سه هزار روز اسارت در هوای آزادی/ گفتگو با جانباز و آزاده تهرانی «علی حاتمی تاجیک»
سهشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵ ساعت ۰۱:۲۰
دهم اردیبهشت ماه سال 1361 اولین روز عملیات بیت المقدس در حین نبرد مستقیم برای آزادسازی خرمشهر مجروح و بی هوش شدم و به اسارت ارتش بعثی درآمدم.
اختصاصی نوید شاهد: سالروز بازگشت آزادگان سرافراز به میهن اسلامی بهانه دیداری شد با جانباز 70 درصد و آزاده سرافراز «علی حاتمی تاجیک» تا بشنویم و بخوانیم از تلخ و شیرین روزهایی که هرگز کهنه نمی شوند، نه برای او که هشت سال و چهار ماه در زندانهای موصل و بغداد با درد جانکاه چشم هایش تاب آورد و نه برای ما که اینک در مقام راوی نقبی دیگر از تصویر جاودانه «آزادگان» را روایت می کنیم.
از این آزاده و جانباز صبور از آغازین روزهای مجروحیت مجروحیت واسارت توامانش می پرسم:
- رزمنده تیپ المهدی بودم. دهم اردیبهشت ماه سال 1361 اولین روز عملیات بیت المقدس در حین نبرد مستقیم برای آزادسازی خرمشهر مجروح و بی هوش شدم و به اسارت بعثی ها درآمدم.
از او می خواهم با گذشت قریب به سه دهه از آن روزها، آنچه از تصویر اسارت که در ذهنش نقش بسته را روایت کند:
- روز به روز و ساعت به ساعتش خاطره است، از لیوان آب خوردنش تا فلک شدن، کتک خوردن، بازجویی ها و شکنجه ها، خاطرات بیمارستان و تشنگی ها و از همه مهمتر آموختن زندگی در اسارت.
- ما برای حفظ کیان اسلام و ایران وارد جبهه شدیم. باید خونین شهر را از لوث وجود بعثی ها آزاد می کردیم و لاجرم باید همه شرایط را تصور می کردیم؛ حتی اسارت
از جانباز عزیز علی حاتمی تاجیک می خواهم ما را به متن خاطرات روزهای اسارت ببرد:
سالهای اول اسارت روزی دو تن از دوستان ما که هم آسایشگاهی بودند داشتند با هم شوخی و مزاح می کردند. سرباز عراقی که گشت می زد. این صحنه ها را زیاد دیده بود و گاهی خوشش می آمد و گاهی غضب می کرد. این بار که صحنه اندک خوشحالی این دو آزاده را دیده بود، از دور به آنها اشاره کرد که چه می کنید؟ این دو عزیز را برد و گفت شما با هم مزاج نمی کردید.مگر نمی گویید شوخی می کردید. الان به گوش هم سیلی بزنید!! اینها گفتند: نه
این دو عزیز بر مبنای آموزه ای از سید آزادگان که سفارش کرده بودند و اساسا توجیه نموده بودند که؛ اگر روزی بعثی ها میان دو کار شما را اجبار کردند که یا برگه ای از قرآن را پاره کن و یا به صورت برادرت سیلی بزن. قرآن را پاره کن اما به صورت برادرت سیلی نزن!!
بله! همین درس مرحوم آقای ابوترابی و موجب شد که عراقی کم بیاورد و در نهایت مترجمی را صدا کردیم و متین و شیوا مسئله را برای آن سرباز توجیه کردیم.
این آزاده صبور سالهای دفاع مقدس معتقد است: اسرای مظلوم ما از راه خودش مسائل را حل می کردند و با ذکاوت با زندانبانان مراوده می کردندو همه اینها با رعایت خط و میزانی که برای ما مطرح بود به نام ولایت و ولایت پذیری با اهتمام به راهکارهای اجرایی در آن شرایط سخت.
علی حاتمی تاجیک در ادامه مثال می زند که؛ در بیمارستان تشنه می شدم. آب می خواستم. خونریزی داشتم. به سرباز و مسئول نگهبانی با رعایت همه نکات رافت اسلامی گوشزد می کردم و باید بگویم؛ تجربه کابل و شکنجه ها با ما آموخته بود. کار فرهنگی کنیم و همه تجربه را برای بهبود شرایط زندگی بکار بگیریم و با ورزش اسارت را ببریم.
حجت الاسلام مرحوم آقای ابوترابی ورزش را برای همه آزادگان واجب اعلام کردند و توجه به محیط زندگی و اینکه درک کند که معلوم نیست چقدر این اسارت طول بکشد. امروز اسارت با فردای اسارت باید فرق می کرد.
در ادامه گفتگو با این آزادمرد مثل بسیاری از همقطاران آزاده اش رسیدیم به سخت ترین ماه اسارتش؛ خرداد 68 و روزهای ارتحال امام آزادگان. او هم از این روزها حرفهای ناگفته دارد:
- تقریبا در جریان بیماری امام (ره) قرار داشتیم.عشق به امام و راهش در اسارت بعثی ها و در میان بچه های آزاده پررنگ بود. رونامه های عراقی هم می نوشتند و با تبلیغات منفی منتشر می کردند. اما امید بچه ها بریده نمی شد.
