وقتي درمسجد اباذر انفجار شد، روي ضبط صوت نوشته بودند هديه گروه فرقان، در صورتي كه در مسجد اباذر، جواد قديري بود كه الان در پادگان اشرف است و شوهر خواهر عطريانفر است. كاملا مشخص بود كه گروه فرقان، ابزار دست سازمان است. از اين گروهها زياد بودند، از جمله آرمان مستضعفين يا گروهي كه مرحوم قدوسي را شهيد كردند و يا افجهاي كه آمد و محمد كچوئي را زد. اينها همه جزو سازمان منافقين بودند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
آشنائي با شهيد عراقي از دوران كودكي و حضور در بسياري از عرصههاي جدي و دشوار مبارزه، خاطرات قديريان را از اعتبار و ارزش بالائي برخوردار ميسازد كه براي پژوهندگان تاريخ معاصر بسيار مفيد تواند بود.
اولين آشنائي شما با شهيد عراقي چگونه بود؟
منزل ما در پاچنار، گذرقلي و درست پشت منزل شهيد عراقي بود و ما از بچگي با هم آشنا بوديم و ارتباط نزديك داشتيم. ما سه چهار سال فاصله سني با هم داشتيم، ولي اين تاثيري در رفاقت ما نداشت. ايشان از همان بچگي جوش و خروش خاصي داشت، آدم دلسوز و رفيقي بود و خيلي زود با ديگران ميجوشيد. واقعا قوي بود و دلسوز انقلابيون و كساني بود كه دنبال براندازي حكومت پهلوي بودند. از زماني كه مبارزات شروع شد، با مبارزين همراهي ميكرد. هميشه سعي ميكرد خودش را فداي ديگران كند. اين روحيه خيلي مهم است. زياد به فكر خودش و زندگي و جمعآوري مال نبود. هميشه ميكوشيد مشكلات بچهها را حل كند. در خطرها هميشه خودش را جلو ميانداخت و نميخواست ديگران گرفتار شوند. در زمان پهلوي كه مبارزه فوقالعاده دشوار بود، هميشه دلسوزانه پيش ميآمد و سعي داشت سينه سپر كند كه ديگران لو نروند. سرسختانه مبارزه ميكرد.
در برههاي كه امام راحل به مصوبه انجمنهاي ايالتي و ولايتي اعتراض كردند، اولين كسي كه دستگير شد، من بودم و در آن مقطع مرحوم حاج صادق اماني و حاج مهدي عراقي خيلي كمكم كردند. هميشه دنبال اين بودند كه سيستم ساواك به هم بريزد، يعني هميشه ماموران رژيم را به چالش ميكشيدند. مثلاً اگر قرار بود اعلاميهاي پخش شود، جوري پخش ميكردند كه اينها گيج بشوند كه اين نيروها كجا بودند و چگونه توانستند اين كار را انجام بدهند. در طرح ترور منصور، شهيد عراقي نقش عظيمي داشت و كسي بود كه با كمك مرحوم حاج صادق، سلاح تهيه كرد و اين بچهها را براي تعليم ميبرد. من هم در ارتباط تنگاتنگ و مستقيم با او بودم. بعد از اينكه ترور انجام شد، ايشان خودش در ميدان بهارستان حضور داشت و از آنجا سريع آمد به دفتر من و گفت: « كار تمام شد.» پرسيدم: «چه جوري؟» گفت: «بچهها او را زدند و من هم سريع آمدم و ديگر خبر ندارم چه شد.» پرسيدم: «حاج مهدي! چرا اينجا آمدي؟ فكر نكردي تعقيبت كنند؟»
