نگاهي به وضعيت اسيران عراقي در ايران در گپ‌وگفتي با نويسنده كتاب«جنگ را ما شروع كرديم»
«جنگ را ما شروع كرديم» حاصل خاطرات مستند نويسنده و رزمنده‌اي است كه در طول دوران جنگ در اردوگاه سمنان مسئوليت مراقبت از اسيران عراقي را بر عهده داشت.
   نویسنده : احمد محمدتبريزي 

«جنگ را ما شروع كرديم» حاصل خاطرات مستند نويسنده و رزمنده‌اي است كه در طول دوران جنگ در اردوگاه سمنان مسئوليت مراقبت از اسيران عراقي را بر عهده داشت. ناصر سربازي 19- 18 ساله كه آن روزها دستمايه‌اي در نويسندگي و شاعري داشت، در حد بضاعت، به فكر ثبت و ضبط وقايع مي‌افتد. حالا خاطره‌ها و اتفاقات ديروز او، امروز ارزش تاريخي بسياري پيدا كرده است. خاطرات صارمي پس از 30 سال كه از جنگ مي‌گذرد به سؤال‌هاي زيادي در مورد وضعيت اسيران عراقي در ايران پاسخ مي‌دهد. موضوعي كه با گذشت اين سال‌ها خيلي كم يا اصلاً به آن پرداخته نشده و علامت‌سؤال‌هاي زيادي را با خود به همراه دارد. سؤالاتي مبهم كه به كوشش صارمي بخشي از گرد ابهام آن زدوده شده و امروز مي‌توان از پشت خاطرات او دقيق و شفاف به آن روزها نگاه كرد. ناصر صارمي در گفت‌وگو با «جوان» گذري به آن سال‌ها مي‌زند و از وضعيت اسيران عراقي در ايران مي‌گويد.

ناصر صارمي در چه سالي عازم جبهه‌ها شد؟

دوم خرداد سال 61 بود. در لشكر92 زرهي اهواز قصد اعزام به خرمشهر را داشتيم كه همان‌جا بيسيم زدند و اعلام كردند عمليات بيت‌المقدس شروع شده و اسيران زيادي را گرفته‌اند. همين باعث شد كه ما برگرديم و تمهيداتي در نظر بگيريم براي اينكه اسيران را بپذيريم و اسكان بدهيم.

از آنجا به اردوگاه سمنان رفتيم. اين مكان هنوز براي اسيرباني تعبيه نشده بود. فضاي خيلي بزرگي بود كه چند سكو و چادر داشت. ما چادرها را علم كرديم و فكر نمي‌كرديم كه تا اين اندازه اسير بگيريم. فرماندهان ارتش و سپاه هم فكر نمي‌كردند آنقدر اسير عراقي بگيرند.

اسيران آنقدر زياد بودند كه ما ناباورانه به اتوبوس‌ها نگاه مي‌كرديم. حدود 4 هزار اسير را فقط به آن اردوگاه آوردند. به مدت سه شب پشت سر هم اسيران را مي‌آوردند. سري اول بيشتر اسيران بعثي بودند و بعد از آن به تدريج جيش الشعبي 15، 16 ساله را هم به عنوان اسير آوردند.

چه شد كه شما تصميم گرفتيد اتفاقات آن روزها را در قالب كتاب به رشته تحرير در بياوريد؟

من شاعر و مترجم هستم و سال‌ها اين خاطرات با من بودند و جرأت نمي‌كردم آنها را بنويسم. به خاطر اينكه در كار داستان نويسي نيستم و اين كتاب هم يك داستان مستند بود. روزي دوستي كه اهل كتاب بود و كتاب را مي‌فهميد گفت اينها را بنويس. گفتم چون اين دوست مي‌گويد شايد ارزش نوشتن داشته باشد.

گاهي در جشنواره‌ها كه سخنراني داشتم به خاطرات اردوگاه و مسائل مربوط به آنجا اشاره مي‌كردم. بعد شروع به نوشتن كردم كه حدود 100 صفحه آن چاپ شده و 320 صفحه از اين خاطرات به نام «خرداد كه مي‌شود» با عكس و مستندات آماده چاپ است.