همیشه آخرین اخبار در آسایشگاه ها بحث می شد. ده روز آخر دعای بچه های آزاده به آسمان بلند بود و با ارتحال امام (ره) گرد مرگ و نامیدی پاشیده شد در اسارتگاه ها.
من در اردوگاه موصل2 بودم که ارتحال امام(ره) رخ داد. همه اسرا بلافاصله اعلام عزا کردند. صدای ناله و شیون اسرا نشان از زخم های عمیق قلبهای پاکی بود که در غربت با چنین خبر هولناکی مواجه شده بودند. روزنامه های عراقی روز چهاردهم خرداد 1368 خبر را اعلام کردند و مراسم عزای مخفیانه و آشکار ادامه داشت.
به روزهای متصل به آزادی می رسیم و او از بیم ها و امید های هزاران اسیر دربند و دورمانده از وطن می گوید:
فشار بعثی ها هیچ وقت برداشته نمی شد. ماهها و روزهای آخر اسارت حال و هوای بچه ها متفاوت بود. هر روز خبر تازه ای می رسید، بیم و امیدهایی که 8 سال و چهار ماه را برایم تمام نشدنی کرده بود. حتی یک بار ما را به بیرون اردوگاه بردند (تا حوالی بغداد) و برگرداندند. هیچ چیزی معلوم و مشخص نبود. بعضی بچه ها خواب آزادی می دیدند.
و بالاخره روز جمعه آخر مرداد 1369 بلند گوی اردوگاه دستور آمادگی اسرا برای خروج را دادند. فقظ در موصل 1 حداقل 1600 اسیر بودند. هزار نفر اول حرکت کردند. بعد از آنها با هزار نفر دوم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم راه آهن موصل و از آنجا به بغداد و سپس عازم مرز خسروی ایران عزیز اسلامی....
و بالاخره پایان سه هزار روز اسارت «علی حاتمی تاجیک» فرا می رسد و «بازگشت به زندگی»:
- از جواب محکم آزادگان به نمایندگان صلیت سرخ در مقابل دوربین های خبری درباره اینکه کجا مایل هستید بروید و ابراز عشق همه اسرا به میهن و اسلام و انقلاب و حتی در آخرین لحظات با نخوردن شیر و میوه های عراقی ها که قصد استفاده تبلیغاتی داشتند همه لحظات پایان خوش اسارت را نوید می داد.
- نگاه اول به پرچم ایران در واقع تولد دوباره همه ما بود. همزمان ساعت شماری، کیلومتر شماری و متر و سانتی متر بی صبری برای رسیدن و بوسیدن این خاک مقدس با همان دستهای خاکی و تن های اسارت کشیده....
- و کاش امام(ره) بودند و می دیدند و این حسرت و داغ همیشه تازه آزادگانی ست که امامشان در انتظار دیدارآنان بود و سلامشان رساند و آنها هم غریبانه مشتاق زیارتش بودند و پایان این سفر سخت و بازگشت به شهر و باخبر شدن از شهادت دوستان قدیمی و گذشت زمان و پیوند دوباره با حوادث و بازگشت به درس و دانشگاه و زندگی دوباره....
ادامه دارد.....
سید سعید رضا رضوی...
- رزمنده تیپ المهدی بودم. دهم اردیبهشت ماه سال 1361 اولین روز عملیات بیت المقدس در حین نبرد مستقیم برای آزادسازی خرمشهر مجروح و بی هوش شدم و به اسارت بعثی ها درآمدم.
از او می خواهم با گذشت قریب به سه دهه از آن روزها، آنچه از تصویر اسارت که در ذهنش نقش بسته را روایت کند:
- روز به روز و ساعت به ساعتش خاطره است، از لیوان آب خوردنش تا فلک شدن، کتک خوردن، بازجویی ها و شکنجه ها، خاطرات بیمارستان و تشنگی ها و از همه مهمتر آموختن زندگی در اسارت.
- ما برای حفظ کیان اسلام و ایران وارد جبهه شدیم. باید خونین شهر را از لوث وجود بعثی ها آزاد می کردیم و لاجرم باید همه شرایط را تصور می کردیم؛ حتی اسارت
سالهای اول اسارت روزی دو تن از دوستان ما که هم آسایشگاهی بودند داشتند با هم شوخی و مزاح می کردند. سرباز عراقی که گشت می زد. این صحنه ها را زیاد دیده بود و گاهی خوشش می آمد و گاهی غضب می کرد. این بار که صحنه اندک خوشحالی این دو آزاده را دیده بود، از دور به آنها اشاره کرد که چه می کنید؟ این دو عزیز را برد و گفت شما با هم مزاج نمی کردید.مگر نمی گویید شوخی می کردید. الان به گوش هم سیلی بزنید!! اینها گفتند: نه
این دو عزیز بر مبنای آموزه ای از سید آزادگان که سفارش کرده بودند و اساسا توجیه نموده بودند که؛ اگر روزی بعثی ها میان دو کار شما را اجبار کردند که یا برگه ای از قرآن را پاره کن و یا به صورت برادرت سیلی بزن. قرآن را پاره کن اما به صورت برادرت سیلی نزن!!