بههرحال او را بردم تا سر خيابان نوروزخان و سوار ماشينش كردم و رفت و بعد هم البته دستگيرش كردند.در ترور منصور شهیدان بخارائي، صفار هرندي و نيكنژاد زير نظر مرحوم حاج صادق امانی نقش اساسي داشتند، اما موتور محركه اين جريان، حاج مهدي بود. وقتي اين عزيزان محاكمه و بعد شهيد شدند، اول صبح روز بعد، من مطلع شدم و به حاجآقا سعيد امانی خبر دادم. البته شب قبل به آنها گفته بودندكه بيائيد و با آنها ديدار كنيد، ولي اطلاع نداشتند که شب آخر است. صبح من اطلاع پيدا كردم كه جنازه اين شهدا را دارند ميبرند كه در مسگرآباد دفن كنند. من به منزل حاج آقا سعيد اطلاع دادم و خانوادهها آمدند، ولي از مسگرآباد به طرف پائين، نگذاشتند كسي جلو برود. راه را بسته بودند. ما پشت نيروها قرار گرفته بوديم و بچهها آمدند و در ميدان خراسان جمع شدند كه به طرف مسگرآباد حركت كنند. مسگرآباد قديم كه مرحوم خليل طهماسبي در آن دفن است، نزديك است، ولي اينها را در مسگرآباد بالا و نزديك خيابان خاوران دفن كردند. ما ميخواستيم برويم كه ديديم پليس، راه را بسته و تير هوايي هم شليك ميكند و نميگذارد وارد شويم. بچهها آمدند عقب. آنها شهدا را در جاهاي مختلف و به فاصله حدود 100 متر از يكديگر دفن كردند. ما محل را شناسائي كرديم و قبرهاي اينها را به شكل تپه بالا آورديم كه عكسهاي آنها موجود است. اينها را جوري درست كرديم كه از مسگرآباد كه وارد ميشديم، برجستگي قبر اينها كاملا پيدا بود. روي قبرهايشان هم آجر گذاشته بوديم كه مشخص باشد. ساواك ميآمد آجرها را برميداشت و قبرها را صاف مي كرد و ما باز ميرفتيم و همان كار را تكرار ميكرديم. تا زماني كه نزديك پيروزي انقلاب شد. مرحوم حاج آقا سعيد اماني در زمان دفن جنازهها نيت امانت كرده بود، لذا حاج مهدي عراقي ماشين آورد و تعدادي از دوستان، بسيج شدند و نبش قبر و جنازهها را به ابن بابويه منتقل كردند. گروهكها سعي كردند با برگزاري سخنراني و انجام تظاهرات، اين شهدا را مصادره به مطلوب كنند كه با هوشياري شهيد عراقي و دوستان ديگر، اين توطئهشان عقيم ماند.
از نقش شهيد عراقي در جلسات فدائيان اسلام چه خاطرهاي داريد؟
من از آن جلسات، يكي دو تا را خوب به ياد دارم. يكي مسجد لرزاده بود كه من وقتي وارد شدم، حاج مهدي بازوبندي به من داد و من كنار ستون مسجد لرزاده به عنوان انتظامات ايستادم. ما خيلي توجيه نبوديم، ولي فدائيان اسلام از نظر شكلي سيستمي داده بودند كه خيلي قشنگ بود. جوان اصولا دنبال مبارزه ميگردد، ما هم همينطور بوديم. مثلا يادم هست وقتي همراه خانوادهمان به مسافرت ميرفتيم، شعار ميداديم: «به روح پرفتوح سرسلسله شهداي اسلام، حضرت اباعبداللهالحسين (ع) صلوات» و صلوات ميگرفتيم. همه برميگشتند و متوجه ميشدند كه ما از فدائيان اسلام هستيم. يادم ميآيد كه در جلسات مسجد لرزاده، مرحوم نواب و مرحوم واحدي صحبتهاي آتشين ميكردند و درباره گرفتاريهاي ائمه در حكومتهاي طاغوت زمان خودشان، حرفهائي ميزدند كه به حكومت ميخورد و ما جوانها خوشمان ميآمد.