در زمينه اسيران عراقي اصلاً كاري صورت نگرفته است. اگر كاري هم وجود دارد چندان منطبق با واقعيت نيست و نويسنده احساسات خودش را در متن آورده است. مي‌دانيد كه بيشتر خاطرات جنگ را كسي مي‌گويد و ديگري مي‌نويسد ولي من هم راوي هستم و هم نويسنده و حرف‌هايم تمام مستند است. تمامي جوانب مثل اضلاع اردوگاه و شمال و جنوب آن، فرم سيم‌خاردارها و شخصيت اسيران را مدنظر قرار دادم. نظر خودم بيشتر روي يادداشت‌هاي 320 صفحه‌اي است. 29 خاطره در اين كتاب با تصاوير جديد و جالب وجود دارد. منتظرم يك فرجي حاصل شود و اين كتاب را چاپ كنم.

شما زماني كه وارد جبهه شديد فعاليت‌هاي فرهنگي خود را شروع كرده بوديد يا نه؟

من تازه 18 ساله شده بودم كه به جبهه رفتم. كم و بيش دست به قلم بودم و علاقه زيادي به يادگيري زبان داشتم و براي يادگيري آن خيلي كار مي‌كردم. حتي يكي دوتا اسير عراقي بودند كه به صورت تخصصي زبان انگليسي بلد بودند با آنها صحبت مي‌كردم و از آنها چيزهايي ياد مي‌گرفتم. بعدها كه رشته دانشگاهي‌ام زبان انگليسي شد و دبير زبان انگليسي شدم.

آن زمان خودتان دوست داشتيد كه به اردوگاه اسيران فرستاده شويد يا نه دوست داشتيد در خط مقدم بجنگيد؟

آن زمان دوست داشتيم در هر حال يك حركتي كنيم ولي گيج شده بوديم كه چطور شد اين اتوبوس برگشت. آن موقع مثل الان رسانه‌ها قدرتمند نبودند و خود مسئولان و فرماندهان كه از پادگان صفر شش اعزام مي‌شدند همين‌طور مانده بودند. من در كتاب از بعضي از فرماندهان ارتش ياد كردم. چه آدم‌هاي درست و دقيقي بودند كه متأسفانه جايي از آنها ياد نشده است. ما مقدار زيادي طلا از اسيران گرفتيم و اين فرماندهان آنها را به طور دقيق پلاك مي‌زدند و يك گرم از آنها بالا و پايين نمي‌شد.

يك معجزه‌اي پشت عمليات بيت‌المقدس بود كه خود اسيران هم تا مدت‌ها گيج بودند. مانده ‌بودند كه در عرض دو، سه شب چه اتفاقي افتاده است. بعد ديديم مسئوليت اردوگاه به مراتب خيلي از سنگين‌تر از آن طرف خط است. شرايط امكاناتي و بهداشتي خوبي فراهم نشده بود. خود عراقي‌ها هم كه آدم‌هاي چندان تميزي نبودند. خودم آنجا بيماري پوستي گرفتم. شرايط اردوگاهي بود نه كمپ. بعدها كه به كمپ‌هاي اراك رفتم ديدم شرايط آنجا به مراتب خيلي بهتر است.

تا چه سالي اين اردوگاه وجود داشت؟

وقتي اسيران اسكان پيدا مي‌كردند ما فرصت مي‌كرديم بررسي‌شان كنيم و بفهميم كدام‌هايشان بعثي‌هستند و كدام‌ها از حزب الدعوه هستند. بعد اينها بنا به شرايطشان به جاهاي ديگر تقسيم مي‌شدند. در تهران كمپ‌هاي حشمتيه، داوديه بودند كه شرايط خيلي بهتري داشتند. اسيران مسيحي و حزب‌الدعوه‌اي كه آرام‌تر بودند به جاهاي ديگر تقسيم مي‌شدند ولي اسيران بعثي در سمنان با آن شرايط مي‌ماندند.