بله! همین درس مرحوم آقای ابوترابی و موجب شد که عراقی کم بیاورد و در نهایت مترجمی را صدا کردیم و متین و شیوا مسئله را برای آن سرباز توجیه کردیم.
علی حاتمی تاجیک در ادامه مثال می زند که؛ در بیمارستان تشنه می شدم. آب می خواستم. خونریزی داشتم. به سرباز و مسئول نگهبانی با رعایت همه نکات رافت اسلامی گوشزد می کردم و باید بگویم؛ تجربه کابل و شکنجه ها با ما آموخته بود. کار فرهنگی کنیم و همه تجربه را برای بهبود شرایط زندگی بکار بگیریم و با ورزش اسارت را ببریم.
حجت الاسلام مرحوم آقای ابوترابی ورزش را برای همه آزادگان واجب اعلام کردند و توجه به محیط زندگی و اینکه درک کند که معلوم نیست چقدر این اسارت طول بکشد. امروز اسارت با فردای اسارت باید فرق می کرد.
در ادامه گفتگو با این آزادمرد مثل بسیاری از همقطاران آزاده اش رسیدیم به سخت ترین ماه اسارتش؛ خرداد 68 و روزهای ارتحال امام آزادگان. او هم از این روزها حرفهای ناگفته دارد:
- تقریبا در جریان بیماری امام (ره) قرار داشتیم.عشق به امام و راهش در اسارت بعثی ها و در میان بچه های آزاده پررنگ بود. رونامه های عراقی هم می نوشتند و با تبلیغات منفی منتشر می کردند. اما امید بچه ها بریده نمی شد.
همیشه آخرین اخبار در آسایشگاه ها بحث می شد. ده روز آخر دعای بچه های آزاده به آسمان بلند بود و با ارتحال امام (ره) گرد مرگ و نامیدی پاشیده شد در اسارتگاه ها.
من در اردوگاه موصل2 بودم که ارتحال امام(ره) رخ داد. همه اسرا بلافاصله اعلام عزا کردند. صدای ناله و شیون اسرا نشان از زخم های عمیق قلبهای پاکی بود که در غربت با چنین خبر هولناکی مواجه شده بودند. روزنامه های عراقی روز چهاردهم خرداد 1368 خبر را اعلام کردند و مراسم عزای مخفیانه و آشکار ادامه داشت.
به روزهای متصل به آزادی می رسیم و او از بیم ها و امید های هزاران اسیر دربند و دورمانده از وطن می گوید:
فشار بعثی ها هیچ وقت برداشته نمی شد. ماهها و روزهای آخر اسارت حال و هوای بچه ها متفاوت بود. هر روز خبر تازه ای می رسید، بیم و امیدهایی که 8 سال و چهار ماه را برایم تمام نشدنی کرده بود. حتی یک بار ما را به بیرون اردوگاه بردند (تا حوالی بغداد) و برگرداندند. هیچ چیزی معلوم و مشخص نبود. بعضی بچه ها خواب آزادی می دیدند.
و بالاخره روز جمعه آخر مرداد 1369 بلند گوی اردوگاه دستور آمادگی اسرا برای خروج را دادند. فقظ در موصل 1 حداقل 1600 اسیر بودند. هزار نفر اول حرکت کردند. بعد از آنها با هزار نفر دوم سوار اتوبوس شدیم و رفتیم راه آهن موصل و از آنجا به بغداد و سپس عازم مرز خسروی ایران عزیز اسلامی....
و بالاخره پایان سه هزار روز اسارت «علی حاتمی تاجیک» فرا می رسد و «بازگشت به زندگی»:
- از جواب محکم آزادگان به نمایندگان صلیت سرخ در مقابل دوربین های خبری درباره اینکه کجا مایل هستید بروید و ابراز عشق همه اسرا به میهن و اسلام و انقلاب و حتی در آخرین لحظات با نخوردن شیر و میوه های عراقی ها که قصد استفاده تبلیغاتی داشتند همه لحظات پایان خوش اسارت را نوید می داد.
- نگاه اول به پرچم ایران در واقع تولد دوباره همه ما بود. همزمان ساعت شماری، کیلومتر شماری و متر و سانتی متر بی صبری برای رسیدن و بوسیدن این خاک مقدس با همان دستهای خاکی و تن های اسارت کشیده....
- و کاش امام(ره) بودند و می دیدند و این حسرت و داغ همیشه تازه آزادگانی ست که امامشان در انتظار دیدارآنان بود و سلامشان رساند و آنها هم غریبانه مشتاق زیارتش بودند و پایان این سفر سخت و بازگشت به شهر و باخبر شدن از شهادت دوستان قدیمی و گذشت زمان و پیوند دوباره با حوادث و بازگشت به درس و دانشگاه و زندگی دوباره....
ادامه دارد.....
سید سعید رضا رضوی...
نظر شما