پس از شهادت مرحوم نواب صفوي تا شروع نهضت امام، گروه شيعيان و مسجد شيخ علي فعاليتهاي نسبتا منسجمي داشتند. آيا ارتباطي هم با شهيد عراقي داشتيد و به منزل امام هم ميرفتيد؟
گروه شيعيان ساختماني روبروي دادگستري و سر خيابان بهشت داشت. ما طبقه پنجم آن ساختمان بوديم و بخشي هم داشتيم كه بچهها تمرين ورزشي ميكردند و كتاب ميخواندند. ما در آنجا جذب گروه شيعيان شديم كه مسئول آن آقاي خمسي بود و وقتي او به انحراف كشيده و جدا شد و مرحوم حاج صادق آمدند، از گره شيعيان جدا شديم و رفتيم به مسجد شيخ علي . در مسجد شيخ علي هم بنده و مرحوم حاج صادق و آقاي خاموشي برنامه ريخيتم و مرحوم آقاي يزديزاده بزرگ، مسجد را ساخت. مرحوم حاج صادق همه را دستهبندي كرده بود. يك دسته را بنده تعليم ميدادم، يك دسته را كه سنشان بالاتر بود، آقاي اسلامي تعليم عربي ميداد و يك دسته را هم خود حاج صادق. همه ما را هم خود ايشان درس ميداد، ولي خود اينها پيش مرحوم شاهچراغي درس ميخواندند. مرحوم شهيد عراقي به مسجد شيخ علي رفت و آمد داشت، ولي با بچههاي امينالدوله كار ميكرد و اينها مجموعا هيئت مؤتلفه شدند. ما شبهاي جمعه براي دعاي كميل به مسجد امينالدوله ميرفتيم و يا آنها صبحهاي جمعه براي خواندن دعاي ندبه به مسجد شيخ علي ميآمدند و ارتباط به اين شكل وجود داشت.
این ارتباط در دوران آغاز نهضت امام و پیش از شکلگیری هيئتهای موتلفه اسلامی چگونه ادامه داشت؟
حاج مهدي، ميدانيها را تقريبا گرفته بود. دفترش نزديك ميدان خراسان بود و در آنجا كار آجر انجام ميداد، ولي در زمينه مبارزات، يك لحظه كوتاه نميآمد، يعني در تمام مبارزاتي كه پيش ميآمد، گروه حاج مهدي عراقي، گروه بچههاي بازار دروازه و گروه مسجد شيخ علي با همديگر هماهنگ بودند و در زمينه پخش اعلاميهها، نقش بسيار مهمي را ايفا كردند. حاج مهدي در زمينه چاپ اعلاميهها و پخش آنها بسيار كمك ميكرد. ما در خيابان نوروزخان چاپخانهاي به اسم ايرانيان داشتيم. وقتي مرا دستگير كردند و چاپخانه را گرفتند، حتي يك نفر را لو ندادم. ما شبها در آن چاپخانه بوديم و مرحوم آشيخ فيضالله محلاتي ميآمد و اعلاميههاي حضرت امام را بررسي ميكرد. ما يك چاپ آن را ميگرفتيم و بعد ايشان ميديد و غلطگيري ميكرد و به ما ميداد و ما ساعت يك بعد از نصف شب براي چاپ اعلاميهها ميآمديم كه ديگر كسي متوجه نشود. من به حاج مهدي گفتم كه ساعت 1 بعد از نصف شب از خانه به چاپخانه آمدن، خيلي كار سختي است. برايم دوچرخهاي تهيه شد و من با آن ميآمدم و دوچرخه را در راهروي چاپخانه ميگذاشتم. يك شب كه داشتيم اعلاميه را چاپ ميكرديم، پليس شهرباني آمد و در زد. مسئول آنجا به من گفت: «تو برو توي ميز بخواب.» يك ميز كاري داشتند كه من رفتم توي ميز خوابيدم و يك پتو هم كشيدم روي خودم. مامور شهرباني آمد و لگدي هم به ما زد كه اين كيست؟ مسئول چاپخانه گفت: «كارگر ماست. از صبح كار كرده و خسته بود و خوابش برده.» آن بنده خدا اعلاميه امام را برداشته و زينك يك بارنامه را گذاشته بود. وقتي مامورها رفتند، دومرتبه زينك را عوض و اعلاميه امام را چاپ كرد. پشت چاپخانه ايرانيان، انبار عطاري ما بود. صبح كه ميشد، اعلاميهها را داخل كارتن و گوني ميآورديم به انبار و ظهر انتقال ميداديم به زيرزمين منزل مرحوم شهيد اماني در كوچه غريبان و در منزل او ميگذاشتيم و بعد پخش ميكرديم كه حاج مهدي در اين زمينه نقش بسيار مؤثري داشت.