خوب است از فرمانده خوب آنجا ستوان مرتضي بوستاني ياد كنم كه خيلي دنبالش مي‌گردم و دوست دارم پس از اين يك سوم قرني كه گذشته دوباره او را ببينيم و از او تقدير كنم، چقدر خوب آنجا را اداره مي‌كرد. چقدر از خودش مايه مي‌گذاشت و سه ماه به سه ماه به خانه نمي‌رفت.

مثل اينكه وضعيت اردوگاه سمنان از جاهاي ديگر خيلي سخت‌تر بوده است؟

بله، هر چند اگر بگوييم به ضرر خودمان است. بعضي اوقات‌بچه‌هاي حوزه هنري ايراد مي‌گرفتند و مي‌گفتند اينجا كه نوشته‌اي بهداشت نبود به ضرر ماست. به آنها مي‌گويم ماجرا براي بيش از 30 سال پيش است. ما در خانه‌هايمان هم آنچنان بهداشتي نداشتيم. بعد فضا جنگي بود و قرار نبود كه آنها را به هتل شرايتون ببريم. شرايط آن زمان چنين بود.

اين خاطره‌نگاري‌هايي كه انجام مي‌دهيد چقدر به فهم آن روزها به نسل جديد كمك مي‌كند؟

من اين را به خاطر اين نوشتم كه ديني به تاريخ ادا كرده باشم. خاطره‌نگاري اسيران بخشي از تاريخ است. امروز اين اسيران در سراسر دنيا پخش شده‌اند. به ويژه كه بعد از جنگ با ايران، ‌جنگ‌هاي ديگري هم در كشور عراق اتفاق افتاد. خيلي‌هايشان مهاجرت كردند و به كشورهاي ديگري رفتند. من اين مطالب را خيلي دقيق نوشتم و هدفم اين بود كه شكوه اقتدارمان را به نمايش بگذارم كه واقعاً هم در به چنگ آوردن اين همه اسير آن را نشان داديم. يك بسيجي 14، 15 ساله مي‌توانست 20 نفر را اسير كند و بياورد. حتي يكي از رزمندگان مي‌گفت فشنگ‌هايم تمام شد و با طناب به سنگر عراقي‌ها رفتم و اسيرشان كردم. به نمايش گذاشتن يك سرباز ايراني كه خودم بودم به عنوان آدمي كه مي‌فهميد جنگ پديده بدي است و با اسير جنگي چگونه بايد رفتار كرد. اينكه امكانات براي ما و آنها يكسان بود. هر چه آنها مي‌خوردند ما هم همان را مي‌خورديم. تفاوت فرهنگي بين اسيربانان ايراني و عراقي را ببينند كه ما چه رفتاري مي‌كرديم و آنها چه رفتاري مي‌كردند.

در دست‌نوشته‌هايم از زبان روز استفاده كردم و آن را مدرن نوشتم. معرفي آغازگر جنگ كه از زبان يكي از اسيران آن را آوردم كه با خون خودش «نحن بداناالحرب» (جنگ را ما شروع كرديم) را روي ديوار نوشته بود. ارائه بخشي از تاريخ ايران به صورت مستند و نمايش شخصيت‌هاي واقعي و تصاوير و دست‌نوشته‌ها موضوع مهمي است. ادبيات كتاب به گونه‌اي است كه همه آن را مي‌پذيرند. هيچ بزرگ‌نمايي در آن وجود ندارد و هر چه بوده را نوشته‌ام.

عكس‌العمل عراقي‌ها نسبت به اسارت در ايران چگونه بود؟

آنها به ويژه اسيراني كه در عمليات بيت‌المقدس اسير شده بودند مبهوت بودند. همه يك سيگار دستشان بود و مي‌گفتند و مي‌خنديدند. آن اوايل فكر مي‌كردند به پيك‌نيك آمده‌اند. احتمالاً بدرفتاري هم با آنها نشده بود و به سرعت به اردوگاه آورده شده بودند و اسارت برايشان غيرقابل باور بود اما رفته رفته هضم اين موضوع و دوري از خانه و خانواده برايشان سخت مي‌شد. درجه‌هايشان ديگر اعتباري نداشت. از اخبار دور بودند و هيچ دورنمايي از آينده جنگ نداشتند.

تعداد زيادي هم خوشحال بودند كه از فضاي جنگ دور هستند. حتي دوست نداشتند اخبار را گوش دهند. مي‌ديدم كه هنگام پخش اخبار گوش‌هايشان را مي‌گرفتند يا به يك گوشه‌اي مي‌رفتند و آواز مي‌خواندند.

رفتار شما و ديگر سربازان با آنها چگونه بود؟

در كتاب بعدي من دقيق‌تر شرايط آن روزها را توضيح داده‌ام. در آنجا هم مثل همه جاهاي ديگر همه جور آدم پيدا مي‌شد. يكي مهربان بود و يكي خشن. يكي باسواد بود و ديگري بي‌سواد. البته هر جا صحبت آن زمان مي‌شود بايد در نظر بگيريم كه اين اتفاقات براي يك سوم قرن پيش با شرايطي متفاوت است. در واحدي كه من بودم در كل 10 سرباز باسواد وجود داشت. من مي‌خواستم 24 ساعته براي خانواده آنها نامه بنويسم. گاهي تنبيه اسيران عراقي هم توسط سربازان پيش مي‌آمد كه مسئولان به هيچ عنوان موافق نبودند. اين تنبيه‌ها رسميت نداشت و اگر فرماندهان مي‌ديدند توبيخ مي‌كردند.

يك سرهنگ بهنودي نامي بود كه بارها به من كه به دليل بلد بودن زبان عربي ارشد كمپ بودم مي‌گفت تحت هيچ شرايطي اينها را تنبيه بدني نكنيد. خودم هم چون دو برادر ديگر در جبهه داشتم، مي‌گفتم خدايا اگر اينها اسير شوند چه رفتاري با آنها صورت مي‌گيرد. بعدها كه به كمپ ‌اراك رفتم ديدم بهترين روش، آرامش است. فرماندهان اين را مي‌خواستند كه ما با آرامش آنجا را اداره كنيم.

البته برخورد و تنبيه هم در آن شرايط گريزناپذير است. يك بار در سمنان اسيري را به بيمارستان شهر برديم و اين اسير قصد مزاحمت براي يكي از پرستاران را داشت كه يكي از سربازان همراهم با قنداق اسلحه به دهان او كوبيد. حالا كه زمان گذشته مي‌بينم ما به سرباز اينجوري هم نياز داشتيم.

از فرماندهان كسي به شما ايراد نمي‌گرفت كه تا اين حد به اسيران نزديك بوديد؟

فرم وظيفه من به اين شكل بود كه نزديك اسيران باشم. بيشتر اتفاقات كتاب‌هاي بعدي من در اردوگاه اراك بعد از عمليات طريق‌القدس7 اتفاق مي‌افتد. حدفاصل اراك تا ملاير در جاده شازند جايي كه الان به پتروشيمي تبديل شده است، كمپ‌هاي آنجا را به يك دبيرستان خيلي بزرگ تشبيه كنيدكه در هر كلاس 400 اسير وجود داشت. ما داخل اين كلاس‌ها بدون هيچ اسلحه‌اي بوديم. ما بايد غير مسلح در بين اينها مي‌بوديم.

فكر مي‌كنم خيلي راحت هم با آنها ارتباط برقرار مي‌كرديد؟

عراقي‌هاي اسير آدم‌هاي خيلي ترسو و آرامي بودند. مثلاً با يك بسته سيگار اشنو از آنها جاسوس مي‌ساختم. تعدادي از آنها با جنگ مخالف بودند و به زور آورده شده بودند. به ويژه اسيران اهل سليمانيه، اربيل و كركوك كه فارسي هم بلد بودند. با ما ارتباط برقرار مي‌كردند و ديد خوبي نسبت به صدام نداشتند. از لحاظ ظاهري هم خيلي به ما نزديك بودند و چهره‌هايشان برخلاف بعضي از افسران اهل بصره سيه‌چرده نبود.