در يكي از دستگيريهاي من در اين مرحله، مرا بردند و حسابي زدند و ده پانزده روزي شكنجهام دادند. از من جز پوستي و استخواني نمانده بود و پاي چشمهايم گود افتاده و سياه شده بود. بعد از آزادي، همراه با شهید اسلامي و اماني و حاج مهدي رفتيم قم خدمت حضرت امام. حاج مهدي به امام گفت: «حضرت آقا ! ايشان را بردند و ميخواستند از او اطلاعات بگيرند و تا جائي كه جان داشت، زدند.» بعد پشت مرا به امام نشان داد و امام خيلي ناراحت شدند و براي ما چهار نفر دعا كردند كه انشاءالله اين صبركردنها ذخيره آخرت شما باشد. شهيد فضلالله محلاتي دردفتر امام بود. ميگفت وقتي شما چهار نفر از در بيرون رفتيد، عدهاي از فضلاي قم آمدند خدمت امام و امام با حالتي شبيه به تغيّر فرمودند: «من در روز قيامت، جواب اين بچهها را نميتوانم بدهم. اينها را برده و زده و كبودشان كردهاند، باز بلند شدهاند و آمدهاند اينجا و ميپرسند كه چه كاري از دستشان برميآيد كه انجام بدهند».
برخي ميگويند كه تجربههاي شهيد عراقي در فدائيان اسلام، هنگامي كه ايشان به مؤتلفه رفت، بسيار به وي كمك كرد. آيا شهيد عراقي در فدائيان اسلام وارد فاز نظامي و عملياتي شد يا مسئول انتظامات و مراسمها بود؟
ايشان در كار انتظامات و مراسمها بود و موقعي كه قرار شد ترور منصور را انجام بدهند، هنگامي كه از مراجع مجوز گرفتند، در حد محدودي كارهاي نظامي نیز انجام دادند، ولي نزديك انقلاب، شهيد بهشتي دستور دادند كه بچهها خودشان را آماده كنند كه اگر خداي نكرده كودتائي روي داد، آمادگي مقابله داشته باشيم. اين كار به بنده محول شد كه در منزل آقاي رفيقدوست جلسهاي گذاشتيم و با كمك عزت مطهري و آقاي حاج ابوالفضل حيدري و بنده و آقاي رفيق دوست، بن كار را بستيم و مسئوليت را به عهده بنده گذاشتند. البته بعد هم آقاي نظران آمد و تيمبندي كرديم. نزديك به دو هزار نفر را مسلح كرديم و دوره آموزشی برایشان گذاشتیم. دورهها هم در مسگرآباد انجام ميشدند. بعدا در ميدان تير كار را ادامه داديم. در مجموع 20 سر تيم داشتيم كه هر كدام 20، 30 نفر زيرمجموعه داشتند و همگي آماده بودند. آقاي بهشتي هم فرمودند كه شما بايد در شمال و جنوب و شرق و غرب و مركز شهر، سلاح دپو كنيد كه اگر پيشامدي شد، آماده باشيد. ما مقداري اسلحه كم و كسر داشتيم كه از حضرت آيتالله مهدوي كني كه آن موقع مسئول كميته بودند، توسط آقاي ميرزائي هزار قبضه سلاح گرفتيم و تجهيز شديم. الحمدلله آماده بوديم. وقتي انقلاب قوام پيدا كرد، سلاحها را پس داديم. شهيد عراقي در تمام اين مراحل به ما كمك ميكرد.