چه تفاوت‌هايي بين روحيه سربازان ايراني و عراقي وجود داشت؟

از نظر روحي در هيچ زمينه‌اي قابل مقايسه با ايرانيان نبودند. به آساني گريه مي‌كردند، به آساني همديگر را مي‌فروختند. سربازان عراقي اصلاً انگيزه نداشتند، نمي‌دانستند چرا به ايران آمده‌اند. بعضي‌ها خودكشي مي‌كردند، افراد سن بالا خيلي در بينشان زياد بود ولي در طول هشت سال جنگ من نديدم از ايران كسي را به زور به جبهه برده باشند. يكي از افتخارات جنگ براي ما همين است. حتي زمان جنگ سربازگيري هم نمي‌شد. اگر من آن روز نمي‌رفتم كسي به من نمي‌گفت تو كجا هستي.

اما در عراق اينگونه نبود. دبير، خياط، استاد دانشگاه را به زور از محل كار به جبهه مي‌آوردند. براي همين خيلي‌ها در اسارت خوشحال بودند كه در فضاي جنگ نيستند. ايراني‌ها به طور ژنتيك روحيه رزم‌آوري دارند. يكسري تعهدات مذهبي هم به اين موضوع كمك مي‌كرد. تفاوت‌‌هاي زيادي بين ما و آنها وجود داشت. يكي از سرهنگ‌هاي بعثي براي يك كاغذ نامه بيشتر برادر خودش را هم لو مي‌داد.

جايي در كتاب از زبان يكي از اسيران نوشته‌ايد «يكي از حسن‌هاي اينجا بودن اين است كه از جنگ و كشور بي‌خبرم.» اين عقيده چند نفر از اسيران بود؟

عقيده كساني بود كه تعدادشان در اردوگاه كم نبود. به ويژه در روزهاي اول چنين عقيده‌اي در آنها خيلي بيشتر بود. با گذشت زمان حس مي‌كردند از خانواده‌هايشان خيلي فاصله گرفته‌اند و وقتي خبرها ضعيف مي‌شد تعدادي از آنها دوست داشتند ببينند چه خبر است و به نوعي از آينده جنگ باخبر شوند. مي‌خواستند طول زماني جنگ را حدس بزنند كه هيچ كس هم نتوانست آن را حدس بزند.

خاطرم هست در اردوگاه اراك در يكي دو كمپ شورش شده بود و من براي اسيران سخنراني مي‌كردم كه شما در نوروز ايراني و بهار كنار خانواده‌هايتان هستيد. البته نمي‌خواستم دروغ بگويم ولي براي اداره آنجا چاره‌اي نبود. شش سال بعد از آن سخنراني آنها همچنان در آنجا بودند. اسارت از زنداني بودن بدتر است، چون آينده‌اش معلوم نيست و ملاقاتي نداري. از همه مهم‌تر چون ما آغازگر جنگ نبوديم پيش خودشان فكر مي‌كردند در نهايت به كجا خواهد انجاميد. ما اينها را اسير كرده‌ايم در عين اينكه آنها به ما حمله كرده‌اند. مثل دزدي كه به خانه‌ات بيايد. هم از اينكه به حريمت تجاوز كرده عصباني هستي هم از اينكه قصد دزدي داشته. به طور كلي اردوگاه‌ها توسط ارتش خيلي خوب و منظم اداره مي‌شد. با اينكه خيلي مسائل پيش‌بيني نشده بود و ما تجربه اسيرداري نداشتيم اما توانستيم از عهده اداره‌اش خيلي خوب بربياييم.