از رويداد فيضيه چه خاطرهاي داريد؟
قضيه فيضيه، قضيه مهمي است. وقتي جريان خانه امام و آن برنامهها پيش آمد، قرار شد ما يك گروهي بشويم و به منزل امام برويم. صبح به صحن امام رفتيم و بچهها جمع شدند و با پلاكارد آمديم منزل امام و به ما گفتند كه بعدازظهر در مدرسه فيضيه، مراسم هست و قرار است آيتالله گلپايگاني بيايند. حاج مهدي عراقي در منزل امام نقش مهمي داشت. ما هم رفتيم خدمت امام و دست ايشان را بوسيديم. بچههاي دانشگاهي هم به منزل امام آمده بودند. حاج مهدي عراقي بيرون پنجره ايستاده بود و امام در سكوي پنجره نشسته بودند. حاج مهدي مراقب بود و آقايان تك تك ميآمدند و دست امام را ميبوسيدند و ميرفتند تا بعدازظهر شد. ما از آنجا حركت كرديم و مرحوم حاج مصدقي و مرحوم حاج قندي و چند تن از آقايان ديگر با ما بودند و حدود 24، 25 نفر شديم. بعدازظهر وارد فيضيه كه شديم، مرحوم حاج صادق گفت كه ماشين شما سر بازار است و داخل فيضيه نيائيد و بيرون بايستيد. متوجه شده بود كه كماندوها وارد فيضيه شدهاند. بيرون هم جمعيت بود. متوجه شديم كه داخل فيضيه درگيري است و آمديم و سوار ماشين شديم. ساعت 5 بود و پلاكاردها هم داخل ماشين بودند. ماشينمان از نوع اتوبوسهاي كوچك آن زمان، يعني چيزي بين اتوبوس و مينيبوس بود. سوار كه شديم، وسط راه به حاج صادق گفتيم: «معلوم نيست اوضاع از چه قرار است. خوب است كه اين چوبها و پلاكاردها را بيرون بريزيم. آمديم و وسط راه جلوي ما را گرفتند، آن وقت متوجه ميشوند كه در قضيه فيضيه بودهايم.» ايشان پذيرفت. ماشين را زديم كنار و همه اينها را دور ريختيم. اتفاقا همين كه به دروازه تهران رسيديم، پليس آمد بالا و ما متوجه شديم كه همه وروديهاو خروجيهاي قم را بستهاند. ار ما پرسيدند: «كجا بوديد؟» مرحوم حاج مصدقي گفت: «رفته بوديم قم براي زيارت و حالا هم داريم برميگرديم.» آدرس مرحوم حاج مصدقي و مرحوم قندي و ما را گرفتند و ما آمديم. آن شب رفتيم خانه و فردا صبح متوجه شديم كه فيضيه، غوغا بوده و ما هم اگر فرار نكرده بوديم، دستگيرمان كرده بودند.
در ماجرای فیضیه و حوادث بعدی، یکی از موفقیتهای شهيد عراقي در مواجههها از آن جهت بود که بدني ورزيده داشت. این ورزیدگي چگونه حاصل شده بود؟
ورزيدگي بدني حاج مهدي مربوط به زورخانه ميشد. ما در پاچنار 2 تا زورخانه داشتيم كه همه ميرفتيم و بدنهاي ورزيدهاي داشتيم، طوري كه ساواك از ما ميترسيد. آن روزي كه آمدند مرا بگيرند، قصد داشتند پاي مرا بشكنند. دو نفر مرا گرفته بودند و نفر سوم ميخواست به كاسه زانوي من بزند كه همه آنها را پرت كردم. همه ما بدنهاي ورزيدهاي داشتيم و ساواك جداً از ما ميترسيد.
آيا ارتباط شما از سال 42 كه شهيد عراقي دستگير و زنداني شد تا سال 57 با ايشان قطع شد؟
خير، ما خانوادههاي زندانيان را اداره ميكرديم. ما خيلي زنداني داشتيم و نميتوانستيم براي ملاقات آنها برويم، چون شناسائي ميشديم.اما ارتباط ما از طریق خانوادهها برقرار بود.
اشاره به خانوادهها داشتید. آیا پس از آزادی شهید عراقی، ایشان در جلسات خانوادگي که بين دوستان مبارزشان تشكيل ميشد، شركت داشتند؟
حاج مهدي عراقي هدايتگر قضايا بود. همه ما متهم بوديم و مرتبا ما را دستگير ميكردند. خودم من 17 بار دستگير شدم، لذا اينها ميدانستند محرك قضيه كيست. حاج مهدي همه كارها را هدايت ميكرد و البته گاهي هم حضور داشت.
با شهادت حاجآقا مصطفی مبارزات شدت بیشتري یافت و شهید عراقی نیز که تازه از زندان آزاد شده بود، بیش از پیش فعال شد، آیا این موضوع مسبوق به سابقهای از ارتباط شهید عراقی با حاج آقا مصطفي خميني بود؟
كارهاي اجرائي گروه ما در اختيار من و حاجآقا رفيقدوست بود. پول و وجه كار را ايشان تهيه ميكرد و كارهاي اجرائي را من ميكردم. حاج مهدي هدايت ميكرد و حاج آقا مصطفي كمك ميكرد، لذا وقتي حاج آقا مصطفي به مكه رفت، در آنجا به حاجآقا اسدالله بادامچيان گفته بود: «وضعيت حاج مهدي چطوراست؟» حاج اسدالله گفته بود: «وضعش خوب است»، گفته بود: «سلام مرا به ايشان برسانيد». حاج آقا مهدي كسي بود كه اخبار جامعه و اقدامات بچهها را به اطلاع امام ميرساند. رابط هم حاج آقا مصطفي بود. ما هم هروقت ميرفتيم، كنار حاجآقا مصطفي بوديم. اينها فكر ميكردند ما با حاجآقا مصطفي ارتباط داريم و حالا كه آمدهايم مكه، اعلاميه آوردهايم كه به ايشان بدهيم. ما اصلا آنجا با حاجآقا مصطفي ديدار نكرديم، ولي موقع برگشتن چمدانهاي ما را گرفتند و ما درگير شديم. يك بار هم موقعي كه ميرفتيم، چمدانهاي ما گم شد و سه روز در جده دنبال چمدانهايمان گشتيم. گفتند چمدانها رفته ايتاليا و گم شده. خوشبختانه پولهايمان همراهمان بود و رفتيم و وسايل ضروري خود را تهيه كرديم، ولي هرچه دوربين و وسايلي از اين قبيل داشتيم، گم شد و هرچه پيگيري كرديم، چيزي دستگيرمان نشد. بعدها در اسناد ساواك كه بررسي كرديم، ديديم ساواك چمدانهاي ما را برده و چون آنها را تكه تكه كرده، ديگر به ما برنگردانده. درهر صورت حاجآقا مصطفي خودش هم در هدايت كارهاي اجرائي بود، همين طور حاج مهدي. پس از شهادت ايشان در جاهاي مختلف از جمله مسجد ارك، مسجد لرزاده، مسجد حاج ابوالفتح و مسجد جامع، سوم و هفتم و چهلم گرفتيم و ما را در همين اثنا دستگير كردند.
بعد از انقلاب هم این ارتباط ادامه داشت؟
شهيد عراقي ازامام که براي بنياد مستضعفان حكم گرفت. يك روز مرا صدا زد و گفت: «بيا به من كمك كن.» گفتم: «چه كمكي؟» گفت: « ما چهار انبار چند هزار متري توي كرج زدهايم و اثاث طاغوتيها را بردهايم آنجا. كمك كن اينها فروخته بشوند، پول اينها را بدهيم خدمت حضرت امام.» در اين زمينه خيلي كمكش كرديم.
وقتي گروه فرقان شروع به كار كرد، تعدادي از آنها را دستگير كرديم و به اوين آورديم و بعد هم شهيد لاجوردي مسئوليت كار را به عهده گرفت. همان روزها به حاج مهدي گفتم كه اينها شما را ميزنند، ولي نميپذيرفت. موقعي كه گروه فرقان آنها را زدند، من در بيمارستان ايرانمهر بالاي سرشان رفتم. آن موقع من نماينده دادستان بودم. بعد گروه فرقان را گرفتند و اين گروه در سال 59، طومارش بسته شد و همه آنها دستگير شدند. تعدادي با همت شهيد لاجوردي هدایت شدند و بعد به جبههها رفتند و شهيد شدند و عدهاي هم كه گودرزي در راس آنها بود، به درك واصل شدند.
گودرزي مهره سازمان منافقين بود. آنها ميدانستند كه شهيد مهدي عراقي بازوي امام است و رابطه تنگاتنگ با امام دارد. ما در تلاشهاي بعدي، حدود 50 ، 60 گروه را متلاشي كرديم كه 10 تا از آنها مستقيما زير مجموعه سازمان منافقين بودند، يعني گروههايي بودند كه سازمان تحت پوشش آنها كارهايش را ميكرد كه يكي هم گروه فرقان بود. وقتي درمسجد اباذر انفجار شد، روي ضبط صوت نوشته بودند هديه گروه فرقان، در صورتي كه در مسجد اباذر، جواد قديري بود كه الان در پادگان اشرف است و شوهر خواهر عطريانفر است. كاملا مشخص بود كه گروه فرقان، ابزار دست سازمان است. از اين گروهها زياد بودند، از جمله آرمان مستضعفين يا گروهي كه مرحوم قدوسي را شهيد كردند و يا افجهاي كه آمد و محمد كچوئي را زد. اينها همه جزو سازمان منافقين بودند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36
نظر شما