عمده ارتباط شما با اسيران مربوط به چه مسائلي مي‌شد؟

يكسري كارها مثل ارتباطات عمومي و معمولي مثل آمارگيري، رسيدگي به بهداشت و كنترل نظم بود ولي من به دليل روحيه‌اي كه داشتم خيلي كنجكاو بودم، دستخطي از آنها نگه مي‌داشتم، از خانواده‌هايشان مي‌پرسيدم، از اوضاع عراق و كارشان و اينكه چگونه به جنگ آمده‌اند سؤال مي‌كردم. كارم غيرقانوني بود و نبايد آنقدر وارد مسائل ريز مي‌شدم ولي من مي‌پرسيدم و فكر مي‌كردم اين سؤال‌ها يك روز به كارم بيايد.

زندگي براي شما در اردوگاه چگونه بود؟

اوايل جنگ بود و شور جنگي داشتيم، به خصوص اينكه جنگ را ما شروع نكرده بوديم. انگيزه داشتيم ولي شرايط خيلي راحتي نداشتيم. شرايط بهداشت و تغذيه خوبي وجود نداشت ولي تمام اينها را تحمل مي‌كرديم. چند اسير بعثي بودند كه بعضي اوقات شورش مي‌كردند و مزاحم مي‌شدند. جالب اينجاست اين اتفاقات از نظر مدار زماني مثل الان بود. 32 سال پيش مردادماه، ماه رمضان بود. طول روز 17 ساعت بود و خيلي سخت بود. آب اردوگاه خيلي شور بود و جاده آسفالت درست و حسابي نداشت. ما انگيزه داشتيم و مي‌آمديم و مي‌خواستيم كاري انجام دهيم.

البته اردوگاه به اردوگاه هم خيلي فرق داشت. همان موقع در استاديوم تختي تهران اردوگاهي بود كه شرايطش بهتر بود. حدود 200، 300 نفر در افسريه و 700، 800 نفر در ساري بودند كه شرايطشان فرق مي‌كرد. وقتي اينها بازرسي مي‌شدند خوب‌هايشان به اردوگاه‌هاي ديگر فرستاده مي‌شدند.

از اسيران افرادي بودند كه بخواهند در ايران بمانند؟

بله، بودند و حتي در ايران هم ماندند. فكر مي‌كنم چندتايي دروغ نمي‌گفتند و دوست داشتند در ايران بمانند. به هرحال ما هم آن زمان سرباز بوديم و اطلاعات دقيقي از خيلي مسائل نداشتيم. فردي كه مباشر عقيدتي- سياسي بود و از تهران به اردوگاه سر مي‌زد مي‌ديدم اسيران را مورد لطف و عنايت قرار مي‌دهد. مي‌گفت هر چقدر كه مي‌خواهند به آنها پاكت نامه بدهيد و كساني كه موهايشان بلند بود را كاري نداشت. احتمالاً وزارت اطلاعات از منطقه گزارش مي‌آورد كه اينها كه بو‌ده‌اند و چه كاري مي‌كرده‌اند.

عراقي‌ها آدم‌هاي پيچيده‌اي نبودند. آقاي خوب‌نژاد كه از اسيران و جانبازان است تعريف مي‌كرد شش سال در عراق اسير و جانباز بوده است. مي‌گفت يك افسر ايراني صبح تا عصر به همه فحش مي‌داده و وقتي مي‌بردندنش و مي‌زدندش كلامي حرف نمي‌زده و مي‌گفته من كشورم را دوست دارم. وقتي آورده مي‌شد تا دو هفته مثل جنازه بود ولي به كشورش و مبارزه و دفاع به آن اعتقاد داشت.

در اردوگاه چند نفر از اسيران داراي تحصيلات و جايگاه خوبي بود‌ند و به زور به جنگ فرستاده ‌شده بودند؟

من شنيده بودم در اردوگاه حشمتيه و داوديه اين تيپ آدم‌ها بيشتر هستند. اين چند نفر را هم من در اردوگاه سمنان كشف كردم. كساني مثل يوشع كه در كتابم خاطره‌اي از او را نقل كردم داراي تحصيلات بودند و به زور به جبهه آورده شده بودند. افراد اينچنيني خيلي ناراحت بودند و خيلي خوب فضاي جنگ را تحليل مي‌كردند. آدمي كه باسواد است مسائل را بهتر مي‌تواند تجزيه و تحليل كند و پذيرش آن برايش سخت‌تر است.

البته اين افراد با تمام نفرتشان از صدام جرأت نمي‌كردند مستقيم به او و حزب بعث چيزي بگويند. وحشتناك مي‌ترسيدند. مي‌گفتند ممكن است در نامه‌ها اشاراتي كنند و حزب بعث متوجه اين موضوع شود و براي خانواده‌هايشان مشكل ايجاد كند. مي‌ترسيدند پليس‌هاي مصري كه براي كمبود نيرو به عراق آمده بودند براي خانواده‌هاي آنان مزاحمت ايجاد كنند.

از حال و هواي اوقات فراغت و برگزاري مسابقات فوتبال كه در كتاب هم به آن اشاره كرده‌ايد بگوييد؟

خيلي جالب بود. بعضي اوقات تيم‌ها به صورت مختلط بازي مي‌كردند. مثلاً ما همه ايراني بوديم و دروازه‌بان عراقي داشتيم. در اينطور مواقع فراموش مي‌كرديم چه كسي ايراني است و چه كسي عراقي. هر كس مي‌خواست تيمش ببرد. بحث جنگ كاملاً فراموش مي‌شد.

اينكه مي‌گويم حقايق بايد گفته شود به خاطر اين است كه در آينده ديگر جنگي نباشد. جنگ پديده منفور و وحشتناكي است. الان شرايط چقدر خوب است كه مردم به عراق و كربلا مي‌روند. جايي كه بازي فوتبال برگزار مي‌شد طرف تيمي فكر مي‌كرد و كاري به نژاد، قوميت و مليت نداشت.

حتي تيم زيبايي اندام درست كرده بودند من پيشنهاد دادم كه مختلط برگزار شود. يكي از بصره باشد يكي از تهران و ديگري براي موصل و تبريز باشد. وقتي اينها كنار هم مي‌ايستادند با هم دوست مي‌شدند.

فرماندهان براي برگزاري مختلط مسابقات فوتبال خرده نمي‌گرفتند؟

ما هم كمي اختيارات داشتيم. به اين هم بستگي داشت كه به كارمان ايمان داشته باشند يا نه. اراك كه بودم كمپ8 با 328 اسير در اختيار من بود و هيچ اتفاقي در آن نيفتاد. هيچ درگيري براي غذا و نظافت نشد. براي همين بود كه فرمانده با اختيارات بيشتري به من وظيفه مي‌داد. بعضي اوقات هم ايراد مي‌گرفتند ولي در كل هيچ اتفاق بدي نيفتاد.

يك بار مسابقه‌اي مثل مردان آهنين برگزار كرديم كه سه اسير عراقي كه علاقه به انجام حركات سنگين داشتند در آن شركت كردند. تمام اين حركات براي گذران وقت بود. براي اين بود كه فكرشان مشغول شود. آدم بيكار دردسرساز مي‌شود. نكته مهم‌تر اينكه ما يك گروهان كوچك با 110 سرباز بوديم و آنها حدود 4 هزار نفر بودند.

يك اسير بعثي به نام بصري بود كه ديگ‌هاي شش قفله غذا را به تنهايي حمل مي‌كرد. به اينها گفته بوديم كه در دو طرف سيم خاردارها مين كار گذاشته‌ايم. در صورتي‌كه هيچ ميني وجود نداشت. اگر تلنگري به سيم‌ها مي‌زدند فرو مي‌ريخت اما آنها ذاتاً آدم‌هاي ترسويي بودند و كاري نمي‌كردند. ديگر اينكه بايد به نوعي سرگرمشان مي‌كرديم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده