تندگويان به تاريخ پيوست
يکشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۴ ساعت ۱۳:۴۸
احساس مي كردم كه اگراين خبر را ديگران دانند، در تصميم بر پايداري و مقاومت خود در برابردشمن استوارتر خواهند شد. دريافتم كه اين امر باعث تضعيف روحيه نيست،بلكه مي تواند موجب تقويت روحيه نيز شود وقتي وزير ويارانش مستقيماً به استقبال خطرمي روند...
نويد شاهد:آن چه مي خوانيد، متني است زيبا و به غايت پراحساس كه مهندس سيدحسن سادات آن را به رشته تحرير در آورده است.
ايشان از دوستان و همراهان شهيد محمدجواد تندگويان بوده است كه از ابتداي اسارت آن عزيز و يارانش،توسط شهيد رجايي و جانشيني وزير نفت انتخاب شد و تايك سال اين مسؤوليت را برعهده داشته است. همان گونه كه گفتيم آن چه دراين نوشته موج مي زند، توصيف دقيق شرايط روزهاي كوتاه وزارت شهيد تندگويان كه همزمان با آغاز جنگ است و شرح و بيان روزهاي آخركارشهيد تندگويان درجنوب-وبه ويژه پالايشگاه آبادان- درزير باران گلوله وآتش و خون و نيز ماجراهاي بعد ازاسارت آن عزيز.
نگارنده با قلم قابل و مسلط خويش،به زبيايي تمام آن شرايط را توصيف كرده و يادگاري خوبي از خويش و نزديك ترين دوستانش در وزارت نفت بر جا گذاشته است كه بر تارك آن جمع شهيد تندگويان قرار دارد؛ يادش گرامي. - داوري همواره كاري دشوار بوده است.
رهايي از بند هاي«من» و به داوري نشستن كار آساني نيست، به ويژه وقتي كه احساس و عواطف و خاطره ها اين بندها را تشديد و تقويت كتد. خاطره، به هر حال در بر گيرنده اتفاقات و احساسات ميان دو نفر است و «من» گوينده هميشه مطرح است و بيم لغزيدن درورطه خودستايي وجود دارد. چند ماه مقاومت كردم كه مطلبي ننويسم و آخرسر،با اين استدلال كه چگونه مي شود كه مجموعه اي در مورد«جواد»منتشرشود و از اين برادركوچك ترمطلبي درآن نباشد، مجاب شدم و اين است متن آن خاطرات: جواد و من سال ها يكديگررا مي شناختيم، اما همديگر را نديده بوديم.هر دو در دانشكده نفت آبادان و در مركز مطالعات ايران درس خوانده بوديم.
زماني كه «جواد» به دانشكده، نفت آبادان آمد، دو سالي بود كه من دانشكده را ترك كرده بودم، و بعد با فاصله جغرافيايي ديداري دست نداد و سال ها گذشت، اما از طريق «بهروز» (آقاي مهندس بهروز بوشهري آزاده گرامي وقائم مقام وزارت نفت در زمان وزارت جواد) ازاو خبر داشتم. جواد و دوستان هم دوره اش،انجمن اسلامي را راه مي بردند و خبرهاي آن به ما مي رسيد گاه نيز از مجله «پيام» (نشريه انجمن اسلامي دانشجويان دانشكده نفت آبادان) نسخه اي برايم فرستادند.يك بار نيز به خاطر اين فعاليت ها مرا در آغاجاري به ساواك فراخواندند. آن اندازه كه به خاطر دارم،نخستين بار، سال 1356 يا 1357 بود. كه به اتفاق همسرم به كرج رفته بوديم و سري به «زينبيه» كرج به همت آقاي حبيب الله مباشري به منظور آموزش هنرهاي مختلف به دختران تأسيس شده است) زديم ودرآن جا جواد را ديديم.
احساس من در اولين ديدار آن بود كه او را سال هاست مي شناسم. غالباً سربه زير داشت، ولي هر بار نگاه مي كرد،تبسمش-با آن چشم هاي براق-انسان را مي گرفت. در جريان انقلاب و پس از آن، تماس ما بيشتر شد واز جمله در نشست هايي كه در جريان انقلاب در مركز مطالعات مديريت ايران ترتيب مي يافت،هردو حضور داشتيم. تا اين جا اگر بخواهم داوري كنم،پس از هر ديدار،جواد در خاطر مي ماند؛ اثر داشت. آن چه در او بيشتربه چشم مي خورد تبسم،چشمان براق،روحيه شان، نجابت درگفتار، صفا و خلوص و بالاخره آگاهي او از قرآن بود، بدان گونه كه به مناسبت هرسختي،آيه اي از قرآن را به عنوان شاهد مي آورد. وقتي در سال 1358 مدير كارخانه پارس توشيبا بود،يك بار در رشت به ديدارش رفتم و شبي را ميهمانش بودم. آن شب براي خوردن شام با دو تن ديگر از دوستانش راه درازي راازرشت بيرون رفتيم و چون از كنار امامزاده اي گذشتيم، صحبت بيشتر پيرامون وجود و تعداد امامزاده ها درشمال ايران بود. يك بار نيز با هيأتي (هيأت رسيدگي به مشكلات صنعت نفت متشكل ازمرحوم آيت الله اشراقي، حجت الاسلام والمسلمين آقاي ابطحي، آقاي مهندس بهروزبوشهري و نگارنده) به رشت رفتيم كه او را اين بار نيز مفصل ديديم. برداشت من از دوسفر رشت، آن بود كه بر كار مديريت كارخانه پارس توشيبا مسلط است.
در نيمه اول سال 1358 و با توجه به مشكلات اداره يك كارخانه بدان بزرگي درآن زمان،به راحتي سخن مي گفت.جواد زندان ديده بود.آن هم زنداني سياسي زمان شاه، كسي نمي توانست گذشته اورا محكوم كند. جواد مهندس بود وباهوش،دشواري ها و نكات فني را به سهولت درمي يافت و بالاخره اين كه درس مديريت خوانده بود. زندگي ساده و درويشانه او جايي براي انتقاد باقي نمي گذاشت (يك بار به اتفاق جواد و بي خبربه منزل اجار ه اي وي رفتم ؛ زندگي ساده و درويشانه بود؛ او واقعاً مرا تحت تأثيرقرار داده بود. در آن روز به غير ازسادگي منزل، صميميت بين او و همسرش نيز برايم چشم گيربود. وقتي وزير شده بود به اتفاق- واين بار نيز بي خبر-به منزل پدرش در خاني آباد رفتيم. مادر مهربان او با آشي از ما پذيرايي كردند.منزلي بسيار كوچك و قديمي كه در سادگي به يك خانقاه بيشترمي ماند-پس از اسارت جواد دوستان وي كوشيدند كه هر از چند گاه و به مناسبتي دراين خانه كوچك و پرصفا گرد آيند،بدان اميد كه جاي خالي وي را براي پدرپيرو مادر مهربانش پركنند-صادقانه اعتراف مي كنم كه من يكي نتوانستم-اين زندگي درويشانه جواد بوده است خانه خود و منزل پدري اش.) وسوابق كاري او دركارخانه پارس توشيبا نيز به موفقيت او درمديريت كارخانه كمك مي كرد. نيمه دوم سال1358 هر دوي ما به وزارت نفت آمده بوديم.
جواد درآبادان بود وباديگر ياران درجريان سيل آن سال به كمك مردم آبادان برخاست.دركارهاي ديگر نيز در حل مشكلات صنعت نفت صادقانه تلاش مي كرد آن چه جواد و ديگر يارانش در آبادان انجام دادند،عمدتاً حل مسائلي بود كه اشخاصي به اسم انجمن اسلامي يا انقلاب به وجود مي آوردند.من دراصفهان بودم، در كارگازو با پوششي برچهارمحال بختياري، كهگيلويه و بويراحمد وچند جاي ديگر-تلاشي كه بعدها به صورت بزرگ ترين كارعمراني پس ازانقلاب درآمد- حالا بازهم بعد جغرافيايي مانع ديدار ما بود واين بارنيزبيشترخبرها را درمورد جواد از طريق بهروز مي شنيدم.درافق آينده صنعت گاز،به قدري كار ديده مي شد كه فرصت براي هيچ كاري نمي ماند.يك لحظه تأمل وغفلت را جايز نمي شمردم.
در كمترين حد ممكن استراحت مي كردم. كار بزرگي درپيش بود،درايران انقلاب شده بود،فكرمي كردم وظيفه هركس آن است كه فقط كاركند،چه، تنها با تلاش مي شود برمشكلات فقر،تنگدستي و بيكاري غلبه كرد. من انقلاب را در سازندگي مي ديدم و فكر مي كردم كه ديگر دوستان نيز- از جمله جواد- اين گونه مي انديشند و اگرنه بيشتر، كه به همين اندازه تلاش مي كنند. دراوايل ارديبهشت ماه 1359 مرا به تهران فراخواندند و مسؤوليت معاونت پي گيري طرح ها را در وزارت نفت بر عهده ام نهادند، كاري كه مرا در آن رضايت نبود، چه، گمان مي كردم شايد در كاري كه دراصفهان شروع شده بود- گازرساني ضربتي به چندين شهر و روستا-بيشتر منشأ اثر باشم، زيرا در مدتي كوتاه-مثلاً دركمتر از يك يا دوسال- مي شد شهري را به گاز رسانيد. در آن صورت،رؤياي گازرساني به سرتاسر ايران درمدتي كوتاه عملي مي شد، واهمه ها ازبين مي رفت و ترس ها فرومي ريخت.
اما چاره اي نبود، كار تازه اي بود كه ابعاد دشواري هاي آن بيشتر از كار پيش بود. دراين كار رضايت خاطر من در آن بود كه كارگاز منطقه اصفهان را هم مي شد پي گرفت؛كه البته چنين نيز كردم. با تصدي مسؤوليت جديد، به زودي دريافتم كه مشكلات بيش از آن است كه حتي بتوان تصورش را هم كرد. وقتي كه مديران نمي توانستند مديريت خود را اعمال كنند و هر دسته و هرگروهي،هرروز كارخانه، اداره، كارگاه ياجايي را به تعطيلي مي كشاندند، به زحمت بسيار فقط مي شد عمليات كارگاه هاي فعال موجود را در كمترين حد ممكن ادامه داد،آن هم با اين توجيه كه اگر اين كارخانه يا كارگاه يا پالايشگاهي تعطيل شود،همه مردم و من جمله خود كاركنان اعتصابي نيز متضرر خواهند شد.
اما درمورد طرح ها و پروژه ها اين استدلال به كارنمي آمد كه هيچ، دست هايي نيزازآستين ها بيرون آمده بود تا پروژه ها را متوقف سازد.حتي توجيه اقتصادي و اجتماعي پروژه ها زير سؤال رفته بود و بي نياز ازگفتن است كه بزرگ ترين پروژه هاي مملكت – چه ازنظر مالي و چه از نظر ابعاد مشكلات فني و نيز تعداد كارگران شاغل–پروژه هاي وزارت نفت بود. در هر يك از پروژه هاي بزرگ، چند هزار كارگر مشغول بودند كه غالباً از طريق پيمانكاري هاي خارجي به كار گرفته شده بودند.
كاري انجام نمي گرفت،ولي كارگران دستمزد و حقوق خودرا مطالبه مي كردند. بيم از بيكاري و تعطيل كارگاه،آثار رواني خود را داشت و نبودن كار فرما بسياري از خواسته هاي به حق يا ناحق آن ها را بدون پاسخ مي گذارد.اساس نگراني و نبود امنيت اقتصادي،روح آنان را در تشويش نگاه داشته بود. مهندس ناظر،شرايط كارگاه هاي پروژه ها را براي مواجهه و پيشبرد كار مناسب نمي دانستند و امنيت كافي درآن احساس نمي كردند.مقامات استانداري ها، مقامات انتظامي،امنيتي و اطلاعاتي با بدبيني به اين كارگاه ها مي نگريستند خطر نفوذ ضد انقلاب را درسطوح كارگري از يك سو و اعتصابات و توقف آگاهانه كار را در نقاب تخصص مخالف با انقلاب از سوي ديگر مي ديدند.
گويي كه در سه رأس مثلث، سه گروه بودند كه هريك با بدبيني به دو گروه ديگر مي نگريست و نتيجه،آن كه كار باز هم متوقف مي گرديد.دستگاه ها بيهوده مستهلك مي شد،چه بسا زنگ مي زد. بسياري ازابزارها، وسايل و قطعات- حتي تحت عنوان كارهاي انقلابي- به سرقت مي رفت يا ناآگاهانه بيرون برده مي شد. وبالاخره زيان كلي پيوسته، متوجه مملكت بود. برداشت من آن بود كه بايستي كسي يا راهي پيداشود تا بتوان با هر سه گروه همزمان صحبت كرد،شايد كه بدبيني ها كاهش يابد و كارشروع شود. زيان ديرشدن پروژه ها چه بسا به چند ميليون دلار در روز مي رسيد.خلاصه شرايط روز، كارها را خوابانيده بود.سال1357 سال اعتصاب هاي انقلاب بود،سال1358 نابساماني پس ازانقلاب اما در سال 1359 ديگر چرا؟... براي كساني كه با صنعت نفت آشنا بودند، تعطيل تأخيردراجراي پروژه ها طبعاً دردناك تر مي نمود.
در نيمه دوم ارديبهشت ماه 1359 جواد از آبادان به تهران آمده بود.درپي يك بازديد از پروژه هاي گازرساني كه در منطقه اصفهان انجام گرفته بود، جواد به دفترم آمد. او روي صندلي هم كه مي نشست، سرش به زير بود. از او در مورد ارزيابي اش از پروژه ها پرسيدم، لحظه اي سكوت كرد بعد سر بلند كرد، چهره اش جدي بود تبسم هميشگي را داشت، خيلي صميمانه با اشاره به بازديدش گفت كار انقلابي واقعي همين است كه انجام شده و اضافه كرد راستش من از خودم خجالت مي كشم، من براي انقلاب كاري نكرده ام، واين نهايت بزرگواري و تواضع او بود. سكوتي بر اتاق حكم فرما شد.درست است كه من به آن چه در شش ماه گذشته در منطقه گاز اصفهان انجام شده بود افتخار مي كردم، اما اين بار آن قدر تحسين او صادقانه و صميمانه و خاضعانه بود كه نمي دانستم چه پاسخ دهم.احساس كردم كه روحم آكنده از شادي است،نه به خاطر آن كه كسي مرا تحسين مي كند، بلكه چون مي ديدم كه جواد نيز انقلاب را در سازندگي مي بيند. با يك تفاوت كه من كار بدان اندكي انجام داده احساس شرم داشت.
جاي درنگ نبود،همدلي و هم زباني هر دو وجود داشت، تحليل خود از پروژه ها و مشكلات موجود و ناهماهنگي سه رأس مثلث پروژه ها را شمردم، بزرگي طرح هاي صنعت نفت را يادآورشدم،هرچند نيازي به گفتن هم نبود و جواد خود به خوبي همه چيز را مي دانست.او با احساس عميق،به دنبال محملي مي گشت تا دين خويش را به انقلاب بهتر ادا كند.ازفرصت استفاده كردم طرح خود را با او درميان گذاردم.درپي يافتن چند نفر بودم كه هر يك بتوانند با هر سه گروه صحبت كنند،به او نيز در آن ها اطمينان داشته باشند او را بپذيرند و او احساس اعتماد و اطمينان به وجود آورد و طرح ها راه بيفتند. تنها كساني كه درآن شرايط قرار داشته اند، مي توانند درك كنند كه ژرفاي دشواري و سختي ها تا چه پايه بوده است. بيهوده است گفته شود كه كمترين احتمال براي فردي كه به اين كارگاه ها مي رفت،آن بود كه گروگان گرفته شود. هم خطر ترورفيزيكي و هم خطر ترور سياسي وجود داشت. در يك مورد، مهندسي با سابقه خدمت در شركت نفت را دراتاقي به گروگان گرفته بودند و مي خواستند سطلي پرازاسيد به صورت او بپاشند.سهل است، رئيس پالايشگاه آبادان را گروگان مي گرفتند و در دفتر رئيس مناطق نفت خيزتحصن مي كردند و... صادقانه احساس مي كنم كه شرح و ترسيم مشكلات و دشواري هاي آن شرايط ناتوانم:كسي كه داوطلب كار در اين شرايط مي گرديد،واقعاً داشت خيلي فداكاري مي كرد و ايمان و اعتقاد به نفس بسياري مي خواست. در آن شرايط شاق و طاقت فرسا، جواد پذيرفت كه به اهواز برود و مسائل پروژه هاي صنعت نفت را در جنوب حل كند. تمام مشكلات پس ازانقلاب با همه ابعاد در يكايك طرح ها خود را مي نمود.بيشترين پروژه هاي صنعت نفت در مناطق نفت خيز واستان خوزستان قرار داشت و پرداختن به اين كار بزرگ، همت بالايي مي خواست. به او توضيح دادم كه در نظر من اين كار مانند يك كار چريكي است. درست است كه او به ميان هموطنان عزيزمان مي رفت، اما خطرات موجود در اين كار مانند آن بود كه يك نفر به قلب دشمن برود ومأموريت بزرگي را انجام دهد. باز هم ويژگي هاي خوب جواد به كمكش آمده بود: زندان رفته، درد كشيده، فقر را تحمل كرده، درس خوانده، كارآمد، مدير، باهوش و صميمي. و جواد چونان يك مهندس كار آزموده، يك مدير، يك متخصص، يك متعهد يك انقلابي و يك چريك،شجاعانه به ميان درياي مشكلات رفت. گفتني است كه از اين چريك ها خيلي كم يافت شد-درجمع كمتر از ده چريك براي تمامي پروژه هاي پراكنده در سطح كشور-وصميمانه اعتراف مي كنم كه او از همه بهتر و مؤثرتر كاركرد. كوتاه سخن آن كه ديري نپاييد كه خلوص وايمان و درايت جواد كار خود را كرد.
رئيس مناطق نفت خيزكه از مديران قديمي، خوب ولايق صنعت نفت بود،با توجه به موفقيت هاي جواد، خود راه حل مشكلات مناطق نفتي جنوب را درآن شرايط در مديريت «تندگويان» ديد و در اين باره پيشنهاد خود را شخصاً در تهران مطرح كرد. با سرپرستي جواد در مناطق نفت خيز، آرامش و امنيت لازم به ادارات و تأسيسات نفتي بازگشت و كارها روال عادي يافت. گرچه سرپرستي جواد بر مناطق نفت خيز مدت كوتاهي بيشترطول نكشيد،اما با توجه به انبوه مشكلات و پيچيدگي آن (براي آن كه نوع مشكلات مديريت مناطق نفت خيز در آن شرايط مشخص شود به عنوان مثال بدنيست گفته شود كه قبل از شروع تهاجم عراق،يكي ازموضوع هاي تماس تلفني جواد آن بود كه دستگاه هاي حفاري شركت ملي نفت در نزديكي مرزعراق مرتباً مورد حمله عراقي ها قرار مي گرفت. تفكر ما آن بود كه تا بتوانيم مي بايست به فعاليت ها ادامه دهيم. وقفه درعمليات به منزله نوعي شكست تلقي مي شد و از طرف ديگر خطر مزاحمت و حمله احتمالي دشمن وجود داشت.اتخاذ تدابيري كه هم عمليات ادامه يابد و هم دشمن نتواند خساراتي وارد كند، موضوع بحث و تصميم گيري بود)، شناخت جواد از دشواري ها، تصميمات به موقع و سرعت عمل و قاطعيت وي باعث گرديد كه به رغم سن و سال و جواني وي،احترام همگان، به ويژه مديران باتجربه و قديمي صنعت نفت، برانگيخته شود و اين امر زمينه ساز بعدي براي وزارت او گرديد. ازچگونگي انتخاي جواد به عنوان وزير مي گذرم ،اما درباب صداقت،تواضع و خلوص او گفتني است كه هيچ گاه خود را مطرح نمي كرد .
پس از پيشنهاد بسيار جدي وزارت به او ،درآخرين مراحل،جواد دو نفر ديگر را از خود شايسته تر معرفي مي كرد و اصرار داشت كه آن دو بر ،وي مقدمند و بهتراست كه يكي از ميان آن دو به مجلس معرفي شود. روزي كه بحث وزارت جواد در مجلس مطرح شد، جنگ شروع شده بود.درهمان جلسه رأي آورد و بلافاصله كار را شروع كرد. زمان داشت به سرعت مي گذشت. دشمن به شدت به تأسيسات نفتي حمله مي كرد و چه بسياركارها كه فوراً مي بايست براي حفظ پرسنل صنعت وتأسيسات آن انجام گيرد.اكنون بحث لحظه ها مطرح بود،ابعاد انساني و اقتصادي هر تصميمي مهم و بزرگ بود و براي هيچ تصميمي نمي شد كه درنگ كرد. جواد به خاطر كارهاي مربوط به جنگ و نيز انتصاب به وزارت،ازچند روز قبل در تهران بود.
دراين مدت در وزارت نفت ستادي تشكيل شده بود.ديگركارها شبانه روزي بود،حتي رفتن به منزل و سركشي به خانواده نيز مفهوم خود را از دست داده بود. صنعت نفت ايران در خطر بود؛ در معرض بزرگ ترين خطر در طول حيات خود. آن چه بر صنايع نفت، گاز و پتروشيمي در خلال جنگ به خصوص در سال اول و به ويژه در روزها و ماه هاي نخستين گذشت خود داستان درازي است، سراسر مشحون از بلند همتي،ايثار،فداكاري خلاقيت وابتكاركساني كه خطرمرگ هرلحظه در كمين آن ها بود،اما شرافت و غيرت شان در كاربرد تخصص و دانش و توانايي هاي فكري وبدني شان،آن ها را در سنگر حفظ بزرگ ترين صنعت كشور نگاه داشت، سنگري كه تمامي فعاليت هاي عادي و روزمره نيزچرخ هاي دفاع از هستي اين ملت بدان بسته شده بود.
شرح اين داستان خود موقعيت ويژه اي را مي طلبد (وقتي شخصي يا گروهي كارهاي فوق العاده و دشوار را با موفقيت انجام مي دهد،قدرداني و تحسين مردم و جامعه درآسان ترنمودن پذيرش مشكلات وتشويق بر ادامه آن امر دشوار، مؤثراست.طبيعي ترين كار در قبال فداكاري ها و مرارت هاي كاركنان صنعت نفت- گاز و پتروشيمي- آن بود كه شرح آن چه مي گذشت در رسانه هاي گروهي منعكس گردد تا قدرداني همگان را برانگيزد. اما اين امر به خاطر سوء استفاده اي كه دشمن مي توانست از اطلاعات مربوطه بكند ممكن نبود، و اين بسيار سخت است كه كساني در چنان شرايط دشواري باشند،اما حديث رنج ها و سختي هاي آن ها را نتوان بازگو كرد.از اين رو شايسته ديده شد تا در نوشتاري كه در بزرگداشت خاطره پيشگام پذيرش اين خطرات منتشر مي شود- هم به دلايلي كه در متن خواهد آمد و هم براي ارج نهادن به تلاش بزرگ و پرازمخاطره كاركنان وزارت نفت در خلال جنگ تحميلي- از سختي ها و جانبازي هاي همكاران وي ذكري به ميان آيد،ولي نقل مفصل آن داستان خود شرح و موقعيت ديگري مي طلبد) و فقط به چند نكته اشاره گذرا مي كنم: 1- زماني كه ايران مورد تهاجم قرار گرفت، آمادگي دفاع از صنايع نفت، گاز و پتروشيمي موجود نبود. اصولاً اين تأسيسات تماماً براي شرايط صلح- و نه جنگ- طراحي وساخته شده اند. وجود مواد آتش زا ،منفجره،مسموم كننده و... دراين تأسيسات مقررات ايمني و احتياطات بسيار و ويژه اي را ايجاب مي كند و ادامه عمليات، بدون رعايت شرايط ايمني و احتياطات لازم نمي تواند درمخيله كسي بگنجد؛تا چه رسد به اين كه مورد حملات مستقيم، سنگين و هوايي دشمن هم واقع شود. گفتني است كه تا ماه ها پس ازشروع جنگ تأسيسات نفتي، پدافندي نداشتند. از اين رو حضور و كار در اين تأسيسات كه كاركنان، تماماً در فشارهاي زياد و دماي بالا كار مي كنند، خطر مرگ حتمي را در برداشته است و با كمال افتخار گفتني است كه در تمامي تأسيسات و در تمامي طول جنگ، پرسنل شجاع صنعت نفت با شهامت در صحنه كار و افتخار حضورمستمر داشتند. بعدتر كه ده، يازده ماه ازجنگ گذشته بود، با اشاره به اين مطلب به وزير دفاع وقت- تيمسار شهيد فكوري-درواقع شما وزارت جنگ هستيد كه مي جنگيد و وزارت نفت، وزارت دفاع است كه نمي تواند بجنگد و بايد در سنگر خود حاضر باشد و اضافه كردم كه با توجه به وجود خطرات مداوم و هميشگي اين كه پرسنل نفت را تهديد مي كند،شرايط اين كاركنان، از شرايط رزمندگان عزيز در جبهه ها خطرناك تر است و آن عزيز هم گفته ام را تصديق كرد. 2- شرايط توليدنفت در كشور ما به گونه اي بوده كه هميشه مقدار زيادي از كار استحصالي از توليد نفت سوزانيده مي شده وتا زماني كه پروژه هاي تزريق گاز و شبكه هاي گازرساني در كشور به طور كامل اجرا نكردند با كمال تأسف اين گازها به ناچار سوزانيده مي شوند. وقتي نائره جنگ زبانه كشيد،براي آن كه كارخانجات توليد نفت مورد شناسايي و هدف دشمن قرار نگيرد،شعله هاي گاز خاموش شدند.
درطول تاريخ صنايع نفت وگاز، انجام مداوم عملياتي بدين مدت طولاني- درشرايطي كه گازهاي اضافي سوزانيده نشده و در محوطه، پراكنده و حتي متراكم بوده است- هيچ گاه سابقه نداشته واين ازافتخارات مسلم تاريخ صنعت نفت كشور ماست كه اين كار درنهايت ايمني و توانايي فني انجام پذيرفت. 3-ذكراين نكته كاملاً بديهي نيز ضرورت دارد كه تمامي تأسيسات نفتي شب هنگام با چراغ هاي بسيار قوي و نورافكن ها روشن است،به طوري كه كاركنان به خوبي بتوانند عمليات هر قسمت از تأسيسات را بازديد و اداره كنند،اما درشرايط جنگي، عمليات بايستي به گونه اي انجام مي گرفت كه هيچ نوري توسط هواپيماهاي دشمن ديده نشود. تصور ادامه عمليات با برج هاي بلند پالايشگاه ها و كارخانه ها يا سكوهاي دريايي،عظمت اين معضل را به هنگام شب بهتر نشان مي دهد. 4- شبكه و سيستم توليد، انتقال، توزيع و بالاخره صادرات نفت ايران براي شرايط جنگي پيش بيني نشده بود و از اين رو وقتي پالايشگاه آبادان با حدود60 درصد توان پالايشي كشور به يك باره از دست رفت و خطوط انتقال فرآورده از جنوب به شمال عملاً بلااستفاده گرديد،فشاري را كه به عمليات صنعت نفت واردآمد بهترمشخص مي كند. درچنين شرايطي، طبعاً واردات فرآورده هاي نفتي از يك سو و تهيه چند هزار دستگاه نفت كش علاوه برنفت كش هاي موجود براي نفت رساني به نقاط مختلف كشور(علي الخصوص مسير خطوط نفت جنوب به شمال) از سوي ديگر مورد نيازفوري بود.كوتاه سخن آن كه مهم ترين شبكه توليد انتقال و پخش فرآورده به كلي ازكارافتاده بود و براي ايجاد و تشكل وسازماندهي مجدد آن در شرايط جديد تحمل بالاترين حدّ فشار فكري و روحي لازم مي بود و اين كار بدون همت بلند و ايمان و پشتكارميسرنمي گرديد.(درنخستين روزهاي جنگ كشتي هاي حامل صادرات نفت خام نيزمورد حملات وسيع دشمن قرارگرفت.به رغم نبودن پدافند، تدابيري انديشيده شد و جريان نفت برقرارگرديد تا اين كه بعداً پدافند نظامي به كمك صادرات نفت خام در جزيره خارك آمد). با مثال ديگري به اين بحث خاتمه مي دهم: براساس پيش بيني هاي پنتاگون،چون بنزين هواپيماهاي جت فقط درپالايشگاه آبادان توليد مي گرديد و با توجه به كل ذخاير اين فرآورده پس ازبمباران واز كار افتادن پالايشگاه آبادان ايران بيش از دو هفته نمي توانست به جنگ ادامه دهد. پيش بيني پنتاگون ظاهراً درست بود، اما آن چه در اين محاسبه منظورنگرديده بود،خلاقيت ايرانيان بود،چه،دركمترين مدت ممكن همين فرآورده در پالايشگاه اصفهان، به ميزان مورد نياز توليد گرديد. اين بحث ها جانبي مي نمايد،اما طرح و تفصيل اين بحث ها اگر چه فقط به اشارت و نه حتي به ايجاز،بدان جهت است كه اين نكات گفته شود: 1-جواد با آگاهي از ژرفاي اين دشواري ها و خطرها- خطراتي همه جانبه از هر قبيل كه سرانجام هم به شهادت او منجر شد- سمت وزارت را پذيرفت و اين نبود مگر به خاطر عشق و ايمان او به انقلاب و دين و وظيفه اي كه در وجود خود احساس مي كرد.تأكيد براين نكته مهم ضروري است كه قبول آگاهانه خطر-ان هم اين همه خطر-با قبول مسؤوليتي ناآگاهانه بسيار متفاوت است و در ارزيابي شخصيت جواد خواننده حتماً مي بايست آگاهي او بر مشكلات و مخاطرات را درنظر داشته باشد. 2-غلبه برآن همه مشكلات و راه بردن سازماني بدان بزرگي، كاري بس عظيم بوده است كه به مديريت و روح بزرگي نيازمند مي بود. از چهار روز فاصله بين شروع جنگ وشروع وزارت جواد كه بگذريم(كه در همان چهار روز وپيش ازآن نيز جواد گرفتار مقدمات وزارت بود) شروع جنگ با شروع وزارت جواد همزمان است. پذيرفتن آگاهانه چنين سمتي درچنان مقطع زماني اي، تنها عشق و ايمان و علاقه به خدمت نمي خواست،مقتضي اعتماد به نفس نيزبود كه در جواد به حد كمال وجود داشت و جواد با همه جواني وبا توجه به انبوه سختي ها توانست سازمان نفت را راه برد و به رغم خرابي هاي جنگ،عمليات را به شرايط متعادل و عادي نزديك سازد و طرح هاي جديد را نيز پي گيري كند. وقتي جواد وزيرشد،كارخود را زود شروع كرد. حقاً جاي معطلي هم نبود و به علاوه جواد هم اهل تأني و معطلي نبود. پس بهروز- بوشهري- در دو سمت قائم مقام درامورنفت و معاون اداري و مالي (كه قبلاً نيزدراين سمت انجام وظيفه مي كرد) مشغول به كارشد.جواد روزي مرا به دفترش خواند و پيشنهاد اداره شركت ملي گاز ايران را ارائه كرد. طي يك سال قبل از آن بزرگ ترين دل مشغولي ام پيشرفت پروژه هاي گاز رساني بود، چه، پروژه هاي گاز رساني را در كوتاه مدت، ميان مدت و بلند مدت براي اقتصادكشور بسيار مفيد مي دانستم، اما نپذيرفتم. دلايل ام مشخص بود، در آن اواخر كه در اصفهان بودم، خانه اي كرايه كرده بوديم و خانواده چند ماهي بود در اصفهان بودند و همسرم از اين كه در اصفهان بوديم خرسند بود. به علاوه، فكر مي كردم كه مي توانم عصاي دست پدر پير و بيمارم باشم طرح هاي گاز در منطقه اصفهان به خوبي پيشرفت كرده بودند و دوستان درمنطقه گاز اصفهان، خوب كار مي كردند و فكر مي كردم در آن سمت، احتمالاً مي توانم منشأ خدمت مؤثرتري باشم. اميدواربودم با ادامه همان طرح ها الگوي عملي گازرساني ادامه يابد تا ديگران نيز به نهضت گاز رساني بپيوندند.صميمانه دلايل ام را بر شمردم ونپذيرفتم. بحث طول كشيد، شايد بيش از دو ساعت، البته حرف هاي ديگر هم مطرح شد،اما مذاكره عمدتاً برهمين محوردورمي زد.درآخر،جواد قاطعانه گفت تصميم خود را گرفته ام با تعجب در وي نگريستم. گفت مركز شركت گاز را از تهران به اصفهان منتقل مي كنيم؛ مانده بودم چه جواب دهم! چاره اي جز تسليم نبود،گفتم اگرتا اين اندازه اصرار هست، ضرورتي بدين كار نيست؛مي پذيرم. هنوز دفتر كارم در وزارت نفت بود و دليلي براي انتقال آن به شركت ملي گاز نمي يافتم. آن چنان در مسائل روزمره مربوط به جنگ و ستاد غرق شده بودم كارها آن چنان سرعت گرفته بود كه تغييرمحل دفتر ضرورت خود را از دست داده بود. همه مديران قديمي صنعت نفت چنين بودند، ستاد مستقردروزارت نفت به معناي واقعي شبانه روزي و24 ساعته بود، ديگر هر شب چند نفرآن جا مي ماندند. شور و عشق و يكدلي كه در همه-ازپير وجوان- موجود بود وصف ناشدني است. احساس، ايمان و آرمان همه يكي بود: حفظ بزرگ ترين صنعت كشور درمقابل حملات سبعانه دشمن.طرح ها و ابتكاراتي كه همگي كاركنان صنعت در اين مدت از خود نشان داده اند بي شمار است. درست كه بحث صيانت جان در ميان بود، اما عشق هم بود، خرد هم بود، فقط ضرورت و فطرت نبود، انديشه حفظ صنعت بزرگ نفت براي آينده كشور و عشق به آن چه بدان خو گرفته بودند و صنعتي كه آن را به شدت دوست مي داشتند. ستاد شلوغ بود، همه مي آمدند، روحيه ها عالي بود.درعين رعايت حداكثر مسائل ايمني و امنيتي، هركس وظيفه خود مي دانست تا به اين جمع بپيوندد وبه نوعي به آن ها كمك كند؛ حتي اگر پيشنهادهايش از نظر فكري چندان كارساز نباشد. حضور هر فردي به تنهايي به روحيه جمع مي افزود، ستاد خانه دوم همه شده بود. من در تمامي عمرم، اين همه صميميت و يكدلي از جمع كثيري نديده ام كه در حالي كه وظايف اداري خود را انجام مي دهند، خالصانه چنين علاقه اي در تلاش مشترك سهيم شوند. دراين ميان، نقش جواد از همه بيشتر بود. گرچه از نظر سمت بالاترين بود، اما در كمال تواضع كار مي كرد.
هيچ كس در او احساس غرور نمي كرد. تبسم از لبان جواد محو نمي شد و او بالاترين منبع حرارت و گرمي به جمع ستاد بود، گرچه تمامي افراد با عشق و شور و احساس، خود منبع گرمي بودند، اما او خيلي در گروه مي درخشيد. ذره اي بيم در هيچ كس مشاهده نمي شد. اين همه خطر، اين همه دشواري و اين همه شور، به راستي جاي شگفتي داشت. تا اين جا جواد دو معاون خود را تعيين كرده بود: بهروز در سمت معاون وزير در امورنفت و من مسؤول گاز بعدها جواد توانست دو معاون ديگر خود را نيز تعيين كند(آقاي دكتر محمدصادق آيت اللهي معاون امور پژوهشي وبرنامه ريزي و آقاي مهندس احمد اجل لوئيان معاون در امور پتروشيمي- مديرعامل صنايع پتروشيمي-) اما فرصت تكميل معاونان وزارت خانه را هيچ گاه نيافت.تأسيسات نفتي،مرتباً در زير حملات وحشيانه دشمن بود.فشارهرروز بيشتر مي شد.
فقط تأسيساتي كه در دوردست بودند،ازحملات زميني و هوايي دشمن مصون بودند. دشمن به درستي تشخيص داده بود كه با ضربه زدن هر چه بيشتر به تأسيسات عظيم صنعت نفت، پيروزي هاي بيشتر را در جبهه براي خود تأمين مي كند. براي كساني كه اندكي كار مديريت انجام داده باشند،قابل تصور است كه فشار بر مديري كه نسبت به پرسنل خود- با تمام وجود- احساس مسؤوليت مي كند، در چنين شرايطي تا چه حد زياد است. تصور اين كه بيش از دوازده هزار پرسنل صنعت نفت در آبادان و خرم شهر آواره و بي خانمان شده بودند و فشار مسؤوليت و احساس همدردي براي همنوعان و هموطنان و همكاراني كه اين چنين آشيانه شان پريشان شده بود، خاطر را پريشان و دل را به سختي ريش مي كرد. در اين ميان مسأله مهم اين بود كه تمام مسؤوليت ها متوجه صنعت نفت و وزير نفت بود.
همان طور كه قبلاً گفته شد، شرح اين فشار مسؤوليت و زحمات طاقت فرسا و سختي ها و دشواري هايي كه كاركنان شريف و مسؤولان صنعت نفت در اين دوره كشيده اند،خود حديث مفصلي است كه فرصت ديگري بايد تا بدان پرداخت. در اين بحث، ازهمان ها و ماجراهايي كه در ستاد و برجواد گذشت،مي گذرم و آن را بر عهده تصورخوانندگان مي گذارم و به شرح مسافرت هاي جواد كه درست در همين بستر و در پاسخ به نداي وجدان و احساس مسؤوليت وي بوده است مي پردازم.منتهي براي آن كه شرح وقايع درپايان ترتيب بهتري بيابد ابتدا به شرح دو بازديد جواد در تهران و شمال شرق كشور و سپس به باز ديدهاي وي از جنوب مي پردازم. در مورد طرح هاي گاز رساني قبلاً اشاره كرده ام.اين طرح ها از منطقه اصفهان شروع شد، اما كم كم ساير مناطق نيز آن ها را شروع كرده بودند.يكي از كارهاي مورد علاقه ام گاز رساني به روستاها بود. صفاي روستاييان، محروميت آنان و آثار مفيد و سازنده اي كه از رسيدن گاز به روستاها حاصل مي شود كه همه وهمه دلايل كافي براي اين امر مهم بوده و هست.
براي اين كار، روستايي هايي كه در نزديكي خطوط لوله گاز قرارداشتند انتخاب مي شدند. به عنوان يك كار نمونه،روستاي امين آباد كه گفته مي شد جنوبي ترين روستاي تهران است، براي گاز رساني انتخاب شده بود. جواد را براي مراسم بهره برداري از شبكه گاز رساني اين روستا دعوت كردم. آن روز،با نظروي به نماز در دانشگاه تهران و از آن جا به روستاي امين آباد رفتيم. شور و شعف مردم و صفا و محبت روستا ييان هربيننده اي را تحت تأثير قرار مي داد. جواد پس از روشن كردن مشعل گاز در حياط مسجد،دركوچه هاي روستا قدم زد و كار گازرساني را درسراشيبي و سربالا يي كوچه هاي تنگ و خاكي روستا بازديد كرد. شادي روستاييان در آن روز وصف ناشُدني بود. پس ازبازديد از روستا،جواد ترجيح داد كه به بيمارستان معلولين كهريزك در همان نزديكي برود و ازآن جا بازديد كند و من براي بازديد ازطرح هاي گازرساني ديگر راهي تأسيسات ري (شركت ملي گاز ايران) شدم.فردا جواد به من گفت راستش وقتي مي رفتم، فكر نمي كردم كه برنامه آن قدر عالي باشد.واقعاً از هر جهت خوب بود. ازحال خوب وي در قلب خود احساس شادي مي كردم. وزيرجواد ما،دراولين بازديد خود، شبكه گاز رساني يك روستا را افتتاح كرده بود واين از بسياري جهات با ارزش وبامعني بود. وقتي پالايشگاه آبادان ازكارافتاد،بيش از 55 درصد ازتوان پالايشي كشور از بين رفته بود. با از كار افتادن اين پالايشگاه شبكه پخش و توزيع نفت نيز عملاً از كار افتاده بود. قسمت عمده ذخاير فرآورده هاي نفتي درآبادان قرارداشت كه شروع جنگ در تيررس دشمن قرارگرفت و مورد حملات واقع گرديد.به رغم مشكلات زياد، با تمهيدات انديشيده شده، فرآورده هاي مزبور، در مدتي كوتاه، به ماهشهر منتقل وسپس از ماهشهربه اهواز واز اهواز به تهران منتقل گرديد.اين عمليات چند ماه به طول انجاميد.اين امريكي از موضوعاتي بود كه درسفرهاي جواد به جنوب مورد پي گيري قرارمي گرفت.با از كارافتادن پالايشگاه آبادان،رسانيدن سوخت به غير از محدوده پالايشگاهايي كه در حال كار بودند مشكل بود. بنابراين،اقصي نقاط كشور در كمبود سوخت مي سوخت. هر امكاني- هر چند اندك- مورد بررسي قرار مي گرفت تا شايد توان توليد و توزيع مواد نفتي و سوختي در سطح كشور افزايش يابد. در چنين شرايطي، طرح هاي گاز رساني، طبعاً منطقي ترين و طبيعي ترين پاسخي بود كه به هر انديشه اي خطور مي كرد. اما نكته در اين بود كه با كاهش و توقف صادرات نفت-گاز همراه بانفت كه مهم ترين منبع تأمين گاز كشور بود، نيز با ممحدوديت روبه رو بود.با اين محدوديت ها و به مصداق «الغريق يتشبث بكل حشيش» موضوع راه اندازي پالايشگاه بزرگ گاز خانگيران به طور ضربتي مورد بررسي قرار مي گرفت. تا آن زمان پيشرفت اين پروژه فقط 74 درصد بود و در عين حال خود فكر، يك فكر كاملاً انقلابي محسوب مي شد. خيلي جسارت لازم بود كه بيش از 74 درصد تكميل نباشد و از آن بهره برداري كنند. با اين تمهيدات، تعدادي از افراد بسيار زبده و باسابقه پالايشي كشورانتخاب و قبلاً به مشهد و خانگيران اعزام شدند.
مأموريت اين عده، بررسي كلي و جامعي از امكانات پالايشگاه خانگيران و تهيه ليست نواقص بود، به طوري كه با بررسي اين ليست بتوان تصميم گرفت كه آيا با تلاش و كوشش خارق العاده مي توان راهي يافت كه اين پالايشگاه در كوتاه مدت راه اندازي شود يا خير. سرپرستي اين گروه نيز به يكي از قديمي ترين چهره هاي صنعت پالايش كشور سپرده شد. (آقاي علي تابان فر، معاون وقت مديرپالايش شركت ملي نفت ايران) افراد مزبوردرپالايشگاه كاملاً استقرار يافته بودند كه به اتفاق جواد با هواپيما با مشهد رفتيم.دراين سفر نيز، در هر فرصتي در مورد فوريت و اهميت طرح هاي گاز رساني با وي صحبت مي كردم. اين سفر، چند روز قبل از اسارت جواد صورت گرفت و تاريخ آن – تا آن جا كه به خاطر دارم-پنجم آبان ماه 1359 بود.در فروگاه، جواد مورد استقبال قرار گرفت.
ما از فرودگاه با هلي كوپتر براي بازديد پالايشگاه خانگيران رفتيم و سپس جلسه اي حساس و سرنوشت ساز تشكيل شد كه حاصل آن مختصراً اين بود كه پالايشگاه با آن نواقص و كمبودها و درآن شرايط قابل راه اندازي نيست،اما اين بررسي و تهيه ليست كمبودها آن چنان در پيشرفت بعدي پروژه مؤثرافتاد كه طي يك سال پس از آن، پروژه،بيش از 20 درصد پيشرفت حاصل كرد. كساني كه با پروژه هاي بزرگ سروكار داشته اند و مشكلات كارهاي اجرائي را درنيمه دوم 1359 و نيمه اول 1360 (يعني اولين سال جنگ) به خاطر دارند، مي توانند با درك عظمت،كار،كار فوق العاده اي را كه در آن مقطع انجام گرفت، ارج نهند؛دركمتر از يك سال؛ تكميل آخرين قسمت هاي پروژه اي چنين عظيم با پيشرفتي بيش از20 درصد عصرآن روز، در جلسه استانداري وسپس در منزل استاندار خراسان (آقاي دكتر غفوري فرد استاندار وقت) ميهمان بوديم و شب نيز ميهمان توليت آستان قدس رضوي (حجت الاسلام والمسلمين آقاي طبسي). شب را در هتلي كه پيش بيني شده بود گذرانديم. با توجه به فاصله مشهد با مرزهاي عراق، از اين كه در شهر مشهد نيز مقررات خاموشي با اين شدت و با اين گستردگي رعايت مي شد، شگفت زده شدم. صبح زود از خواب برخاستم. دو محافظ جواد(آزادگان عزيزآقايان روح نواز و بخشي پوركه در سفر آخر، همراه وزير نفت بودند و سال ها سختي و رنج اسارت را تحمل كردند) درراهرو بودند و گفتند كه آقاي وزيرهنوزازاتاق بيرون نيامده اند. به آن ها گفتم به سرعت براي زيارت به حرم مي روم و بازخواهم گشت.صبح زود، خيابان ها خلوت بود و حرم نيز؛ پس زود باز گشتم.
جواد سرميز صبحانه بود. وقتي نشستم، با لبخند هميشگي اش گفت برايت خوابي ديده ام به علامت سؤال درچهره وي نگريستم، اما با تبسم سكوت كرد. آن روز وقتي به هواپيما بازمي گشتيم، جواد دائماً مشغول نوشتن بود، گاه گاه به من نگاه مي كرد ولبخند مي زد من نمي دانستم كه موضوع چيست. آن چه آن روز مي نوشت، بعداً به صورت نامه اي در آمد كه متواضعانه در آن خودش را «برادركوچك» خوانده بود. مسافرت هاي جواد به جنوب نياز به شرح مبسوطي دارد كه همراهان و همسفران بايد آن را ازحافظه و خاطره به روي كاغذ آورند. اما آن چه را كه قوياً لازم مي دانم بر آن تأكيد كنم،شرايط بسيار دشوار و سختي است كه كاركنان صنعت نفت در اوان جنگ بدون هيچ گونه پدافند نظامي در معرض آن قرار داشتند.كاركردن در شرايط بسيار دشوار و فوق العاده خطرناك، ايجاب مي كرد كه مسؤولان صنعت،حداكثر فداكاري را ازخود نشان دهند. درست همانند فرماندهي كه به هنگام خطر لازم است به ميان ارتش خود برود؛براي مسؤولان صنعت نفت نيز چنين ضرورتي وجود داشت.همه دراشتياق رفتن به جنوب بودند و جواد چونان جرقه اي كه از آتش مي جهد، براي رفتن به جنوب و رفتن به ميان كاركنان آبادان كه بالاترين خطرها تهديدشان مي كرد،آرام نداشت. در سفر اول- تا آن جا كه درخاطر دارم-از تهران، مديرمهندسي،مدير برنامه ريزي تلفيقي و رئيس حراست شركت ملي نفت ايران (آقايان احسان الله بوترابي،منوچهر پارسا و پرويزشهرياري راد) همراه جواد بودند (دراين سفر جواد فرزند ارشدش «مهدي» را با خود به ميان ژاپني هاي مستقر در كمپ پتروشيمي ايران و ژاپن (ماهشهر) برد تا تبليغات دشمن را خنثي و ژاپني ها را به ماندن بيشتر و ادامه پروژه تشويق كند). در سفراول،جواد وهمراهان به آبادان رفتند. آن چه جواد در جنوب ديد،او را به رفتن مجدد به آبادان مصمم تركرد.اين مرتبه بهروز نيز همراه جواد بود.
ديگر اعضاي گروه، سه تن از مديران شركت ملي نفت- مدير برنامه ريزي تلفيقي، مدير امور مهندسي و مديراموربازرگاني( سه مدير عبارت بودند از:آقاي منوچهر پارسا، آقاي احسان الله بوترابي و آقاي اسماعيل ابوفاضلي)-و نيزآقاي علي اصغر لوح يكي از دوستان قديم جواد بودند. در اين سفر، مانند سفر اول محسن(آقاي مهندس سيدمحسن يحيوي، آزاده عزيز و وزير اسبق مسكن و شهرسازي و سرپرست مناطق نفت خيزدرزمان وزارت جواد) از اهواز به گروه پيوسته بود،اما اين بار، راه بسته بود و گروه با محسن، از راه زمين و در مسيرخطوط لوله انتقال نفت، به سوي تهران بازگشتند.درسرراه،ازهرايستگاه تلمبه خانه با ستاد تهران تماس مي گرفتند. اعضاي گروه، اين بار كه به تهران آمدند، از اين كه نتوانسته بودند به آبادان بروند، سخت ناراحت بودند. باز هم صحبت از رفتن به آبادان بود. در هر دو بار گذشته، به جواد گفته بودم كه من هم مي خواهم به آبادان بروم و جواد،هربار،محترمانه و با لبخند، مخالفت كرده بود.
مرتبه اول، بهروز،به خاطر جلسه اي كه در سازمان برنامه وبودجه برقراربود،نتوانسته بود با جواد همراه باشد.چون مجدداً صحبت از مسافرت به آبادان شد،من بازهم پيشنهاد كردم كه مي خواهم به همراه گروه به آبادان بروم(رفتن به جنوب درآن شرايط اوايل جنگ بسيارمشكل بود و ترتيب ويژه اي مي طلبيد(جواد،اين بار براي آن كه از سماجت من دردرخواست مسافرت به آبادان خلاص شود،دعوت قبلي مسافرت به پالايشگاه خانگيران را پذيرفت كه آن را شرح داده ام. وقتي ازسفرمشهد بازگشتيم،جواد به فوريت مسأله مسافرت مجدد به آبادان را مطرح كرد ومن باز هم اصرار كردم، اما او نپذيرفت و افزود كه راه آبادان در سفر قبل بسته بوده است.پاسخ دادم من به اهواز مي آيم، اگر راه آبادان باز بود، فاصله اهواز- آبادان دو ساعت بيشتر نيست، پس به آبادان مي روم و زودتر برمي گردم و اگر راه باز نبود، براي بازديد از تأسيسات گاز به طرف آغاجاري مي روم. جواد اين مرتبه سكوت كرد. فردا (هشتم آبان ماه 1359) صبح زود كه به ستاد آمدم، جواد مشغول صرف صبحانه بود.خيلي زود خداحافظي و حركت كرد.
جواد با چند نفر از دوستان رفت و ما به اتفاق چند تن از دوستان ديگر – ديرتر- حركت كرديم. وقتي به فرودگاه رسيديم، هواپيماي حامل آن ها تازه از زمين برخاسته بود. هواپيمايي كه بعداً ما را تا نزديكي دزفول برد رفت،اما به خاطر شرايط جنگي به اصفهان بازگشت و بعد از چند ساعت توقف،مجدداً راهي اهواز شد.
فرودگاه اهوازبا آن چه قبلاً ديده بودم كاملاً متفاوت بود، خرابي هاي جنگ كاملاً در آن آشكار بود،درچهره ها فشارجنگ ديده مي شد. نزديك غروب، به ستاد شركت نفت در اهواز رسيديم.ازقيافه همه خستگي ناشي ازفشارهاي جنگ خوانده مي شد، اما جالب بود كه همه با شور و شوق و اراده مصمم كار مي كردند.آن چه وجود نداشت، ترديد در مقابل دشمن بود.اين احساس، براي همه ما باعث كمال افتخاربود،همگي همكاران درستاد اهواز نيز مصمم بودند وبا روحيه اي فوق العاده كار مي كردند. نزديك غروب بود كه جواد با بهروزآمدند. چند تن از مقامات نيز حضور داشتند. حاضران در ستاد- به غير از اعضاي ستاد شركت نفت اهواز-تا آن جا كه به خاطرم مانده است عبارت بودند از وزير وقت بهداري (آقاي دكترمنافي)، دو تن از نمايندگان وقت مجلس(آقاي مهندس معين فر- وزير اسبق نفت- وآقاي مهندس سحابي)يكي ازمعاونان وقت وزارت نيرو(آقاي مهندس عرب زاده). صرف نظرازدوستان ستاد،چند پزشك نيز حضور داشتند كه نام آنان را به خاطر ندارم دست كم يكي از پزشكان،با روپوش اتاق عمل، درستاد حاضربود.
در سرميز شام، محسن شروع به صحبت كرد.نخست به پا خاست و براي جلب توجه حضاربا چنگال،چندين باربه لبه بشقاب زد،صداي زنگ مانندي كه در محوطه ستاد پيچيد،چون صداي دياپازوني روح خراش، پيام اندوه مي داد.محسن،خوش آمدي گفت و افزود اكنون كه شما دراين جا مشغول شام خوردن هستيد برادران ما درآبادان فقط سيب زميني براي خوردن دارند... پس از محسن، آقاي حاج مرادعلي حدادي(از فدائيان اسلام و از پيشگامان مبارزات سياسي مذهبي درآبادان در قبل از انقلاب) كه شب قبل با محسن از آبادان آمده بود، صحبت كرد.چهره متبسم هميشگي او دژم بود.حاج آقاي حدادي،با موهاي سپيد، از درد و رنج كاركنان پالايشگاه آبادان سخن گفت و براين نكته تأكيد كرد كه گلوله باران و بمباران پالايشگاه و شهر آبادان، يك آن، قطع نمي شود.احساس مي شد كه گويندگان نمي توانند شدت فاجعه را شرح دهند.آن چه در آبادان مي گذشت،فراترازسختي هاي قابل تصورجنگ بود.انسان هاي بسياري كه اهل رزم نبودند،درشرايطي كاملاً جنگي به سرمي بردند و مورد سبعانه ترين حملات دشمن قرارداشتند.پس ازحاج آقاي حدادي نوبت به آقاي مهندس بوترابي رسيد.مهندس پيري كه با تمام وجود، صنعت نفت را دوست مي داشت و دست و صداي او – هر دو- مي لرزيد. او خساراتي كه بر صنعت وارد شده و خطرات بزرگي را كه در پي بود، برشمرد،مثل اين بود كه حالا كه مقاماتي را ديده،به اميد يافتن راه حلي،مي خواهد مشكلات را باز گويد... صحبت ها با سكوت اندوه باري شنيده شد...
پاسخ ها نيز مشخص بود،درحقيقت همه يك پاسخ داشتند:«پايداري» و اين كلمه بدون آن كه بر زبان رانده شود در هوا موج مي زد.نيازنبود كه كسي از مقاومت و پايداري بگويد.همه آماده بودند كه در آن شرايط سخت وبحراني،به ميان مردم مقاوم آبادان بروند و بركاركنان شريف صنعت نفت كه آن گونه در شرايط مرگبار جان خود را بر كف گرفته بودند و از شرافت وطن دفاع مي كردند،درود بفرستند.نياز گفتار و پاسخ نبود،همه درمرحله عمل و اقدام بودند؛چيزي بالاترازگفته.ميهمانان، ستاد را زودتر ترك كردند تا فردا صبح، زودتربه آبادان حركت كنند. بيرون از ستاد تاريكي محض بود.بهتراست بگويم ظلمات بود. به طرف محل استراحت كه مي رفتيم همديگر را نمي ديديم،فقط به توسط صدا مي دانستيم كه چند نفر داريم در خيابان هاي منازل شركت نفت-درنزديكي- هم قدم مي زنيم.به خاطر مشكلات موجود، ميهمانان در دو منزل- در نزديكي ستاد- اسكان داده شده بودند.محسن ميزبان بود. شب با جواد و بهروز در يك اتاق استراحت كرديم.
قبل ازخواب،بهروزنظرجواد و خودش را درمورد تغيير محل ستاد وزارت نفت براي كارآيي بيشترمطرح كرد.نكته جالب اين بود كه در آن شرايط سخت، هيچ بيمي در دل ها نبود و مسائل عادي هم مطرح مي شد. صبح،صبحانه را در ستاد خورديم.آخرين خبر هنوزازبسته بودن راه آبادان حكايت مي كرد، چاره اي نبود،بايستي به سوي آغاجاري مي رفتم.به جواد فقط گفتم حاج حدادي خيلي خسته شده است،آن چهره بشاش هميشگي ديشب درد آلود مي نمود و فقط از سختي ها صحبت مي كرد.پيشنهاد كردم حاج حدادي كه پيرمرد است،بهتر است يك امروز را به آبادان نيايد.او از اول جنگ،حتي براي يكبار نيز ازآبادان بيرون نيامده است.گفته ديشب وي را براي جواد بازگو كردم كه مي گفت هنوز صداي بمباران را درگوش خود مي شنود.جواد موافقت كرد كه وي به همراه من به آغاجاري بيايد. مراسم خداحافظي زياد طول نكشيد،جواد جليقه و شلوارآبي رنگ- بلوجين(موضوعي كه بعدها عراقي ها به دروغ در مورد آن تبليغات زيادي كردند كه جواد را با لباس نظامي دستگيركرده اند) پوشيده و مثل هميشه سرش پايين بود. موقع خداحافظي، همان چشمان وهمان تبسم هميشگي را داشت. خيلي كوتاه در گوشش دعاي سفر خواندم.سواراتومبيل شد. بهروز هم مثل هميشه نگاه عميقي كرد،خداحافظي كرد و با آرامش سوارشد.محسن-مثل اين كه تعجيل دارد-خداحافظي كرد و سوار شد. او ميزبان بود (درآن تاريخ طبق آخرين مصوبه هيأت مديره شركت ملي نفت ايران، مسؤوليت پالايشگاه آبادان در شرايط جنگي نيز به وي واگذارشده بود و بدين ترتيب سرپرستي مناطق نفت خيز و پالايشگاه آبادان كلاً با وي بود)هرسه نفر در صندلي عقب اتومبيل نشستند.دررديف جلو، همراهان سفرطولاني جواد نشستند.آقايان اسماعيلي (راننده) روح نواز وبخشي پور. سرنشينان اين اتومبيل، قهرمانان بردباري و پايداري شدند.دو اتومبيل ديگر نيز در پي اتومبيل اول روان شدند(سرنشينان اتومبيل دوم عبارت بودند ازآقايان مهندس معين فر، مهندس سحابي،مهندس بوترابي و مهندس ابوفاضلي،سرنشينان اتومبيل سوم عبارت بودند ازآقايان دكترمنافي و مهندس عرب زاده).شرح آن چه بر سرنشينان اين اتو مبيل ها آمد،پيش از اين رفته است و اطمينان دارم در اين مجموعه نيز آن داستان به قلم كشيده خواهد شد،اما آن چه در ارتباط با جواد برمن گذشته است، به اختصار چنين است: پس ازخداحافظي با دوستان ستاد اهواز،به اتفاق حاج حدادي،عازم آغاجاري شديم. از پالايشگاه گاز بيدبلند بازديد و بعد در جلسه كاركنان كه پس از صرف شام تشكيل شد شركت كرديم. درآغاجاري ميهمان آقاي مهندس احمد حكيم رئيس منطقه گاز خوزستان و دوست قديمي دوران دانشكده نفت آبادان و ازياران جواد بوديم.به هنگام صحبت،حاج حدادي با اشاره شخصي،از جلسه بيرون رفت. پس ازبازآمدن،با اشاره با من خواستارخاتمه بحث و ترك جلسه شد.من كه نمي دانستم چه روي داده است به صحبت ادامه دادم.ايشان مجدداً از جلسه خارج شد و سريعاً بازگشت و بازهم با هر گونه اشاره ممكن سعي برآن داشت كه صحبت را قطع كنم.به سرعت بحث را قطع كردم و به اتفاق،به اتاقي كه معيّن شده بود رفتيم.ما درتاريكيِ اتاق كوچكي كه دو تخت در آن بود روبه روي هم نشستيم.
با سكوت، منتظر خبرشدم.آهنگ صداي دوست پير و قديمي مان در تاريكي دهشتناك بود: «خبرداده اند كه عراقي ها بچه ها را گرفته اند».اندوه سراسر وجودم را فراگرفت،مثل اين كه دستي قلبم را مي فشرد.برايم باور كردني نبود. شگفت زده شده بودم.بيشترمي خواستم بدانم،اما دوست پيراطلاع زيادي نداشت.لحظات، خيلي سخت مي گذشت و تاريكي مطلق بر آن چه را يك تراژدي واقعي مي بايست ناميد، سايه دهشتناكي افكنده بود. درپي مقداري صحبت، بدين نتيجه رسيديم كه بايد مسافرت و بازديد را ناتمام بگذاريم و به سرعت به اهواز بازگرديم. فقط تصميم گرفتيم كه تا روشن شدن وضع، موضوع كاملاً محرمانه بماند.ديروقت بود و در تاريكي شب،هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. چنانچه مي خواستيم شبانه به اهواز بازگرديم، اين كار به علت آن كه بايستي خاموشي مطلق رعايت مي شد،عملي نمي نمود و گذشته ازآن،همه متوجه مي شدند كه اتفاقي افتاده است. صبح زود، در سر ميزناشتايي، تصميم بازگشت را با ميزبان عزيزدرميان گذارديم و فقط اشاره كرديم كه بايد زودتر برگرديم.به اتفاق خود ميزبان و دوست پيرو يك مهندس ديگر،در اتومبيل پيكاني به سوي اهوازبازگشتيم. در بين راه،بحث هاي شب پيش دوباره مطرح شد كه من با بي حوصلگي پاسخ مي دادم و گمان مي كنم كه لحن من در پاسخگويي باعث شد كه سكوت حكم فرما شود،اما من حتي توانستم براي رفتارخود توضيحي دهم.سعي كردم وانمود كنم كه خوابم مي آيد و بنابراين بيشتر طول راه، به سكوت گذشت.
پيش ازظهربود كه به ستاد اهواز رسيديم.هركس مشغول كار خودش بود دريك گوشه ستاد،دردو طرف ميزي آقايان بوترابي و ابوفاضلي سرها را نزديك هم آورده بودند و باهم آرام صحبت مي كردند. وقتي نزديك شدم،پس ازيك سلام و عليك سريع فهميدم كه آن ها نيز مطلب را با كسي در ميان نگذارده اند و آن ها نيز به خاطرشرايط جنگي و حفظ روحيه ها ترجيح داده اند كه كسي موضوع را نداند .به نحوي كه جلب توجه نكند ،به حياط ستاد رفتيم. چهره مهربان آقاي بوترابي سخت درهم بود،لبخند هميشگي از چهره اش محو شده بود و بي اختيارپشت سرهم سيگار مي كشيد، مرتباً سرش را پايين نگاه مي داشت كه فقط سپيدي موهايش پيدا بود.چشمان ابو(آقاي ابو فاضلي)اشك آلود بود.با وجود آن كه تلاش مي كرد خونسرد باشد،نمي توانست و درفضاي كوچكي كه اطراف ما بود،مرتب درحال حركت بود و نمي توانست آرام بگيرد. سخنان آقاي بوترابي-دريكي دو جمله اندوه بار-ماجرا را روشن كرد وابو با چشمان تر گفت كه من هم رفتم كه خود را تسليم كنم، واضافه كرد نمي توانستم ببينم كه بهروز دارد دستگيرمي شود و من آزادم.
آقاي بوترابي درهمان حال اندوه،صحبت هاي ابو را تأكيد كرد كه:«ماجلويش را گرفتيم».جاي درنگ نبود،معلوم شد كه گزارش شب گذشته درست بوده است.از حاج حدادي خواستم كه بالاترين رده نظامي را در اهوازپيدا كند و با او ترتيب ملاقاتي فوري را بدهد.وقتي حاجي دنبال اين كار رفت،ابو و آقاي بوترابي ماوقع راشرح دادند...«وقتي كه ازاهوازبيرون رفتيم، زنان و بچه ها را دربيابان مي ديديم كه آواره و بي خانمان و بي پناه ازجنگ فرار كرده بودند.رفتيم و رفتيم تا...» چند دقيقه بيشترطول نكشيد كه حاجي حدادي بازآمد، هيچ يك ازفرماندهان نبودند و اطلاع دادكه فقط توانسته است دكترچمران را بيابد.او افزود:«اين طوري بهترشد،دكترچمران سريع ترعمل مي كند،چون منتظركسب اجازه و دستوركسي نخواهد ماند». جاي درنگ نبود،به سرعت به ديداردكتر چمران رفتم. ايشان معروف ترازآن بود كه كسي نشناسدش.خدمات و فداكاري هاي او در كردستان و نجات كردستان،آن قدربزرگ بود كه هر ايراني اي او را مي شناخت. مرا به اتاقي هدايت كردند كه چند صندلي و يك تلفن درآن قرار داشت. دكتر چمران بدون معطلي وارد شد؛خيلي بي تكلف.
من فقط او را از طريق راديو و تلويزيون مي شناختم.مي دانستم كه صداي آرامي دارد. با آن كه من روي صندلي نشسته بودم،در كمال تواضع،ايشان هم روي زمين نشست. آن قدر آرامش داشت كه تمام هيجان من فروكش كرد.سريعاً داستان را به دكتر چمران گفتم و ازايشان كمك خواستم. از من فقط يك سؤال كرد:اززمان واقعه چه مدت مي گذرد؟ گفتم فكرمي كنم حدود25 ساعت.او سريعاً يكي از يارانش را فراخواند،درچند جمله كوتاه داستان را به وي گفت و از او خواست با پنجاه چريك به دنبال تندگويان و همراهانش بروند.وقتي او مي رفت، در حالي كه در اتاق را مي بست، گفت خدا كند آن ها را انتقال نداده باشند- و افزود-خطردرآن است كه آن ها را خيلي زود از منطقه عملياتي دوركنند،اگرچنين نكنند،حتماً آن ها را پس مي گيريم و باز خواهيم آورد.من مي دانستم كه چريك ها زود خواهند رفت و دراين مورد كاري از من ساخته نبود.همان طوركه روي زمين نشسته بوديم،دومين موضوع مهم را هم مطرح كردم؛خطرسقوط آبادان.
او نقشه تمام خوزستان را خوب مي دانست،اما من بر نقشه جغرافي و جنگي ذهن وي،نقشه نفتي را هم افزودم و به وي گفتم كه اكنون تقريباً تمام توليد ما درمسيرماهشهر اهواز قرار دارد(بيشترين توليد نفت خام از مناطق اهواز و مارون بود كه تأسيسات مربوطه يا در كنارجاده ماهشهر- اهواز قرار دارند يا به جاده خيلي نزديكند.گذشته ازآن،راه دستيابي به آغاجاري ازطريق ماهشهر است. تنها منطقه بزرگ توليد نفت خام كه دور از دسترس قرار مي گرفت، منطقه گچساران بود كه نفت خام پالايشگاه شيراز و قسمتي از صادرات را تأمين مي كرد خطر سقوط آبادان- ماهشهر فقط در قطع توليد نفت خام نبود.همان گونه كه قبلاً شرح داده شده،ذخايرفرآورده هاي نفتي زيادي كه درآبادان-و ماهشهر-ذخيره شده بود نيزاز دست مي رفت.) اگر آبادان سقوط كند، ماهشهر هم سقوط خواهد كرد و تمامي توليدات نفتي ما متوقف خواهد ماند و اين سقوط حتمي است.دكترچمران، تمامي صحبت مرا با دقت و سكوت و نگراني و توجه كامل گوش كرد و بلافاصله اقدام كرد. تلفن را برداشت و خطر سقوط آبادان و خطري را كه در پي آن براي كل مملكت پيش مي آمد اطلاع داد.زود دانستم كه با جماران صحبت مي كند.
وقتي صحبت مي كرد،مي لرزيد و با تمام وجود حرف مي زد من زياد صحبت نكرده بودم،اما او ژرفاي فاجعه را درك كرده بود.درحقيقت از نظر نظامي و استرانژيكي مي دانست وخوب هم مي دانست كه چه خطري كشور را تهديد مي كند و خبرسقوط صنعت نفت نيز او را بيشتر تكان داده بود. پس از پايان مكالمه تلفني،چند جمله كوتاه بامن درد دل كرد. آن قدر صميميت و صداقت در كلامش موج مي زد كه احساس مي كردم او- احتمالاً- صميمانه ترين و صادقانه ترين فردي است كه درعمرم ديده ام احساس مي كردم به شدت تحت تأثير روح بزرگ اين مرد قرار گرفته ام. وقتي اين بحث نيز به پايان رسيد، با اوبهمشورت پرداختم و وضعيت وزارت نفت را برايش شرح دادم و احساس وظيفه دوگانه خود را بيان كردم.ازيك طرف، احساس مي كردم كه پس از اين اتفاق، بايد تا تعيين شدن تكليف جواد و همراهانش دراهواز بمانم و هر آن چه از دستم برمي آيد،انجام دهم. از سوي ديگر، وظايف ستاد وزارت نفت و بلاتكليفي مان در نبودن جواد و بهروز مرا به فكر وامي داشت. بدون هيچ ترديدي، دكترچمران،نظرش آن بود كه سريعاً به تهران بروم.معتقد بود كه حفظ سنگر وزارت نفت، ازهركارديگري براي مملكت واجب تراست.فقط تأكيد كرد كه خطر سقوط آبادان و ازدست دادن چاه هاي نفت را با مقامات بالا-حتماً-درميان بگذارم. وقتي از اتاق بيرون آمدم،احساس مي كردم كه با مرد بزرگي آشنا شده ام؛از صحبت با او خيلي روحيه گرفته بودم. گرچه اندوهناك بودم،اما اندوه بر من غلبه نداشت. ديگر احساس وظيفه و مسؤوليت بود كه برمن فائق آمده بود.سخنان دكتر چمران-آن مرد بزرگ-درمورد رسالت و وظايف خطيروزارت نفت و نقش نفت و خطراتي كه از كوچك ترين اخلال در كار نفت ممكن بود بر سرنوشت جنگ و ملت ما اثر بگذارد،درگوشم طنين انداز بود. در حالي كه داشتم با اتومبيل به طرف ستاد مي رفتم، احساس مي كردم كه دوست و يار تازه اي يافته ام:صميمي، متواضع، آگاه، با دانش، دانا، با احساس و... احساس مي كردم رمز شهادت، اسارت، ايثار و از خود گذشتگي بر من آشكارترشده است.
احساس مي كردم كه اگراين خبر را ديگران دانند، در تصميم بر پايداري و مقاومت خود در برابردشمن استوارتر خواهند شد. دريافتم كه اين امر باعث تضعيف روحيه نيست،بلكه مي تواند موجب تقويت روحيه نيز شود وقتي وزير ويارانش مستقيماً به استقبال خطرمي روند،كاركنان صنعت نفت و بقيه فداكارترمي شوند(بايد صادقانه اعتراف كنم كه موارد بسياري را ديده ام كه شرح آلام رنج ها و سختي هاي جواد و همراهانش باعث كاهش اندوه و درد شنوندگان و آرامش آنان شده است.) در ستاد شركت نفت اهواز فقط خواستم كه هر چه زودتربه تهران بازگرديم.ما بعد از ظهرآن روز،درهواپيما بوديم؛به اتفاق آقايان بوترابي؛ ابوفاضلي و حاج حدادي. از لحظه اي كه از نزد دكتر چمران آمده بودم، احساس مي كردم كه وظيفه دارم طوري رفتار كنم تا اندوه من باعث تضعيف روحيه ها نگردد؛حتي احساس مي كردم بايد به ديگران روحيه بدهم. وقتي در تهران از هواپيما پياده شديم تا مدتي كه اتومبيلي به دنبال ما آمد، مشغول ديدن صفي از نوجوانان بودم كه داشتند با لباس بسيجي حركات ورزشي مي كردند. از آغاز جنگ آن چنان گرفتار كارها بودم كه اولين باري بود كه به تماشاي يك گروه بسيجي مشغول مي شدم.
از فرودگاه مستقيماً به ستاد وزارت نفت رفتيم. وقتي وارد اتاق ستاد شدم، آقاي مهندس رضا عظيمي حسيني(مدير اموربين الملل وقت شركت ملي نفت ايران) با نگاهي كه درآن يك دنيا سؤال بود درمن نگريست.سلام و عليكي كرديم با دانايي پرسشي مطرح نكرد.من هنوز هم فكر مي كردم كه بايستي موضوع محرمانه باشد. به سرعت، به دفتر رفتم و در خلوت دفتر، تلفني به آقاي نخست وزير زدم. آقاي رجايي به شوخي پرسيد پس جواد ما را چه كردي؟ مي توانست تصور كنم كه هنگام اين سؤال لبخندي بر لب دارد. نگذاشت هيچ صحبتي بكنم، مثل اين كه از قبل منتظر اين تلفن بود و تصميم خود را نيز گرفته بود به آرامي گفت امروز(غروب) جلسه هيأت دولت برقراراست.از من خواست كه به جلسه بيايم و افزود كه، پس از جلسه مرا خواهد ديد.
نخستين باربود كه به هيأت دولت مي رفتم. نقشه مناطق نفت خيزجنوب همراهم بود. در حقيقت، ديربه جلسه رسيده بودم، نزديك آخر جلسه بود.نخست وزير در جلسه نبود. آقاي نبوي(وزيرمشاور وقت در امور اجرائي) داشت جلسه را اداره مي كرد. بعضي از چهره ها را اولين باربود كه از نزديك مي ديدم،برخي را نيز از قبل مي شناختم. نقشه را روي ميز گذاشتم و گزارشي از وضع قرار گرفتن مناطق عمده ي نفتي و نيز ذخاير فرآورده ها و خطري كه نه تنها صنعت نفت بلكه كل كشور را تهديد مي كرد، برشمردم. همچنين سختي هاي جانكاه كاركنان پالايشگاه آبادان را بيان كردم. بعد ازجلسه پرس وجويي كردم، گفتند آقاي نخست وزير كار داشته اند و نيستند. فردا صبح مجدداً به آقاي رجايي تلفن زدم،ازمن خواست كه فوراً بروم.
به نخست وزيري رفتم.حدس ديروز من به هنگام تلفن درست بود،آقاي رجايي لبخند بر لب داشت.ماجراي مسافرت را شرح دادم، آن چه اتفاق افتاده بود را گزارش كردم، باز هم خطر سقوط آبادان را از روي نقشه برشمردم،موقعيت مناطق نفتي را يادآور شدم و گفتم كه پرسنل پالايشگاه آبادان دارند با مرگ دست و پنجه نرم مي كنند و... آرامش و سكوت آن ها و احساس وظيفه اي كه در هوا موج مي زد،مرا به شدت تحت تأثير قرارداد.آقاي رجايي،تمامي صحبت ها را شنيد، وقتي صحبت هايم تمام شد، گفت ما داريم براي انقلاب سرمايه گذاري مي كنيم. آن چه اتفاق افتاده است، سرمايه گذاري براي انقلاب است. بعد مرا نصيحت كرد كه نبايستي ناراحتي خود را بروز دهم.
سؤال كردم كه مگر خيلي احساساتي صحبت كرده ام؟ پاسخ داد امروز نه، ولي ديروز در هيأت دولت چرا. بازهم ايشان در مورد سرمايه گذاري درراه انقلاب شهيد دادن و... صحبت كرد و در آخرافزود كه تصميم داشته ام به شما حكمي بدهم كه در نبودن جواد وظايف او را انجام دهيد. بعد، قلم و كاغذ برداشت و متني نوشت و رئيس دفتر خود را صدا زد نامه را براي تايپ كردن به او داد. در مدتي كه در انتظار تايپ شدن حكم بوديم و درسكوتي كه حاكم بود، بي اختيارآهي كشيد و گفت «جوادگل سرسبد كابينه من بود.»(اين جمله را بعدها چند بار ديگر از ايشان شنيدم.) متوجه شدم كه در تمامي مدت صحبت ما حتي يك بار نيز ايشان كلمه «تندگويان» را به لب نياورده است و هميشه مانند كسي كه در مورد برادر كوچك تر خود صحبت مي گفت، او را «جواد» خطاب كرده است. وقتي حكم را به دستم مي داد گفتم به خاطر دوستانم مي پذيرم.احساس مي كردم كه دشمن با ربودن دوستانم به من نيز ظلمي شخصي روا داشته و اكنون بر من است كه به هر گونه بتوانم جاي خالي آن ها را پركنم و نام شان را زنده نگاه دارم.چه،زنده نگاه داشتن نام آنان چونان خاري به چشم دشمن مي رفت. در راه- از نخست وزيري به وزارت نفت- فقط به حفظ صنعت نفت مي انديشيدم،حفظ بزرگ ترين صنعت كشور براي ملت بزرگ و شريف ايران. وقتي به دفترم رسيدم،سنگيني بار،خودش را مي نمود.
سه تن ازآن جا رفته بودند و تمام توانايي شان را با خود برده بودند. فرصت زيادي،اصول كارم را با خود يك بار ديگر تكرار كردم:حفظ و نگهداري صنايع بزرگ نفت، گاز و پتروشيمي براي ملت ايران و زنده نگاه داشتن نام ياران غايب. شب، ديروقت به منزل رسيدم. تلفن زنگ زد، آقاي رجايي خبرداد كه راديو عراق موضوع را گفته است وحالا بچه ها در راديو مشغول تهيه خبري دراين مورد هستند.تا اين زمان حتي موضوع را با همسرم مطرح نكرده بودم،سعي كردم موضوع را با آرامش و تأني با وي مطرح كنم. او دركمال سكوت به حرف هايم گوش مي داد،فقط با نگاهي نافذ و عميق در من مي نگريست،اما هيچ نمي گفت. نگراني خود را از وضع خانواده هاي آن ها با وي مطرح كردم،پيشنهاد كرد به خانواده هاي دوستان تلفني بزنم،تا قبل از پخش خبر از راديو،موضوع را با آن ها مطرح كرده باشم و آمادگي بيشتري داشته باشند.اول به منزل بهروز تلفن زدم.
همسر بهروز-با روحيه اي كه مرا به شگفتي واداشت- به شوخي كي گفت مي دانستم كه اين ها وقتي با هم بروند، بلايي بر سرخودشان مي آورند! با اظهار آمادگي مبني بر اين كه اگر كاري داشتند حتماً به من بگويند،به مكالمه پايان دادم. نيازي به تلفن به دو خانواده ديگر نبود،آن ها خبرداشتند و خوشبختانه روحيه ها هم عالي بود.ما هم منتظر پخش خبر از راديو شديم و... روز بعد، ديگر همه خبر رامي دانستند. سنگيني فشارجبهه،خود را در ستاد وزارت نفت نشان داده بود و اثر معنوي غيبت دوستان مشهود گرديده بود.ازچهره هر كس، مي شد صميميت و انگيزه همكاري بيشتر را خواند.به نظر مي رسيد همه مهربان ترشده اند و مايلند كه به طريقي كمبود غيبت ياران را جبران كنند. خبر حملات دشمن به تأسيسات نفتي- به خصوص پالايشگاه آبادان- مرتب به ما مي رسيد.
نامه هايي كه دراين چند روزه مانده بود و... نيزنامه هاي مربوط به جواد و بهروز هم به نامه هاي دفترم اضافه شده بود. آن روز به نامه ها و مراجعات پرداختم. طي ديداري كوتاه با آقاي سيدمحمد- محسن-مدرسي(از ياران و دوستان زمان كودكي جواد و رئيس دفتر وزيردرزمان وزارت وي) درمورد آن چه پيش آمده بود صحبت كرديم.او آن چنان غمگين بود كه لحظات زيادي را درسكوت گذراند،مثل آن كه هنوزآن چه را كه رخ داده است باور نداشت.وقتي صحبت نگراني از وضعيت خانواده هاي عزيزان دربند شد،با كمال مردانگي اعلام همكاري كرد و... فردا درجلسه عمومي هيأت مديره هر سه شركت نفت، گاز و پتروشيمي در محل ستاد وزارت نفت به اختصار شرح ماوقع را گفتم و اظهارداشتم كه وظيفه ما اكنون سنگين تر از گذشته است. نيازي بدين گفتار هم نبود، زيرا چهره همه مصمم ترو صميمي تر شده بود. احساس مي كردم كه غيبت جواد و بهروز در جلسه كارخود را كرده است.
فداكاري آن ها دراستقبال ازخطري كه اكنون به طوري قطع آن ها را تهديد مي كرد،همه را بيش ازبيش به گذشت و ايثار رهنمون شده بود. در تمام نگاه ها آمادگي براي كاربيشتر به چشم مي خورد. اشتياق براي پركردن جاي خالي آن ها و احساس وظيفه اي كه در هوا موج مي زد، مرا به شدت تحت تأثيرقرار داد. بقيه داستان جواد را بايد از زبان بهروز و محسن شنيد كه در سلول هاي انفرادي با فريادهاي رسا به يكديگر پيام مقاومت و شهامت مي دادند و براي ملت، عزت وافتخار مي آفريدند. درخلال چند سال بعد، همسران اين سه عزيز، براي بلند آوازه كردن نام همسران خود، تلاشي ارزنده به عمل آوردند كه شرح مختصر آن در كتاب «آزادگان دربند» آمده است.
طي بيش از ده سال كه از اسارت جواد گذشت،او درهمه جاي كشور شناخته شده بود. ديگر درشهرها و روستاها همه نام و چهره تندگويان را – از طريق رسانه ها – مي شناختند. اين نشانه مظلوميت او بود و در واقع اثرخون پاك او بود كه مي جوشيد و همه را به محبت و علاقه به او فرامي خواند. محبت و احترام ملت به جواد،درمراسم تشييع پيكر پاك او و ازجلسات فراواني كه در بزرگداشتش برپاشد، متجلي گرديد و من نيازي نمي بينم كه در اين مقال بيشتر سخن بگويم. تندگويان،به تاريخ انقلاب پيوست. ذكرخاطره خود نوعي داوري است و گفتم كه داوري مشكل است،من چگونه مي توانم خود را ازتمامي خاطرات و احساس ها رها كنم و به داوري بنشينم،فقط اميدوارم كه در شرح استاد جواد،دروادي خودستايي نيفتاده باشم. بيش ازهرچيزكوشيدم اين نكته را شرح دهم كه علت اصلي سفرجواد به جنوب احساس وظيفه بود.اولين بار،وقتي تمامي اخبار مربوط به آبادان سخت و تلخ و طاقت فرسا مي نمود،مديربرنامه ريزي، پيشهاد رفتن به ميان عزيزان آباداني را كرد. فرق هم نمي كرد؛اين احساس تمامي ما بود،او به زبان آورده بود و نمي شد كه نرفت.
امروز كه جنگ پايان پذيرفته و آب ها از آسياب افتاده است؛شايد كسي بپرسد كه به چه دليل،يك وزير بايستي به استقبال آن همه خطر برود و شايد در مورد عاقلانه بودن اين كار ترديد كند. واقعيت اين است كه اين كار وظيفه بود، عين عقل بود. انجام وظيفه به هنگام خطر، جايي براي اين گونه سؤالات باقي نمي گذارد.
اگرغيرازاين بود كه جاي پرسش و تعجب مي بود! شايد در ارزيابي عملكرد دوران كوتاه وزارت جواد،شبهه سرعت عمل به پندارهايي راه يابد.با توجه به آن چه شرح آن در اين داستان رفت،گمان مي كنم كه هر كس بداند كه درآن شرايط فقط سرعت تصميم گيري مهم بود.
زمان،آن چنان سرعت در تصميم گيري را اقتضاء مي كرد جاي هيچ درنگي نبود. چگونه ممكن بود كه در حدود از يك سال و نيم يا دو سال پس از پيروزي انقلاب و در حالي كه دشمن- با آن گستردگي- به صنعت نفت حمله كرده بود و صنعت نفت بدون هيچ گونه دفاعي مورد شديد ترين و سبعانه ترين حملات دشمن قرار داشت، نشست و با تأني تصميم گرفت. سرعت، لازمه شرايط آن زمان بود.
انقلاب و دفاع از صنعت، به هر چيزي سرعت داده بود بايستي تند عمل مي كرديم و ديگر راهي نبود و براي جواد نيز،چه،او فرزند انقلاب بود. نويسنده:مهندس سيدحسن سادات ،معاون شهيد تندگويان در دوره وزارت نفت آن بزرگوار و كفيل مهندس تندگويان در يك سال اول اسارتش. شاهد ياران شماره 47 انتهاي پيام/ز
ايشان از دوستان و همراهان شهيد محمدجواد تندگويان بوده است كه از ابتداي اسارت آن عزيز و يارانش،توسط شهيد رجايي و جانشيني وزير نفت انتخاب شد و تايك سال اين مسؤوليت را برعهده داشته است. همان گونه كه گفتيم آن چه دراين نوشته موج مي زند، توصيف دقيق شرايط روزهاي كوتاه وزارت شهيد تندگويان كه همزمان با آغاز جنگ است و شرح و بيان روزهاي آخركارشهيد تندگويان درجنوب-وبه ويژه پالايشگاه آبادان- درزير باران گلوله وآتش و خون و نيز ماجراهاي بعد ازاسارت آن عزيز.
نگارنده با قلم قابل و مسلط خويش،به زبيايي تمام آن شرايط را توصيف كرده و يادگاري خوبي از خويش و نزديك ترين دوستانش در وزارت نفت بر جا گذاشته است كه بر تارك آن جمع شهيد تندگويان قرار دارد؛ يادش گرامي. - داوري همواره كاري دشوار بوده است.
رهايي از بند هاي«من» و به داوري نشستن كار آساني نيست، به ويژه وقتي كه احساس و عواطف و خاطره ها اين بندها را تشديد و تقويت كتد. خاطره، به هر حال در بر گيرنده اتفاقات و احساسات ميان دو نفر است و «من» گوينده هميشه مطرح است و بيم لغزيدن درورطه خودستايي وجود دارد. چند ماه مقاومت كردم كه مطلبي ننويسم و آخرسر،با اين استدلال كه چگونه مي شود كه مجموعه اي در مورد«جواد»منتشرشود و از اين برادركوچك ترمطلبي درآن نباشد، مجاب شدم و اين است متن آن خاطرات: جواد و من سال ها يكديگررا مي شناختيم، اما همديگر را نديده بوديم.هر دو در دانشكده نفت آبادان و در مركز مطالعات ايران درس خوانده بوديم.
زماني كه «جواد» به دانشكده، نفت آبادان آمد، دو سالي بود كه من دانشكده را ترك كرده بودم، و بعد با فاصله جغرافيايي ديداري دست نداد و سال ها گذشت، اما از طريق «بهروز» (آقاي مهندس بهروز بوشهري آزاده گرامي وقائم مقام وزارت نفت در زمان وزارت جواد) ازاو خبر داشتم. جواد و دوستان هم دوره اش،انجمن اسلامي را راه مي بردند و خبرهاي آن به ما مي رسيد گاه نيز از مجله «پيام» (نشريه انجمن اسلامي دانشجويان دانشكده نفت آبادان) نسخه اي برايم فرستادند.يك بار نيز به خاطر اين فعاليت ها مرا در آغاجاري به ساواك فراخواندند. آن اندازه كه به خاطر دارم،نخستين بار، سال 1356 يا 1357 بود. كه به اتفاق همسرم به كرج رفته بوديم و سري به «زينبيه» كرج به همت آقاي حبيب الله مباشري به منظور آموزش هنرهاي مختلف به دختران تأسيس شده است) زديم ودرآن جا جواد را ديديم.
احساس من در اولين ديدار آن بود كه او را سال هاست مي شناسم. غالباً سربه زير داشت، ولي هر بار نگاه مي كرد،تبسمش-با آن چشم هاي براق-انسان را مي گرفت. در جريان انقلاب و پس از آن، تماس ما بيشتر شد واز جمله در نشست هايي كه در جريان انقلاب در مركز مطالعات مديريت ايران ترتيب مي يافت،هردو حضور داشتيم. تا اين جا اگر بخواهم داوري كنم،پس از هر ديدار،جواد در خاطر مي ماند؛ اثر داشت. آن چه در او بيشتربه چشم مي خورد تبسم،چشمان براق،روحيه شان، نجابت درگفتار، صفا و خلوص و بالاخره آگاهي او از قرآن بود، بدان گونه كه به مناسبت هرسختي،آيه اي از قرآن را به عنوان شاهد مي آورد. وقتي در سال 1358 مدير كارخانه پارس توشيبا بود،يك بار در رشت به ديدارش رفتم و شبي را ميهمانش بودم. آن شب براي خوردن شام با دو تن ديگر از دوستانش راه درازي راازرشت بيرون رفتيم و چون از كنار امامزاده اي گذشتيم، صحبت بيشتر پيرامون وجود و تعداد امامزاده ها درشمال ايران بود. يك بار نيز با هيأتي (هيأت رسيدگي به مشكلات صنعت نفت متشكل ازمرحوم آيت الله اشراقي، حجت الاسلام والمسلمين آقاي ابطحي، آقاي مهندس بهروزبوشهري و نگارنده) به رشت رفتيم كه او را اين بار نيز مفصل ديديم. برداشت من از دوسفر رشت، آن بود كه بر كار مديريت كارخانه پارس توشيبا مسلط است.
در نيمه اول سال 1358 و با توجه به مشكلات اداره يك كارخانه بدان بزرگي درآن زمان،به راحتي سخن مي گفت.جواد زندان ديده بود.آن هم زنداني سياسي زمان شاه، كسي نمي توانست گذشته اورا محكوم كند. جواد مهندس بود وباهوش،دشواري ها و نكات فني را به سهولت درمي يافت و بالاخره اين كه درس مديريت خوانده بود. زندگي ساده و درويشانه او جايي براي انتقاد باقي نمي گذاشت (يك بار به اتفاق جواد و بي خبربه منزل اجار ه اي وي رفتم ؛ زندگي ساده و درويشانه بود؛ او واقعاً مرا تحت تأثيرقرار داده بود. در آن روز به غير ازسادگي منزل، صميميت بين او و همسرش نيز برايم چشم گيربود. وقتي وزير شده بود به اتفاق- واين بار نيز بي خبر-به منزل پدرش در خاني آباد رفتيم. مادر مهربان او با آشي از ما پذيرايي كردند.منزلي بسيار كوچك و قديمي كه در سادگي به يك خانقاه بيشترمي ماند-پس از اسارت جواد دوستان وي كوشيدند كه هر از چند گاه و به مناسبتي دراين خانه كوچك و پرصفا گرد آيند،بدان اميد كه جاي خالي وي را براي پدرپيرو مادر مهربانش پركنند-صادقانه اعتراف مي كنم كه من يكي نتوانستم-اين زندگي درويشانه جواد بوده است خانه خود و منزل پدري اش.) وسوابق كاري او دركارخانه پارس توشيبا نيز به موفقيت او درمديريت كارخانه كمك مي كرد. نيمه دوم سال1358 هر دوي ما به وزارت نفت آمده بوديم.
جواد درآبادان بود وباديگر ياران درجريان سيل آن سال به كمك مردم آبادان برخاست.دركارهاي ديگر نيز در حل مشكلات صنعت نفت صادقانه تلاش مي كرد آن چه جواد و ديگر يارانش در آبادان انجام دادند،عمدتاً حل مسائلي بود كه اشخاصي به اسم انجمن اسلامي يا انقلاب به وجود مي آوردند.من دراصفهان بودم، در كارگازو با پوششي برچهارمحال بختياري، كهگيلويه و بويراحمد وچند جاي ديگر-تلاشي كه بعدها به صورت بزرگ ترين كارعمراني پس ازانقلاب درآمد- حالا بازهم بعد جغرافيايي مانع ديدار ما بود واين بارنيزبيشترخبرها را درمورد جواد از طريق بهروز مي شنيدم.درافق آينده صنعت گاز،به قدري كار ديده مي شد كه فرصت براي هيچ كاري نمي ماند.يك لحظه تأمل وغفلت را جايز نمي شمردم.
در كمترين حد ممكن استراحت مي كردم. كار بزرگي درپيش بود،درايران انقلاب شده بود،فكرمي كردم وظيفه هركس آن است كه فقط كاركند،چه، تنها با تلاش مي شود برمشكلات فقر،تنگدستي و بيكاري غلبه كرد. من انقلاب را در سازندگي مي ديدم و فكر مي كردم كه ديگر دوستان نيز- از جمله جواد- اين گونه مي انديشند و اگرنه بيشتر، كه به همين اندازه تلاش مي كنند. دراوايل ارديبهشت ماه 1359 مرا به تهران فراخواندند و مسؤوليت معاونت پي گيري طرح ها را در وزارت نفت بر عهده ام نهادند، كاري كه مرا در آن رضايت نبود، چه، گمان مي كردم شايد در كاري كه دراصفهان شروع شده بود- گازرساني ضربتي به چندين شهر و روستا-بيشتر منشأ اثر باشم، زيرا در مدتي كوتاه-مثلاً دركمتر از يك يا دوسال- مي شد شهري را به گاز رسانيد. در آن صورت،رؤياي گازرساني به سرتاسر ايران درمدتي كوتاه عملي مي شد، واهمه ها ازبين مي رفت و ترس ها فرومي ريخت.
اما چاره اي نبود، كار تازه اي بود كه ابعاد دشواري هاي آن بيشتر از كار پيش بود. دراين كار رضايت خاطر من در آن بود كه كارگاز منطقه اصفهان را هم مي شد پي گرفت؛كه البته چنين نيز كردم. با تصدي مسؤوليت جديد، به زودي دريافتم كه مشكلات بيش از آن است كه حتي بتوان تصورش را هم كرد. وقتي كه مديران نمي توانستند مديريت خود را اعمال كنند و هر دسته و هرگروهي،هرروز كارخانه، اداره، كارگاه ياجايي را به تعطيلي مي كشاندند، به زحمت بسيار فقط مي شد عمليات كارگاه هاي فعال موجود را در كمترين حد ممكن ادامه داد،آن هم با اين توجيه كه اگر اين كارخانه يا كارگاه يا پالايشگاهي تعطيل شود،همه مردم و من جمله خود كاركنان اعتصابي نيز متضرر خواهند شد.
اما درمورد طرح ها و پروژه ها اين استدلال به كارنمي آمد كه هيچ، دست هايي نيزازآستين ها بيرون آمده بود تا پروژه ها را متوقف سازد.حتي توجيه اقتصادي و اجتماعي پروژه ها زير سؤال رفته بود و بي نياز ازگفتن است كه بزرگ ترين پروژه هاي مملكت – چه ازنظر مالي و چه از نظر ابعاد مشكلات فني و نيز تعداد كارگران شاغل–پروژه هاي وزارت نفت بود. در هر يك از پروژه هاي بزرگ، چند هزار كارگر مشغول بودند كه غالباً از طريق پيمانكاري هاي خارجي به كار گرفته شده بودند.
كاري انجام نمي گرفت،ولي كارگران دستمزد و حقوق خودرا مطالبه مي كردند. بيم از بيكاري و تعطيل كارگاه،آثار رواني خود را داشت و نبودن كار فرما بسياري از خواسته هاي به حق يا ناحق آن ها را بدون پاسخ مي گذارد.اساس نگراني و نبود امنيت اقتصادي،روح آنان را در تشويش نگاه داشته بود. مهندس ناظر،شرايط كارگاه هاي پروژه ها را براي مواجهه و پيشبرد كار مناسب نمي دانستند و امنيت كافي درآن احساس نمي كردند.مقامات استانداري ها، مقامات انتظامي،امنيتي و اطلاعاتي با بدبيني به اين كارگاه ها مي نگريستند خطر نفوذ ضد انقلاب را درسطوح كارگري از يك سو و اعتصابات و توقف آگاهانه كار را در نقاب تخصص مخالف با انقلاب از سوي ديگر مي ديدند.
گويي كه در سه رأس مثلث، سه گروه بودند كه هريك با بدبيني به دو گروه ديگر مي نگريست و نتيجه،آن كه كار باز هم متوقف مي گرديد.دستگاه ها بيهوده مستهلك مي شد،چه بسا زنگ مي زد. بسياري ازابزارها، وسايل و قطعات- حتي تحت عنوان كارهاي انقلابي- به سرقت مي رفت يا ناآگاهانه بيرون برده مي شد. وبالاخره زيان كلي پيوسته، متوجه مملكت بود. برداشت من آن بود كه بايستي كسي يا راهي پيداشود تا بتوان با هر سه گروه همزمان صحبت كرد،شايد كه بدبيني ها كاهش يابد و كارشروع شود. زيان ديرشدن پروژه ها چه بسا به چند ميليون دلار در روز مي رسيد.خلاصه شرايط روز، كارها را خوابانيده بود.سال1357 سال اعتصاب هاي انقلاب بود،سال1358 نابساماني پس ازانقلاب اما در سال 1359 ديگر چرا؟... براي كساني كه با صنعت نفت آشنا بودند، تعطيل تأخيردراجراي پروژه ها طبعاً دردناك تر مي نمود.
در نيمه دوم ارديبهشت ماه 1359 جواد از آبادان به تهران آمده بود.درپي يك بازديد از پروژه هاي گازرساني كه در منطقه اصفهان انجام گرفته بود، جواد به دفترم آمد. او روي صندلي هم كه مي نشست، سرش به زير بود. از او در مورد ارزيابي اش از پروژه ها پرسيدم، لحظه اي سكوت كرد بعد سر بلند كرد، چهره اش جدي بود تبسم هميشگي را داشت، خيلي صميمانه با اشاره به بازديدش گفت كار انقلابي واقعي همين است كه انجام شده و اضافه كرد راستش من از خودم خجالت مي كشم، من براي انقلاب كاري نكرده ام، واين نهايت بزرگواري و تواضع او بود. سكوتي بر اتاق حكم فرما شد.درست است كه من به آن چه در شش ماه گذشته در منطقه گاز اصفهان انجام شده بود افتخار مي كردم، اما اين بار آن قدر تحسين او صادقانه و صميمانه و خاضعانه بود كه نمي دانستم چه پاسخ دهم.احساس كردم كه روحم آكنده از شادي است،نه به خاطر آن كه كسي مرا تحسين مي كند، بلكه چون مي ديدم كه جواد نيز انقلاب را در سازندگي مي بيند. با يك تفاوت كه من كار بدان اندكي انجام داده احساس شرم داشت.
جاي درنگ نبود،همدلي و هم زباني هر دو وجود داشت، تحليل خود از پروژه ها و مشكلات موجود و ناهماهنگي سه رأس مثلث پروژه ها را شمردم، بزرگي طرح هاي صنعت نفت را يادآورشدم،هرچند نيازي به گفتن هم نبود و جواد خود به خوبي همه چيز را مي دانست.او با احساس عميق،به دنبال محملي مي گشت تا دين خويش را به انقلاب بهتر ادا كند.ازفرصت استفاده كردم طرح خود را با او درميان گذاردم.درپي يافتن چند نفر بودم كه هر يك بتوانند با هر سه گروه صحبت كنند،به او نيز در آن ها اطمينان داشته باشند او را بپذيرند و او احساس اعتماد و اطمينان به وجود آورد و طرح ها راه بيفتند. تنها كساني كه درآن شرايط قرار داشته اند، مي توانند درك كنند كه ژرفاي دشواري و سختي ها تا چه پايه بوده است. بيهوده است گفته شود كه كمترين احتمال براي فردي كه به اين كارگاه ها مي رفت،آن بود كه گروگان گرفته شود. هم خطر ترورفيزيكي و هم خطر ترور سياسي وجود داشت. در يك مورد، مهندسي با سابقه خدمت در شركت نفت را دراتاقي به گروگان گرفته بودند و مي خواستند سطلي پرازاسيد به صورت او بپاشند.سهل است، رئيس پالايشگاه آبادان را گروگان مي گرفتند و در دفتر رئيس مناطق نفت خيزتحصن مي كردند و... صادقانه احساس مي كنم كه شرح و ترسيم مشكلات و دشواري هاي آن شرايط ناتوانم:كسي كه داوطلب كار در اين شرايط مي گرديد،واقعاً داشت خيلي فداكاري مي كرد و ايمان و اعتقاد به نفس بسياري مي خواست. در آن شرايط شاق و طاقت فرسا، جواد پذيرفت كه به اهواز برود و مسائل پروژه هاي صنعت نفت را در جنوب حل كند. تمام مشكلات پس ازانقلاب با همه ابعاد در يكايك طرح ها خود را مي نمود.بيشترين پروژه هاي صنعت نفت در مناطق نفت خيز واستان خوزستان قرار داشت و پرداختن به اين كار بزرگ، همت بالايي مي خواست. به او توضيح دادم كه در نظر من اين كار مانند يك كار چريكي است. درست است كه او به ميان هموطنان عزيزمان مي رفت، اما خطرات موجود در اين كار مانند آن بود كه يك نفر به قلب دشمن برود ومأموريت بزرگي را انجام دهد. باز هم ويژگي هاي خوب جواد به كمكش آمده بود: زندان رفته، درد كشيده، فقر را تحمل كرده، درس خوانده، كارآمد، مدير، باهوش و صميمي. و جواد چونان يك مهندس كار آزموده، يك مدير، يك متخصص، يك متعهد يك انقلابي و يك چريك،شجاعانه به ميان درياي مشكلات رفت. گفتني است كه از اين چريك ها خيلي كم يافت شد-درجمع كمتر از ده چريك براي تمامي پروژه هاي پراكنده در سطح كشور-وصميمانه اعتراف مي كنم كه او از همه بهتر و مؤثرتر كاركرد. كوتاه سخن آن كه ديري نپاييد كه خلوص وايمان و درايت جواد كار خود را كرد.
رئيس مناطق نفت خيزكه از مديران قديمي، خوب ولايق صنعت نفت بود،با توجه به موفقيت هاي جواد، خود راه حل مشكلات مناطق نفتي جنوب را درآن شرايط در مديريت «تندگويان» ديد و در اين باره پيشنهاد خود را شخصاً در تهران مطرح كرد. با سرپرستي جواد در مناطق نفت خيز، آرامش و امنيت لازم به ادارات و تأسيسات نفتي بازگشت و كارها روال عادي يافت. گرچه سرپرستي جواد بر مناطق نفت خيز مدت كوتاهي بيشترطول نكشيد،اما با توجه به انبوه مشكلات و پيچيدگي آن (براي آن كه نوع مشكلات مديريت مناطق نفت خيز در آن شرايط مشخص شود به عنوان مثال بدنيست گفته شود كه قبل از شروع تهاجم عراق،يكي ازموضوع هاي تماس تلفني جواد آن بود كه دستگاه هاي حفاري شركت ملي نفت در نزديكي مرزعراق مرتباً مورد حمله عراقي ها قرار مي گرفت. تفكر ما آن بود كه تا بتوانيم مي بايست به فعاليت ها ادامه دهيم. وقفه درعمليات به منزله نوعي شكست تلقي مي شد و از طرف ديگر خطر مزاحمت و حمله احتمالي دشمن وجود داشت.اتخاذ تدابيري كه هم عمليات ادامه يابد و هم دشمن نتواند خساراتي وارد كند، موضوع بحث و تصميم گيري بود)، شناخت جواد از دشواري ها، تصميمات به موقع و سرعت عمل و قاطعيت وي باعث گرديد كه به رغم سن و سال و جواني وي،احترام همگان، به ويژه مديران باتجربه و قديمي صنعت نفت، برانگيخته شود و اين امر زمينه ساز بعدي براي وزارت او گرديد. ازچگونگي انتخاي جواد به عنوان وزير مي گذرم ،اما درباب صداقت،تواضع و خلوص او گفتني است كه هيچ گاه خود را مطرح نمي كرد .
پس از پيشنهاد بسيار جدي وزارت به او ،درآخرين مراحل،جواد دو نفر ديگر را از خود شايسته تر معرفي مي كرد و اصرار داشت كه آن دو بر ،وي مقدمند و بهتراست كه يكي از ميان آن دو به مجلس معرفي شود. روزي كه بحث وزارت جواد در مجلس مطرح شد، جنگ شروع شده بود.درهمان جلسه رأي آورد و بلافاصله كار را شروع كرد. زمان داشت به سرعت مي گذشت. دشمن به شدت به تأسيسات نفتي حمله مي كرد و چه بسياركارها كه فوراً مي بايست براي حفظ پرسنل صنعت وتأسيسات آن انجام گيرد.اكنون بحث لحظه ها مطرح بود،ابعاد انساني و اقتصادي هر تصميمي مهم و بزرگ بود و براي هيچ تصميمي نمي شد كه درنگ كرد. جواد به خاطر كارهاي مربوط به جنگ و نيز انتصاب به وزارت،ازچند روز قبل در تهران بود.
دراين مدت در وزارت نفت ستادي تشكيل شده بود.ديگركارها شبانه روزي بود،حتي رفتن به منزل و سركشي به خانواده نيز مفهوم خود را از دست داده بود. صنعت نفت ايران در خطر بود؛ در معرض بزرگ ترين خطر در طول حيات خود. آن چه بر صنايع نفت، گاز و پتروشيمي در خلال جنگ به خصوص در سال اول و به ويژه در روزها و ماه هاي نخستين گذشت خود داستان درازي است، سراسر مشحون از بلند همتي،ايثار،فداكاري خلاقيت وابتكاركساني كه خطرمرگ هرلحظه در كمين آن ها بود،اما شرافت و غيرت شان در كاربرد تخصص و دانش و توانايي هاي فكري وبدني شان،آن ها را در سنگر حفظ بزرگ ترين صنعت كشور نگاه داشت، سنگري كه تمامي فعاليت هاي عادي و روزمره نيزچرخ هاي دفاع از هستي اين ملت بدان بسته شده بود.
شرح اين داستان خود موقعيت ويژه اي را مي طلبد (وقتي شخصي يا گروهي كارهاي فوق العاده و دشوار را با موفقيت انجام مي دهد،قدرداني و تحسين مردم و جامعه درآسان ترنمودن پذيرش مشكلات وتشويق بر ادامه آن امر دشوار، مؤثراست.طبيعي ترين كار در قبال فداكاري ها و مرارت هاي كاركنان صنعت نفت- گاز و پتروشيمي- آن بود كه شرح آن چه مي گذشت در رسانه هاي گروهي منعكس گردد تا قدرداني همگان را برانگيزد. اما اين امر به خاطر سوء استفاده اي كه دشمن مي توانست از اطلاعات مربوطه بكند ممكن نبود، و اين بسيار سخت است كه كساني در چنان شرايط دشواري باشند،اما حديث رنج ها و سختي هاي آن ها را نتوان بازگو كرد.از اين رو شايسته ديده شد تا در نوشتاري كه در بزرگداشت خاطره پيشگام پذيرش اين خطرات منتشر مي شود- هم به دلايلي كه در متن خواهد آمد و هم براي ارج نهادن به تلاش بزرگ و پرازمخاطره كاركنان وزارت نفت در خلال جنگ تحميلي- از سختي ها و جانبازي هاي همكاران وي ذكري به ميان آيد،ولي نقل مفصل آن داستان خود شرح و موقعيت ديگري مي طلبد) و فقط به چند نكته اشاره گذرا مي كنم: 1- زماني كه ايران مورد تهاجم قرار گرفت، آمادگي دفاع از صنايع نفت، گاز و پتروشيمي موجود نبود. اصولاً اين تأسيسات تماماً براي شرايط صلح- و نه جنگ- طراحي وساخته شده اند. وجود مواد آتش زا ،منفجره،مسموم كننده و... دراين تأسيسات مقررات ايمني و احتياطات بسيار و ويژه اي را ايجاب مي كند و ادامه عمليات، بدون رعايت شرايط ايمني و احتياطات لازم نمي تواند درمخيله كسي بگنجد؛تا چه رسد به اين كه مورد حملات مستقيم، سنگين و هوايي دشمن هم واقع شود. گفتني است كه تا ماه ها پس ازشروع جنگ تأسيسات نفتي، پدافندي نداشتند. از اين رو حضور و كار در اين تأسيسات كه كاركنان، تماماً در فشارهاي زياد و دماي بالا كار مي كنند، خطر مرگ حتمي را در برداشته است و با كمال افتخار گفتني است كه در تمامي تأسيسات و در تمامي طول جنگ، پرسنل شجاع صنعت نفت با شهامت در صحنه كار و افتخار حضورمستمر داشتند. بعدتر كه ده، يازده ماه ازجنگ گذشته بود، با اشاره به اين مطلب به وزير دفاع وقت- تيمسار شهيد فكوري-درواقع شما وزارت جنگ هستيد كه مي جنگيد و وزارت نفت، وزارت دفاع است كه نمي تواند بجنگد و بايد در سنگر خود حاضر باشد و اضافه كردم كه با توجه به وجود خطرات مداوم و هميشگي اين كه پرسنل نفت را تهديد مي كند،شرايط اين كاركنان، از شرايط رزمندگان عزيز در جبهه ها خطرناك تر است و آن عزيز هم گفته ام را تصديق كرد. 2- شرايط توليدنفت در كشور ما به گونه اي بوده كه هميشه مقدار زيادي از كار استحصالي از توليد نفت سوزانيده مي شده وتا زماني كه پروژه هاي تزريق گاز و شبكه هاي گازرساني در كشور به طور كامل اجرا نكردند با كمال تأسف اين گازها به ناچار سوزانيده مي شوند. وقتي نائره جنگ زبانه كشيد،براي آن كه كارخانجات توليد نفت مورد شناسايي و هدف دشمن قرار نگيرد،شعله هاي گاز خاموش شدند.
درطول تاريخ صنايع نفت وگاز، انجام مداوم عملياتي بدين مدت طولاني- درشرايطي كه گازهاي اضافي سوزانيده نشده و در محوطه، پراكنده و حتي متراكم بوده است- هيچ گاه سابقه نداشته واين ازافتخارات مسلم تاريخ صنعت نفت كشور ماست كه اين كار درنهايت ايمني و توانايي فني انجام پذيرفت. 3-ذكراين نكته كاملاً بديهي نيز ضرورت دارد كه تمامي تأسيسات نفتي شب هنگام با چراغ هاي بسيار قوي و نورافكن ها روشن است،به طوري كه كاركنان به خوبي بتوانند عمليات هر قسمت از تأسيسات را بازديد و اداره كنند،اما درشرايط جنگي، عمليات بايستي به گونه اي انجام مي گرفت كه هيچ نوري توسط هواپيماهاي دشمن ديده نشود. تصور ادامه عمليات با برج هاي بلند پالايشگاه ها و كارخانه ها يا سكوهاي دريايي،عظمت اين معضل را به هنگام شب بهتر نشان مي دهد. 4- شبكه و سيستم توليد، انتقال، توزيع و بالاخره صادرات نفت ايران براي شرايط جنگي پيش بيني نشده بود و از اين رو وقتي پالايشگاه آبادان با حدود60 درصد توان پالايشي كشور به يك باره از دست رفت و خطوط انتقال فرآورده از جنوب به شمال عملاً بلااستفاده گرديد،فشاري را كه به عمليات صنعت نفت واردآمد بهترمشخص مي كند. درچنين شرايطي، طبعاً واردات فرآورده هاي نفتي از يك سو و تهيه چند هزار دستگاه نفت كش علاوه برنفت كش هاي موجود براي نفت رساني به نقاط مختلف كشور(علي الخصوص مسير خطوط نفت جنوب به شمال) از سوي ديگر مورد نيازفوري بود.كوتاه سخن آن كه مهم ترين شبكه توليد انتقال و پخش فرآورده به كلي ازكارافتاده بود و براي ايجاد و تشكل وسازماندهي مجدد آن در شرايط جديد تحمل بالاترين حدّ فشار فكري و روحي لازم مي بود و اين كار بدون همت بلند و ايمان و پشتكارميسرنمي گرديد.(درنخستين روزهاي جنگ كشتي هاي حامل صادرات نفت خام نيزمورد حملات وسيع دشمن قرارگرفت.به رغم نبودن پدافند، تدابيري انديشيده شد و جريان نفت برقرارگرديد تا اين كه بعداً پدافند نظامي به كمك صادرات نفت خام در جزيره خارك آمد). با مثال ديگري به اين بحث خاتمه مي دهم: براساس پيش بيني هاي پنتاگون،چون بنزين هواپيماهاي جت فقط درپالايشگاه آبادان توليد مي گرديد و با توجه به كل ذخاير اين فرآورده پس ازبمباران واز كار افتادن پالايشگاه آبادان ايران بيش از دو هفته نمي توانست به جنگ ادامه دهد. پيش بيني پنتاگون ظاهراً درست بود، اما آن چه در اين محاسبه منظورنگرديده بود،خلاقيت ايرانيان بود،چه،دركمترين مدت ممكن همين فرآورده در پالايشگاه اصفهان، به ميزان مورد نياز توليد گرديد. اين بحث ها جانبي مي نمايد،اما طرح و تفصيل اين بحث ها اگر چه فقط به اشارت و نه حتي به ايجاز،بدان جهت است كه اين نكات گفته شود: 1-جواد با آگاهي از ژرفاي اين دشواري ها و خطرها- خطراتي همه جانبه از هر قبيل كه سرانجام هم به شهادت او منجر شد- سمت وزارت را پذيرفت و اين نبود مگر به خاطر عشق و ايمان او به انقلاب و دين و وظيفه اي كه در وجود خود احساس مي كرد.تأكيد براين نكته مهم ضروري است كه قبول آگاهانه خطر-ان هم اين همه خطر-با قبول مسؤوليتي ناآگاهانه بسيار متفاوت است و در ارزيابي شخصيت جواد خواننده حتماً مي بايست آگاهي او بر مشكلات و مخاطرات را درنظر داشته باشد. 2-غلبه برآن همه مشكلات و راه بردن سازماني بدان بزرگي، كاري بس عظيم بوده است كه به مديريت و روح بزرگي نيازمند مي بود. از چهار روز فاصله بين شروع جنگ وشروع وزارت جواد كه بگذريم(كه در همان چهار روز وپيش ازآن نيز جواد گرفتار مقدمات وزارت بود) شروع جنگ با شروع وزارت جواد همزمان است. پذيرفتن آگاهانه چنين سمتي درچنان مقطع زماني اي، تنها عشق و ايمان و علاقه به خدمت نمي خواست،مقتضي اعتماد به نفس نيزبود كه در جواد به حد كمال وجود داشت و جواد با همه جواني وبا توجه به انبوه سختي ها توانست سازمان نفت را راه برد و به رغم خرابي هاي جنگ،عمليات را به شرايط متعادل و عادي نزديك سازد و طرح هاي جديد را نيز پي گيري كند. وقتي جواد وزيرشد،كارخود را زود شروع كرد. حقاً جاي معطلي هم نبود و به علاوه جواد هم اهل تأني و معطلي نبود. پس بهروز- بوشهري- در دو سمت قائم مقام درامورنفت و معاون اداري و مالي (كه قبلاً نيزدراين سمت انجام وظيفه مي كرد) مشغول به كارشد.جواد روزي مرا به دفترش خواند و پيشنهاد اداره شركت ملي گاز ايران را ارائه كرد. طي يك سال قبل از آن بزرگ ترين دل مشغولي ام پيشرفت پروژه هاي گاز رساني بود، چه، پروژه هاي گاز رساني را در كوتاه مدت، ميان مدت و بلند مدت براي اقتصادكشور بسيار مفيد مي دانستم، اما نپذيرفتم. دلايل ام مشخص بود، در آن اواخر كه در اصفهان بودم، خانه اي كرايه كرده بوديم و خانواده چند ماهي بود در اصفهان بودند و همسرم از اين كه در اصفهان بوديم خرسند بود. به علاوه، فكر مي كردم كه مي توانم عصاي دست پدر پير و بيمارم باشم طرح هاي گاز در منطقه اصفهان به خوبي پيشرفت كرده بودند و دوستان درمنطقه گاز اصفهان، خوب كار مي كردند و فكر مي كردم در آن سمت، احتمالاً مي توانم منشأ خدمت مؤثرتري باشم. اميدواربودم با ادامه همان طرح ها الگوي عملي گازرساني ادامه يابد تا ديگران نيز به نهضت گاز رساني بپيوندند.صميمانه دلايل ام را بر شمردم ونپذيرفتم. بحث طول كشيد، شايد بيش از دو ساعت، البته حرف هاي ديگر هم مطرح شد،اما مذاكره عمدتاً برهمين محوردورمي زد.درآخر،جواد قاطعانه گفت تصميم خود را گرفته ام با تعجب در وي نگريستم. گفت مركز شركت گاز را از تهران به اصفهان منتقل مي كنيم؛ مانده بودم چه جواب دهم! چاره اي جز تسليم نبود،گفتم اگرتا اين اندازه اصرار هست، ضرورتي بدين كار نيست؛مي پذيرم. هنوز دفتر كارم در وزارت نفت بود و دليلي براي انتقال آن به شركت ملي گاز نمي يافتم. آن چنان در مسائل روزمره مربوط به جنگ و ستاد غرق شده بودم كارها آن چنان سرعت گرفته بود كه تغييرمحل دفتر ضرورت خود را از دست داده بود. همه مديران قديمي صنعت نفت چنين بودند، ستاد مستقردروزارت نفت به معناي واقعي شبانه روزي و24 ساعته بود، ديگر هر شب چند نفرآن جا مي ماندند. شور و عشق و يكدلي كه در همه-ازپير وجوان- موجود بود وصف ناشدني است. احساس، ايمان و آرمان همه يكي بود: حفظ بزرگ ترين صنعت كشور درمقابل حملات سبعانه دشمن.طرح ها و ابتكاراتي كه همگي كاركنان صنعت در اين مدت از خود نشان داده اند بي شمار است. درست كه بحث صيانت جان در ميان بود، اما عشق هم بود، خرد هم بود، فقط ضرورت و فطرت نبود، انديشه حفظ صنعت بزرگ نفت براي آينده كشور و عشق به آن چه بدان خو گرفته بودند و صنعتي كه آن را به شدت دوست مي داشتند. ستاد شلوغ بود، همه مي آمدند، روحيه ها عالي بود.درعين رعايت حداكثر مسائل ايمني و امنيتي، هركس وظيفه خود مي دانست تا به اين جمع بپيوندد وبه نوعي به آن ها كمك كند؛ حتي اگر پيشنهادهايش از نظر فكري چندان كارساز نباشد. حضور هر فردي به تنهايي به روحيه جمع مي افزود، ستاد خانه دوم همه شده بود. من در تمامي عمرم، اين همه صميميت و يكدلي از جمع كثيري نديده ام كه در حالي كه وظايف اداري خود را انجام مي دهند، خالصانه چنين علاقه اي در تلاش مشترك سهيم شوند. دراين ميان، نقش جواد از همه بيشتر بود. گرچه از نظر سمت بالاترين بود، اما در كمال تواضع كار مي كرد.
هيچ كس در او احساس غرور نمي كرد. تبسم از لبان جواد محو نمي شد و او بالاترين منبع حرارت و گرمي به جمع ستاد بود، گرچه تمامي افراد با عشق و شور و احساس، خود منبع گرمي بودند، اما او خيلي در گروه مي درخشيد. ذره اي بيم در هيچ كس مشاهده نمي شد. اين همه خطر، اين همه دشواري و اين همه شور، به راستي جاي شگفتي داشت. تا اين جا جواد دو معاون خود را تعيين كرده بود: بهروز در سمت معاون وزير در امورنفت و من مسؤول گاز بعدها جواد توانست دو معاون ديگر خود را نيز تعيين كند(آقاي دكتر محمدصادق آيت اللهي معاون امور پژوهشي وبرنامه ريزي و آقاي مهندس احمد اجل لوئيان معاون در امور پتروشيمي- مديرعامل صنايع پتروشيمي-) اما فرصت تكميل معاونان وزارت خانه را هيچ گاه نيافت.تأسيسات نفتي،مرتباً در زير حملات وحشيانه دشمن بود.فشارهرروز بيشتر مي شد.
فقط تأسيساتي كه در دوردست بودند،ازحملات زميني و هوايي دشمن مصون بودند. دشمن به درستي تشخيص داده بود كه با ضربه زدن هر چه بيشتر به تأسيسات عظيم صنعت نفت، پيروزي هاي بيشتر را در جبهه براي خود تأمين مي كند. براي كساني كه اندكي كار مديريت انجام داده باشند،قابل تصور است كه فشار بر مديري كه نسبت به پرسنل خود- با تمام وجود- احساس مسؤوليت مي كند، در چنين شرايطي تا چه حد زياد است. تصور اين كه بيش از دوازده هزار پرسنل صنعت نفت در آبادان و خرم شهر آواره و بي خانمان شده بودند و فشار مسؤوليت و احساس همدردي براي همنوعان و هموطنان و همكاراني كه اين چنين آشيانه شان پريشان شده بود، خاطر را پريشان و دل را به سختي ريش مي كرد. در اين ميان مسأله مهم اين بود كه تمام مسؤوليت ها متوجه صنعت نفت و وزير نفت بود.
همان طور كه قبلاً گفته شد، شرح اين فشار مسؤوليت و زحمات طاقت فرسا و سختي ها و دشواري هايي كه كاركنان شريف و مسؤولان صنعت نفت در اين دوره كشيده اند،خود حديث مفصلي است كه فرصت ديگري بايد تا بدان پرداخت. در اين بحث، ازهمان ها و ماجراهايي كه در ستاد و برجواد گذشت،مي گذرم و آن را بر عهده تصورخوانندگان مي گذارم و به شرح مسافرت هاي جواد كه درست در همين بستر و در پاسخ به نداي وجدان و احساس مسؤوليت وي بوده است مي پردازم.منتهي براي آن كه شرح وقايع درپايان ترتيب بهتري بيابد ابتدا به شرح دو بازديد جواد در تهران و شمال شرق كشور و سپس به باز ديدهاي وي از جنوب مي پردازم. در مورد طرح هاي گاز رساني قبلاً اشاره كرده ام.اين طرح ها از منطقه اصفهان شروع شد، اما كم كم ساير مناطق نيز آن ها را شروع كرده بودند.يكي از كارهاي مورد علاقه ام گاز رساني به روستاها بود. صفاي روستاييان، محروميت آنان و آثار مفيد و سازنده اي كه از رسيدن گاز به روستاها حاصل مي شود كه همه وهمه دلايل كافي براي اين امر مهم بوده و هست.
براي اين كار، روستايي هايي كه در نزديكي خطوط لوله گاز قرارداشتند انتخاب مي شدند. به عنوان يك كار نمونه،روستاي امين آباد كه گفته مي شد جنوبي ترين روستاي تهران است، براي گاز رساني انتخاب شده بود. جواد را براي مراسم بهره برداري از شبكه گاز رساني اين روستا دعوت كردم. آن روز،با نظروي به نماز در دانشگاه تهران و از آن جا به روستاي امين آباد رفتيم. شور و شعف مردم و صفا و محبت روستا ييان هربيننده اي را تحت تأثير قرار مي داد. جواد پس از روشن كردن مشعل گاز در حياط مسجد،دركوچه هاي روستا قدم زد و كار گازرساني را درسراشيبي و سربالا يي كوچه هاي تنگ و خاكي روستا بازديد كرد. شادي روستاييان در آن روز وصف ناشُدني بود. پس ازبازديد از روستا،جواد ترجيح داد كه به بيمارستان معلولين كهريزك در همان نزديكي برود و ازآن جا بازديد كند و من براي بازديد ازطرح هاي گازرساني ديگر راهي تأسيسات ري (شركت ملي گاز ايران) شدم.فردا جواد به من گفت راستش وقتي مي رفتم، فكر نمي كردم كه برنامه آن قدر عالي باشد.واقعاً از هر جهت خوب بود. ازحال خوب وي در قلب خود احساس شادي مي كردم. وزيرجواد ما،دراولين بازديد خود، شبكه گاز رساني يك روستا را افتتاح كرده بود واين از بسياري جهات با ارزش وبامعني بود. وقتي پالايشگاه آبادان ازكارافتاد،بيش از 55 درصد ازتوان پالايشي كشور از بين رفته بود. با از كار افتادن اين پالايشگاه شبكه پخش و توزيع نفت نيز عملاً از كار افتاده بود. قسمت عمده ذخاير فرآورده هاي نفتي درآبادان قرارداشت كه شروع جنگ در تيررس دشمن قرارگرفت و مورد حملات واقع گرديد.به رغم مشكلات زياد، با تمهيدات انديشيده شده، فرآورده هاي مزبور، در مدتي كوتاه، به ماهشهر منتقل وسپس از ماهشهربه اهواز واز اهواز به تهران منتقل گرديد.اين عمليات چند ماه به طول انجاميد.اين امريكي از موضوعاتي بود كه درسفرهاي جواد به جنوب مورد پي گيري قرارمي گرفت.با از كارافتادن پالايشگاه آبادان،رسانيدن سوخت به غير از محدوده پالايشگاهايي كه در حال كار بودند مشكل بود. بنابراين،اقصي نقاط كشور در كمبود سوخت مي سوخت. هر امكاني- هر چند اندك- مورد بررسي قرار مي گرفت تا شايد توان توليد و توزيع مواد نفتي و سوختي در سطح كشور افزايش يابد. در چنين شرايطي، طرح هاي گاز رساني، طبعاً منطقي ترين و طبيعي ترين پاسخي بود كه به هر انديشه اي خطور مي كرد. اما نكته در اين بود كه با كاهش و توقف صادرات نفت-گاز همراه بانفت كه مهم ترين منبع تأمين گاز كشور بود، نيز با ممحدوديت روبه رو بود.با اين محدوديت ها و به مصداق «الغريق يتشبث بكل حشيش» موضوع راه اندازي پالايشگاه بزرگ گاز خانگيران به طور ضربتي مورد بررسي قرار مي گرفت. تا آن زمان پيشرفت اين پروژه فقط 74 درصد بود و در عين حال خود فكر، يك فكر كاملاً انقلابي محسوب مي شد. خيلي جسارت لازم بود كه بيش از 74 درصد تكميل نباشد و از آن بهره برداري كنند. با اين تمهيدات، تعدادي از افراد بسيار زبده و باسابقه پالايشي كشورانتخاب و قبلاً به مشهد و خانگيران اعزام شدند.
مأموريت اين عده، بررسي كلي و جامعي از امكانات پالايشگاه خانگيران و تهيه ليست نواقص بود، به طوري كه با بررسي اين ليست بتوان تصميم گرفت كه آيا با تلاش و كوشش خارق العاده مي توان راهي يافت كه اين پالايشگاه در كوتاه مدت راه اندازي شود يا خير. سرپرستي اين گروه نيز به يكي از قديمي ترين چهره هاي صنعت پالايش كشور سپرده شد. (آقاي علي تابان فر، معاون وقت مديرپالايش شركت ملي نفت ايران) افراد مزبوردرپالايشگاه كاملاً استقرار يافته بودند كه به اتفاق جواد با هواپيما با مشهد رفتيم.دراين سفر نيز، در هر فرصتي در مورد فوريت و اهميت طرح هاي گاز رساني با وي صحبت مي كردم. اين سفر، چند روز قبل از اسارت جواد صورت گرفت و تاريخ آن – تا آن جا كه به خاطر دارم-پنجم آبان ماه 1359 بود.در فروگاه، جواد مورد استقبال قرار گرفت.
ما از فرودگاه با هلي كوپتر براي بازديد پالايشگاه خانگيران رفتيم و سپس جلسه اي حساس و سرنوشت ساز تشكيل شد كه حاصل آن مختصراً اين بود كه پالايشگاه با آن نواقص و كمبودها و درآن شرايط قابل راه اندازي نيست،اما اين بررسي و تهيه ليست كمبودها آن چنان در پيشرفت بعدي پروژه مؤثرافتاد كه طي يك سال پس از آن، پروژه،بيش از 20 درصد پيشرفت حاصل كرد. كساني كه با پروژه هاي بزرگ سروكار داشته اند و مشكلات كارهاي اجرائي را درنيمه دوم 1359 و نيمه اول 1360 (يعني اولين سال جنگ) به خاطر دارند، مي توانند با درك عظمت،كار،كار فوق العاده اي را كه در آن مقطع انجام گرفت، ارج نهند؛دركمتر از يك سال؛ تكميل آخرين قسمت هاي پروژه اي چنين عظيم با پيشرفتي بيش از20 درصد عصرآن روز، در جلسه استانداري وسپس در منزل استاندار خراسان (آقاي دكتر غفوري فرد استاندار وقت) ميهمان بوديم و شب نيز ميهمان توليت آستان قدس رضوي (حجت الاسلام والمسلمين آقاي طبسي). شب را در هتلي كه پيش بيني شده بود گذرانديم. با توجه به فاصله مشهد با مرزهاي عراق، از اين كه در شهر مشهد نيز مقررات خاموشي با اين شدت و با اين گستردگي رعايت مي شد، شگفت زده شدم. صبح زود از خواب برخاستم. دو محافظ جواد(آزادگان عزيزآقايان روح نواز و بخشي پوركه در سفر آخر، همراه وزير نفت بودند و سال ها سختي و رنج اسارت را تحمل كردند) درراهرو بودند و گفتند كه آقاي وزيرهنوزازاتاق بيرون نيامده اند. به آن ها گفتم به سرعت براي زيارت به حرم مي روم و بازخواهم گشت.صبح زود، خيابان ها خلوت بود و حرم نيز؛ پس زود باز گشتم.
جواد سرميز صبحانه بود. وقتي نشستم، با لبخند هميشگي اش گفت برايت خوابي ديده ام به علامت سؤال درچهره وي نگريستم، اما با تبسم سكوت كرد. آن روز وقتي به هواپيما بازمي گشتيم، جواد دائماً مشغول نوشتن بود، گاه گاه به من نگاه مي كرد ولبخند مي زد من نمي دانستم كه موضوع چيست. آن چه آن روز مي نوشت، بعداً به صورت نامه اي در آمد كه متواضعانه در آن خودش را «برادركوچك» خوانده بود. مسافرت هاي جواد به جنوب نياز به شرح مبسوطي دارد كه همراهان و همسفران بايد آن را ازحافظه و خاطره به روي كاغذ آورند. اما آن چه را كه قوياً لازم مي دانم بر آن تأكيد كنم،شرايط بسيار دشوار و سختي است كه كاركنان صنعت نفت در اوان جنگ بدون هيچ گونه پدافند نظامي در معرض آن قرار داشتند.كاركردن در شرايط بسيار دشوار و فوق العاده خطرناك، ايجاب مي كرد كه مسؤولان صنعت،حداكثر فداكاري را ازخود نشان دهند. درست همانند فرماندهي كه به هنگام خطر لازم است به ميان ارتش خود برود؛براي مسؤولان صنعت نفت نيز چنين ضرورتي وجود داشت.همه دراشتياق رفتن به جنوب بودند و جواد چونان جرقه اي كه از آتش مي جهد، براي رفتن به جنوب و رفتن به ميان كاركنان آبادان كه بالاترين خطرها تهديدشان مي كرد،آرام نداشت. در سفر اول- تا آن جا كه درخاطر دارم-از تهران، مديرمهندسي،مدير برنامه ريزي تلفيقي و رئيس حراست شركت ملي نفت ايران (آقايان احسان الله بوترابي،منوچهر پارسا و پرويزشهرياري راد) همراه جواد بودند (دراين سفر جواد فرزند ارشدش «مهدي» را با خود به ميان ژاپني هاي مستقر در كمپ پتروشيمي ايران و ژاپن (ماهشهر) برد تا تبليغات دشمن را خنثي و ژاپني ها را به ماندن بيشتر و ادامه پروژه تشويق كند). در سفراول،جواد وهمراهان به آبادان رفتند. آن چه جواد در جنوب ديد،او را به رفتن مجدد به آبادان مصمم تركرد.اين مرتبه بهروز نيز همراه جواد بود.
ديگر اعضاي گروه، سه تن از مديران شركت ملي نفت- مدير برنامه ريزي تلفيقي، مدير امور مهندسي و مديراموربازرگاني( سه مدير عبارت بودند از:آقاي منوچهر پارسا، آقاي احسان الله بوترابي و آقاي اسماعيل ابوفاضلي)-و نيزآقاي علي اصغر لوح يكي از دوستان قديم جواد بودند. در اين سفر، مانند سفر اول محسن(آقاي مهندس سيدمحسن يحيوي، آزاده عزيز و وزير اسبق مسكن و شهرسازي و سرپرست مناطق نفت خيزدرزمان وزارت جواد) از اهواز به گروه پيوسته بود،اما اين بار، راه بسته بود و گروه با محسن، از راه زمين و در مسيرخطوط لوله انتقال نفت، به سوي تهران بازگشتند.درسرراه،ازهرايستگاه تلمبه خانه با ستاد تهران تماس مي گرفتند. اعضاي گروه، اين بار كه به تهران آمدند، از اين كه نتوانسته بودند به آبادان بروند، سخت ناراحت بودند. باز هم صحبت از رفتن به آبادان بود. در هر دو بار گذشته، به جواد گفته بودم كه من هم مي خواهم به آبادان بروم و جواد،هربار،محترمانه و با لبخند، مخالفت كرده بود.
مرتبه اول، بهروز،به خاطر جلسه اي كه در سازمان برنامه وبودجه برقراربود،نتوانسته بود با جواد همراه باشد.چون مجدداً صحبت از مسافرت به آبادان شد،من بازهم پيشنهاد كردم كه مي خواهم به همراه گروه به آبادان بروم(رفتن به جنوب درآن شرايط اوايل جنگ بسيارمشكل بود و ترتيب ويژه اي مي طلبيد(جواد،اين بار براي آن كه از سماجت من دردرخواست مسافرت به آبادان خلاص شود،دعوت قبلي مسافرت به پالايشگاه خانگيران را پذيرفت كه آن را شرح داده ام. وقتي ازسفرمشهد بازگشتيم،جواد به فوريت مسأله مسافرت مجدد به آبادان را مطرح كرد ومن باز هم اصرار كردم، اما او نپذيرفت و افزود كه راه آبادان در سفر قبل بسته بوده است.پاسخ دادم من به اهواز مي آيم، اگر راه آبادان باز بود، فاصله اهواز- آبادان دو ساعت بيشتر نيست، پس به آبادان مي روم و زودتر برمي گردم و اگر راه باز نبود، براي بازديد از تأسيسات گاز به طرف آغاجاري مي روم. جواد اين مرتبه سكوت كرد. فردا (هشتم آبان ماه 1359) صبح زود كه به ستاد آمدم، جواد مشغول صرف صبحانه بود.خيلي زود خداحافظي و حركت كرد.
جواد با چند نفر از دوستان رفت و ما به اتفاق چند تن از دوستان ديگر – ديرتر- حركت كرديم. وقتي به فرودگاه رسيديم، هواپيماي حامل آن ها تازه از زمين برخاسته بود. هواپيمايي كه بعداً ما را تا نزديكي دزفول برد رفت،اما به خاطر شرايط جنگي به اصفهان بازگشت و بعد از چند ساعت توقف،مجدداً راهي اهواز شد.
فرودگاه اهوازبا آن چه قبلاً ديده بودم كاملاً متفاوت بود، خرابي هاي جنگ كاملاً در آن آشكار بود،درچهره ها فشارجنگ ديده مي شد. نزديك غروب، به ستاد شركت نفت در اهواز رسيديم.ازقيافه همه خستگي ناشي ازفشارهاي جنگ خوانده مي شد، اما جالب بود كه همه با شور و شوق و اراده مصمم كار مي كردند.آن چه وجود نداشت، ترديد در مقابل دشمن بود.اين احساس، براي همه ما باعث كمال افتخاربود،همگي همكاران درستاد اهواز نيز مصمم بودند وبا روحيه اي فوق العاده كار مي كردند. نزديك غروب بود كه جواد با بهروزآمدند. چند تن از مقامات نيز حضور داشتند. حاضران در ستاد- به غير از اعضاي ستاد شركت نفت اهواز-تا آن جا كه به خاطرم مانده است عبارت بودند از وزير وقت بهداري (آقاي دكترمنافي)، دو تن از نمايندگان وقت مجلس(آقاي مهندس معين فر- وزير اسبق نفت- وآقاي مهندس سحابي)يكي ازمعاونان وقت وزارت نيرو(آقاي مهندس عرب زاده). صرف نظرازدوستان ستاد،چند پزشك نيز حضور داشتند كه نام آنان را به خاطر ندارم دست كم يكي از پزشكان،با روپوش اتاق عمل، درستاد حاضربود.
در سرميز شام، محسن شروع به صحبت كرد.نخست به پا خاست و براي جلب توجه حضاربا چنگال،چندين باربه لبه بشقاب زد،صداي زنگ مانندي كه در محوطه ستاد پيچيد،چون صداي دياپازوني روح خراش، پيام اندوه مي داد.محسن،خوش آمدي گفت و افزود اكنون كه شما دراين جا مشغول شام خوردن هستيد برادران ما درآبادان فقط سيب زميني براي خوردن دارند... پس از محسن، آقاي حاج مرادعلي حدادي(از فدائيان اسلام و از پيشگامان مبارزات سياسي مذهبي درآبادان در قبل از انقلاب) كه شب قبل با محسن از آبادان آمده بود، صحبت كرد.چهره متبسم هميشگي او دژم بود.حاج آقاي حدادي،با موهاي سپيد، از درد و رنج كاركنان پالايشگاه آبادان سخن گفت و براين نكته تأكيد كرد كه گلوله باران و بمباران پالايشگاه و شهر آبادان، يك آن، قطع نمي شود.احساس مي شد كه گويندگان نمي توانند شدت فاجعه را شرح دهند.آن چه در آبادان مي گذشت،فراترازسختي هاي قابل تصورجنگ بود.انسان هاي بسياري كه اهل رزم نبودند،درشرايطي كاملاً جنگي به سرمي بردند و مورد سبعانه ترين حملات دشمن قرارداشتند.پس ازحاج آقاي حدادي نوبت به آقاي مهندس بوترابي رسيد.مهندس پيري كه با تمام وجود، صنعت نفت را دوست مي داشت و دست و صداي او – هر دو- مي لرزيد. او خساراتي كه بر صنعت وارد شده و خطرات بزرگي را كه در پي بود، برشمرد،مثل اين بود كه حالا كه مقاماتي را ديده،به اميد يافتن راه حلي،مي خواهد مشكلات را باز گويد... صحبت ها با سكوت اندوه باري شنيده شد...
پاسخ ها نيز مشخص بود،درحقيقت همه يك پاسخ داشتند:«پايداري» و اين كلمه بدون آن كه بر زبان رانده شود در هوا موج مي زد.نيازنبود كه كسي از مقاومت و پايداري بگويد.همه آماده بودند كه در آن شرايط سخت وبحراني،به ميان مردم مقاوم آبادان بروند و بركاركنان شريف صنعت نفت كه آن گونه در شرايط مرگبار جان خود را بر كف گرفته بودند و از شرافت وطن دفاع مي كردند،درود بفرستند.نياز گفتار و پاسخ نبود،همه درمرحله عمل و اقدام بودند؛چيزي بالاترازگفته.ميهمانان، ستاد را زودتر ترك كردند تا فردا صبح، زودتربه آبادان حركت كنند. بيرون از ستاد تاريكي محض بود.بهتراست بگويم ظلمات بود. به طرف محل استراحت كه مي رفتيم همديگر را نمي ديديم،فقط به توسط صدا مي دانستيم كه چند نفر داريم در خيابان هاي منازل شركت نفت-درنزديكي- هم قدم مي زنيم.به خاطر مشكلات موجود، ميهمانان در دو منزل- در نزديكي ستاد- اسكان داده شده بودند.محسن ميزبان بود. شب با جواد و بهروز در يك اتاق استراحت كرديم.
قبل ازخواب،بهروزنظرجواد و خودش را درمورد تغيير محل ستاد وزارت نفت براي كارآيي بيشترمطرح كرد.نكته جالب اين بود كه در آن شرايط سخت، هيچ بيمي در دل ها نبود و مسائل عادي هم مطرح مي شد. صبح،صبحانه را در ستاد خورديم.آخرين خبر هنوزازبسته بودن راه آبادان حكايت مي كرد، چاره اي نبود،بايستي به سوي آغاجاري مي رفتم.به جواد فقط گفتم حاج حدادي خيلي خسته شده است،آن چهره بشاش هميشگي ديشب درد آلود مي نمود و فقط از سختي ها صحبت مي كرد.پيشنهاد كردم حاج حدادي كه پيرمرد است،بهتر است يك امروز را به آبادان نيايد.او از اول جنگ،حتي براي يكبار نيز ازآبادان بيرون نيامده است.گفته ديشب وي را براي جواد بازگو كردم كه مي گفت هنوز صداي بمباران را درگوش خود مي شنود.جواد موافقت كرد كه وي به همراه من به آغاجاري بيايد. مراسم خداحافظي زياد طول نكشيد،جواد جليقه و شلوارآبي رنگ- بلوجين(موضوعي كه بعدها عراقي ها به دروغ در مورد آن تبليغات زيادي كردند كه جواد را با لباس نظامي دستگيركرده اند) پوشيده و مثل هميشه سرش پايين بود. موقع خداحافظي، همان چشمان وهمان تبسم هميشگي را داشت. خيلي كوتاه در گوشش دعاي سفر خواندم.سواراتومبيل شد. بهروز هم مثل هميشه نگاه عميقي كرد،خداحافظي كرد و با آرامش سوارشد.محسن-مثل اين كه تعجيل دارد-خداحافظي كرد و سوار شد. او ميزبان بود (درآن تاريخ طبق آخرين مصوبه هيأت مديره شركت ملي نفت ايران، مسؤوليت پالايشگاه آبادان در شرايط جنگي نيز به وي واگذارشده بود و بدين ترتيب سرپرستي مناطق نفت خيز و پالايشگاه آبادان كلاً با وي بود)هرسه نفر در صندلي عقب اتومبيل نشستند.دررديف جلو، همراهان سفرطولاني جواد نشستند.آقايان اسماعيلي (راننده) روح نواز وبخشي پور. سرنشينان اين اتومبيل، قهرمانان بردباري و پايداري شدند.دو اتومبيل ديگر نيز در پي اتومبيل اول روان شدند(سرنشينان اتومبيل دوم عبارت بودند ازآقايان مهندس معين فر، مهندس سحابي،مهندس بوترابي و مهندس ابوفاضلي،سرنشينان اتومبيل سوم عبارت بودند ازآقايان دكترمنافي و مهندس عرب زاده).شرح آن چه بر سرنشينان اين اتو مبيل ها آمد،پيش از اين رفته است و اطمينان دارم در اين مجموعه نيز آن داستان به قلم كشيده خواهد شد،اما آن چه در ارتباط با جواد برمن گذشته است، به اختصار چنين است: پس ازخداحافظي با دوستان ستاد اهواز،به اتفاق حاج حدادي،عازم آغاجاري شديم. از پالايشگاه گاز بيدبلند بازديد و بعد در جلسه كاركنان كه پس از صرف شام تشكيل شد شركت كرديم. درآغاجاري ميهمان آقاي مهندس احمد حكيم رئيس منطقه گاز خوزستان و دوست قديمي دوران دانشكده نفت آبادان و ازياران جواد بوديم.به هنگام صحبت،حاج حدادي با اشاره شخصي،از جلسه بيرون رفت. پس ازبازآمدن،با اشاره با من خواستارخاتمه بحث و ترك جلسه شد.من كه نمي دانستم چه روي داده است به صحبت ادامه دادم.ايشان مجدداً از جلسه خارج شد و سريعاً بازگشت و بازهم با هر گونه اشاره ممكن سعي برآن داشت كه صحبت را قطع كنم.به سرعت بحث را قطع كردم و به اتفاق،به اتاقي كه معيّن شده بود رفتيم.ما درتاريكيِ اتاق كوچكي كه دو تخت در آن بود روبه روي هم نشستيم.
با سكوت، منتظر خبرشدم.آهنگ صداي دوست پير و قديمي مان در تاريكي دهشتناك بود: «خبرداده اند كه عراقي ها بچه ها را گرفته اند».اندوه سراسر وجودم را فراگرفت،مثل اين كه دستي قلبم را مي فشرد.برايم باور كردني نبود. شگفت زده شده بودم.بيشترمي خواستم بدانم،اما دوست پيراطلاع زيادي نداشت.لحظات، خيلي سخت مي گذشت و تاريكي مطلق بر آن چه را يك تراژدي واقعي مي بايست ناميد، سايه دهشتناكي افكنده بود. درپي مقداري صحبت، بدين نتيجه رسيديم كه بايد مسافرت و بازديد را ناتمام بگذاريم و به سرعت به اهواز بازگرديم. فقط تصميم گرفتيم كه تا روشن شدن وضع، موضوع كاملاً محرمانه بماند.ديروقت بود و در تاريكي شب،هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. چنانچه مي خواستيم شبانه به اهواز بازگرديم، اين كار به علت آن كه بايستي خاموشي مطلق رعايت مي شد،عملي نمي نمود و گذشته ازآن،همه متوجه مي شدند كه اتفاقي افتاده است. صبح زود، در سر ميزناشتايي، تصميم بازگشت را با ميزبان عزيزدرميان گذارديم و فقط اشاره كرديم كه بايد زودتر برگرديم.به اتفاق خود ميزبان و دوست پيرو يك مهندس ديگر،در اتومبيل پيكاني به سوي اهوازبازگشتيم. در بين راه،بحث هاي شب پيش دوباره مطرح شد كه من با بي حوصلگي پاسخ مي دادم و گمان مي كنم كه لحن من در پاسخگويي باعث شد كه سكوت حكم فرما شود،اما من حتي توانستم براي رفتارخود توضيحي دهم.سعي كردم وانمود كنم كه خوابم مي آيد و بنابراين بيشتر طول راه، به سكوت گذشت.
پيش ازظهربود كه به ستاد اهواز رسيديم.هركس مشغول كار خودش بود دريك گوشه ستاد،دردو طرف ميزي آقايان بوترابي و ابوفاضلي سرها را نزديك هم آورده بودند و باهم آرام صحبت مي كردند. وقتي نزديك شدم،پس ازيك سلام و عليك سريع فهميدم كه آن ها نيز مطلب را با كسي در ميان نگذارده اند و آن ها نيز به خاطرشرايط جنگي و حفظ روحيه ها ترجيح داده اند كه كسي موضوع را نداند .به نحوي كه جلب توجه نكند ،به حياط ستاد رفتيم. چهره مهربان آقاي بوترابي سخت درهم بود،لبخند هميشگي از چهره اش محو شده بود و بي اختيارپشت سرهم سيگار مي كشيد، مرتباً سرش را پايين نگاه مي داشت كه فقط سپيدي موهايش پيدا بود.چشمان ابو(آقاي ابو فاضلي)اشك آلود بود.با وجود آن كه تلاش مي كرد خونسرد باشد،نمي توانست و درفضاي كوچكي كه اطراف ما بود،مرتب درحال حركت بود و نمي توانست آرام بگيرد. سخنان آقاي بوترابي-دريكي دو جمله اندوه بار-ماجرا را روشن كرد وابو با چشمان تر گفت كه من هم رفتم كه خود را تسليم كنم، واضافه كرد نمي توانستم ببينم كه بهروز دارد دستگيرمي شود و من آزادم.
آقاي بوترابي درهمان حال اندوه،صحبت هاي ابو را تأكيد كرد كه:«ماجلويش را گرفتيم».جاي درنگ نبود،معلوم شد كه گزارش شب گذشته درست بوده است.از حاج حدادي خواستم كه بالاترين رده نظامي را در اهوازپيدا كند و با او ترتيب ملاقاتي فوري را بدهد.وقتي حاجي دنبال اين كار رفت،ابو و آقاي بوترابي ماوقع راشرح دادند...«وقتي كه ازاهوازبيرون رفتيم، زنان و بچه ها را دربيابان مي ديديم كه آواره و بي خانمان و بي پناه ازجنگ فرار كرده بودند.رفتيم و رفتيم تا...» چند دقيقه بيشترطول نكشيد كه حاجي حدادي بازآمد، هيچ يك ازفرماندهان نبودند و اطلاع دادكه فقط توانسته است دكترچمران را بيابد.او افزود:«اين طوري بهترشد،دكترچمران سريع ترعمل مي كند،چون منتظركسب اجازه و دستوركسي نخواهد ماند». جاي درنگ نبود،به سرعت به ديداردكتر چمران رفتم. ايشان معروف ترازآن بود كه كسي نشناسدش.خدمات و فداكاري هاي او در كردستان و نجات كردستان،آن قدربزرگ بود كه هر ايراني اي او را مي شناخت. مرا به اتاقي هدايت كردند كه چند صندلي و يك تلفن درآن قرار داشت. دكتر چمران بدون معطلي وارد شد؛خيلي بي تكلف.
من فقط او را از طريق راديو و تلويزيون مي شناختم.مي دانستم كه صداي آرامي دارد. با آن كه من روي صندلي نشسته بودم،در كمال تواضع،ايشان هم روي زمين نشست. آن قدر آرامش داشت كه تمام هيجان من فروكش كرد.سريعاً داستان را به دكتر چمران گفتم و ازايشان كمك خواستم. از من فقط يك سؤال كرد:اززمان واقعه چه مدت مي گذرد؟ گفتم فكرمي كنم حدود25 ساعت.او سريعاً يكي از يارانش را فراخواند،درچند جمله كوتاه داستان را به وي گفت و از او خواست با پنجاه چريك به دنبال تندگويان و همراهانش بروند.وقتي او مي رفت، در حالي كه در اتاق را مي بست، گفت خدا كند آن ها را انتقال نداده باشند- و افزود-خطردرآن است كه آن ها را خيلي زود از منطقه عملياتي دوركنند،اگرچنين نكنند،حتماً آن ها را پس مي گيريم و باز خواهيم آورد.من مي دانستم كه چريك ها زود خواهند رفت و دراين مورد كاري از من ساخته نبود.همان طوركه روي زمين نشسته بوديم،دومين موضوع مهم را هم مطرح كردم؛خطرسقوط آبادان.
او نقشه تمام خوزستان را خوب مي دانست،اما من بر نقشه جغرافي و جنگي ذهن وي،نقشه نفتي را هم افزودم و به وي گفتم كه اكنون تقريباً تمام توليد ما درمسيرماهشهر اهواز قرار دارد(بيشترين توليد نفت خام از مناطق اهواز و مارون بود كه تأسيسات مربوطه يا در كنارجاده ماهشهر- اهواز قرار دارند يا به جاده خيلي نزديكند.گذشته ازآن،راه دستيابي به آغاجاري ازطريق ماهشهر است. تنها منطقه بزرگ توليد نفت خام كه دور از دسترس قرار مي گرفت، منطقه گچساران بود كه نفت خام پالايشگاه شيراز و قسمتي از صادرات را تأمين مي كرد خطر سقوط آبادان- ماهشهر فقط در قطع توليد نفت خام نبود.همان گونه كه قبلاً شرح داده شده،ذخايرفرآورده هاي نفتي زيادي كه درآبادان-و ماهشهر-ذخيره شده بود نيزاز دست مي رفت.) اگر آبادان سقوط كند، ماهشهر هم سقوط خواهد كرد و تمامي توليدات نفتي ما متوقف خواهد ماند و اين سقوط حتمي است.دكترچمران، تمامي صحبت مرا با دقت و سكوت و نگراني و توجه كامل گوش كرد و بلافاصله اقدام كرد. تلفن را برداشت و خطر سقوط آبادان و خطري را كه در پي آن براي كل مملكت پيش مي آمد اطلاع داد.زود دانستم كه با جماران صحبت مي كند.
وقتي صحبت مي كرد،مي لرزيد و با تمام وجود حرف مي زد من زياد صحبت نكرده بودم،اما او ژرفاي فاجعه را درك كرده بود.درحقيقت از نظر نظامي و استرانژيكي مي دانست وخوب هم مي دانست كه چه خطري كشور را تهديد مي كند و خبرسقوط صنعت نفت نيز او را بيشتر تكان داده بود. پس از پايان مكالمه تلفني،چند جمله كوتاه بامن درد دل كرد. آن قدر صميميت و صداقت در كلامش موج مي زد كه احساس مي كردم او- احتمالاً- صميمانه ترين و صادقانه ترين فردي است كه درعمرم ديده ام احساس مي كردم به شدت تحت تأثير روح بزرگ اين مرد قرار گرفته ام. وقتي اين بحث نيز به پايان رسيد، با اوبهمشورت پرداختم و وضعيت وزارت نفت را برايش شرح دادم و احساس وظيفه دوگانه خود را بيان كردم.ازيك طرف، احساس مي كردم كه پس از اين اتفاق، بايد تا تعيين شدن تكليف جواد و همراهانش دراهواز بمانم و هر آن چه از دستم برمي آيد،انجام دهم. از سوي ديگر، وظايف ستاد وزارت نفت و بلاتكليفي مان در نبودن جواد و بهروز مرا به فكر وامي داشت. بدون هيچ ترديدي، دكترچمران،نظرش آن بود كه سريعاً به تهران بروم.معتقد بود كه حفظ سنگر وزارت نفت، ازهركارديگري براي مملكت واجب تراست.فقط تأكيد كرد كه خطر سقوط آبادان و ازدست دادن چاه هاي نفت را با مقامات بالا-حتماً-درميان بگذارم. وقتي از اتاق بيرون آمدم،احساس مي كردم كه با مرد بزرگي آشنا شده ام؛از صحبت با او خيلي روحيه گرفته بودم. گرچه اندوهناك بودم،اما اندوه بر من غلبه نداشت. ديگر احساس وظيفه و مسؤوليت بود كه برمن فائق آمده بود.سخنان دكتر چمران-آن مرد بزرگ-درمورد رسالت و وظايف خطيروزارت نفت و نقش نفت و خطراتي كه از كوچك ترين اخلال در كار نفت ممكن بود بر سرنوشت جنگ و ملت ما اثر بگذارد،درگوشم طنين انداز بود. در حالي كه داشتم با اتومبيل به طرف ستاد مي رفتم، احساس مي كردم كه دوست و يار تازه اي يافته ام:صميمي، متواضع، آگاه، با دانش، دانا، با احساس و... احساس مي كردم رمز شهادت، اسارت، ايثار و از خود گذشتگي بر من آشكارترشده است.
احساس مي كردم كه اگراين خبر را ديگران دانند، در تصميم بر پايداري و مقاومت خود در برابردشمن استوارتر خواهند شد. دريافتم كه اين امر باعث تضعيف روحيه نيست،بلكه مي تواند موجب تقويت روحيه نيز شود وقتي وزير ويارانش مستقيماً به استقبال خطرمي روند،كاركنان صنعت نفت و بقيه فداكارترمي شوند(بايد صادقانه اعتراف كنم كه موارد بسياري را ديده ام كه شرح آلام رنج ها و سختي هاي جواد و همراهانش باعث كاهش اندوه و درد شنوندگان و آرامش آنان شده است.) در ستاد شركت نفت اهواز فقط خواستم كه هر چه زودتربه تهران بازگرديم.ما بعد از ظهرآن روز،درهواپيما بوديم؛به اتفاق آقايان بوترابي؛ ابوفاضلي و حاج حدادي. از لحظه اي كه از نزد دكتر چمران آمده بودم، احساس مي كردم كه وظيفه دارم طوري رفتار كنم تا اندوه من باعث تضعيف روحيه ها نگردد؛حتي احساس مي كردم بايد به ديگران روحيه بدهم. وقتي در تهران از هواپيما پياده شديم تا مدتي كه اتومبيلي به دنبال ما آمد، مشغول ديدن صفي از نوجوانان بودم كه داشتند با لباس بسيجي حركات ورزشي مي كردند. از آغاز جنگ آن چنان گرفتار كارها بودم كه اولين باري بود كه به تماشاي يك گروه بسيجي مشغول مي شدم.
از فرودگاه مستقيماً به ستاد وزارت نفت رفتيم. وقتي وارد اتاق ستاد شدم، آقاي مهندس رضا عظيمي حسيني(مدير اموربين الملل وقت شركت ملي نفت ايران) با نگاهي كه درآن يك دنيا سؤال بود درمن نگريست.سلام و عليكي كرديم با دانايي پرسشي مطرح نكرد.من هنوز هم فكر مي كردم كه بايستي موضوع محرمانه باشد. به سرعت، به دفتر رفتم و در خلوت دفتر، تلفني به آقاي نخست وزير زدم. آقاي رجايي به شوخي پرسيد پس جواد ما را چه كردي؟ مي توانست تصور كنم كه هنگام اين سؤال لبخندي بر لب دارد. نگذاشت هيچ صحبتي بكنم، مثل اين كه از قبل منتظر اين تلفن بود و تصميم خود را نيز گرفته بود به آرامي گفت امروز(غروب) جلسه هيأت دولت برقراراست.از من خواست كه به جلسه بيايم و افزود كه، پس از جلسه مرا خواهد ديد.
نخستين باربود كه به هيأت دولت مي رفتم. نقشه مناطق نفت خيزجنوب همراهم بود. در حقيقت، ديربه جلسه رسيده بودم، نزديك آخر جلسه بود.نخست وزير در جلسه نبود. آقاي نبوي(وزيرمشاور وقت در امور اجرائي) داشت جلسه را اداره مي كرد. بعضي از چهره ها را اولين باربود كه از نزديك مي ديدم،برخي را نيز از قبل مي شناختم. نقشه را روي ميز گذاشتم و گزارشي از وضع قرار گرفتن مناطق عمده ي نفتي و نيز ذخاير فرآورده ها و خطري كه نه تنها صنعت نفت بلكه كل كشور را تهديد مي كرد، برشمردم. همچنين سختي هاي جانكاه كاركنان پالايشگاه آبادان را بيان كردم. بعد ازجلسه پرس وجويي كردم، گفتند آقاي نخست وزير كار داشته اند و نيستند. فردا صبح مجدداً به آقاي رجايي تلفن زدم،ازمن خواست كه فوراً بروم.
به نخست وزيري رفتم.حدس ديروز من به هنگام تلفن درست بود،آقاي رجايي لبخند بر لب داشت.ماجراي مسافرت را شرح دادم، آن چه اتفاق افتاده بود را گزارش كردم، باز هم خطر سقوط آبادان را از روي نقشه برشمردم،موقعيت مناطق نفتي را يادآور شدم و گفتم كه پرسنل پالايشگاه آبادان دارند با مرگ دست و پنجه نرم مي كنند و... آرامش و سكوت آن ها و احساس وظيفه اي كه در هوا موج مي زد،مرا به شدت تحت تأثير قرارداد.آقاي رجايي،تمامي صحبت ها را شنيد، وقتي صحبت هايم تمام شد، گفت ما داريم براي انقلاب سرمايه گذاري مي كنيم. آن چه اتفاق افتاده است، سرمايه گذاري براي انقلاب است. بعد مرا نصيحت كرد كه نبايستي ناراحتي خود را بروز دهم.
سؤال كردم كه مگر خيلي احساساتي صحبت كرده ام؟ پاسخ داد امروز نه، ولي ديروز در هيأت دولت چرا. بازهم ايشان در مورد سرمايه گذاري درراه انقلاب شهيد دادن و... صحبت كرد و در آخرافزود كه تصميم داشته ام به شما حكمي بدهم كه در نبودن جواد وظايف او را انجام دهيد. بعد، قلم و كاغذ برداشت و متني نوشت و رئيس دفتر خود را صدا زد نامه را براي تايپ كردن به او داد. در مدتي كه در انتظار تايپ شدن حكم بوديم و درسكوتي كه حاكم بود، بي اختيارآهي كشيد و گفت «جوادگل سرسبد كابينه من بود.»(اين جمله را بعدها چند بار ديگر از ايشان شنيدم.) متوجه شدم كه در تمامي مدت صحبت ما حتي يك بار نيز ايشان كلمه «تندگويان» را به لب نياورده است و هميشه مانند كسي كه در مورد برادر كوچك تر خود صحبت مي گفت، او را «جواد» خطاب كرده است. وقتي حكم را به دستم مي داد گفتم به خاطر دوستانم مي پذيرم.احساس مي كردم كه دشمن با ربودن دوستانم به من نيز ظلمي شخصي روا داشته و اكنون بر من است كه به هر گونه بتوانم جاي خالي آن ها را پركنم و نام شان را زنده نگاه دارم.چه،زنده نگاه داشتن نام آنان چونان خاري به چشم دشمن مي رفت. در راه- از نخست وزيري به وزارت نفت- فقط به حفظ صنعت نفت مي انديشيدم،حفظ بزرگ ترين صنعت كشور براي ملت بزرگ و شريف ايران. وقتي به دفترم رسيدم،سنگيني بار،خودش را مي نمود.
سه تن ازآن جا رفته بودند و تمام توانايي شان را با خود برده بودند. فرصت زيادي،اصول كارم را با خود يك بار ديگر تكرار كردم:حفظ و نگهداري صنايع بزرگ نفت، گاز و پتروشيمي براي ملت ايران و زنده نگاه داشتن نام ياران غايب. شب، ديروقت به منزل رسيدم. تلفن زنگ زد، آقاي رجايي خبرداد كه راديو عراق موضوع را گفته است وحالا بچه ها در راديو مشغول تهيه خبري دراين مورد هستند.تا اين زمان حتي موضوع را با همسرم مطرح نكرده بودم،سعي كردم موضوع را با آرامش و تأني با وي مطرح كنم. او دركمال سكوت به حرف هايم گوش مي داد،فقط با نگاهي نافذ و عميق در من مي نگريست،اما هيچ نمي گفت. نگراني خود را از وضع خانواده هاي آن ها با وي مطرح كردم،پيشنهاد كرد به خانواده هاي دوستان تلفني بزنم،تا قبل از پخش خبر از راديو،موضوع را با آن ها مطرح كرده باشم و آمادگي بيشتري داشته باشند.اول به منزل بهروز تلفن زدم.
همسر بهروز-با روحيه اي كه مرا به شگفتي واداشت- به شوخي كي گفت مي دانستم كه اين ها وقتي با هم بروند، بلايي بر سرخودشان مي آورند! با اظهار آمادگي مبني بر اين كه اگر كاري داشتند حتماً به من بگويند،به مكالمه پايان دادم. نيازي به تلفن به دو خانواده ديگر نبود،آن ها خبرداشتند و خوشبختانه روحيه ها هم عالي بود.ما هم منتظر پخش خبر از راديو شديم و... روز بعد، ديگر همه خبر رامي دانستند. سنگيني فشارجبهه،خود را در ستاد وزارت نفت نشان داده بود و اثر معنوي غيبت دوستان مشهود گرديده بود.ازچهره هر كس، مي شد صميميت و انگيزه همكاري بيشتر را خواند.به نظر مي رسيد همه مهربان ترشده اند و مايلند كه به طريقي كمبود غيبت ياران را جبران كنند. خبر حملات دشمن به تأسيسات نفتي- به خصوص پالايشگاه آبادان- مرتب به ما مي رسيد.
نامه هايي كه دراين چند روزه مانده بود و... نيزنامه هاي مربوط به جواد و بهروز هم به نامه هاي دفترم اضافه شده بود. آن روز به نامه ها و مراجعات پرداختم. طي ديداري كوتاه با آقاي سيدمحمد- محسن-مدرسي(از ياران و دوستان زمان كودكي جواد و رئيس دفتر وزيردرزمان وزارت وي) درمورد آن چه پيش آمده بود صحبت كرديم.او آن چنان غمگين بود كه لحظات زيادي را درسكوت گذراند،مثل آن كه هنوزآن چه را كه رخ داده است باور نداشت.وقتي صحبت نگراني از وضعيت خانواده هاي عزيزان دربند شد،با كمال مردانگي اعلام همكاري كرد و... فردا درجلسه عمومي هيأت مديره هر سه شركت نفت، گاز و پتروشيمي در محل ستاد وزارت نفت به اختصار شرح ماوقع را گفتم و اظهارداشتم كه وظيفه ما اكنون سنگين تر از گذشته است. نيازي بدين گفتار هم نبود، زيرا چهره همه مصمم ترو صميمي تر شده بود. احساس مي كردم كه غيبت جواد و بهروز در جلسه كارخود را كرده است.
فداكاري آن ها دراستقبال ازخطري كه اكنون به طوري قطع آن ها را تهديد مي كرد،همه را بيش ازبيش به گذشت و ايثار رهنمون شده بود. در تمام نگاه ها آمادگي براي كاربيشتر به چشم مي خورد. اشتياق براي پركردن جاي خالي آن ها و احساس وظيفه اي كه در هوا موج مي زد، مرا به شدت تحت تأثيرقرار داد. بقيه داستان جواد را بايد از زبان بهروز و محسن شنيد كه در سلول هاي انفرادي با فريادهاي رسا به يكديگر پيام مقاومت و شهامت مي دادند و براي ملت، عزت وافتخار مي آفريدند. درخلال چند سال بعد، همسران اين سه عزيز، براي بلند آوازه كردن نام همسران خود، تلاشي ارزنده به عمل آوردند كه شرح مختصر آن در كتاب «آزادگان دربند» آمده است.
طي بيش از ده سال كه از اسارت جواد گذشت،او درهمه جاي كشور شناخته شده بود. ديگر درشهرها و روستاها همه نام و چهره تندگويان را – از طريق رسانه ها – مي شناختند. اين نشانه مظلوميت او بود و در واقع اثرخون پاك او بود كه مي جوشيد و همه را به محبت و علاقه به او فرامي خواند. محبت و احترام ملت به جواد،درمراسم تشييع پيكر پاك او و ازجلسات فراواني كه در بزرگداشتش برپاشد، متجلي گرديد و من نيازي نمي بينم كه در اين مقال بيشتر سخن بگويم. تندگويان،به تاريخ انقلاب پيوست. ذكرخاطره خود نوعي داوري است و گفتم كه داوري مشكل است،من چگونه مي توانم خود را ازتمامي خاطرات و احساس ها رها كنم و به داوري بنشينم،فقط اميدوارم كه در شرح استاد جواد،دروادي خودستايي نيفتاده باشم. بيش ازهرچيزكوشيدم اين نكته را شرح دهم كه علت اصلي سفرجواد به جنوب احساس وظيفه بود.اولين بار،وقتي تمامي اخبار مربوط به آبادان سخت و تلخ و طاقت فرسا مي نمود،مديربرنامه ريزي، پيشهاد رفتن به ميان عزيزان آباداني را كرد. فرق هم نمي كرد؛اين احساس تمامي ما بود،او به زبان آورده بود و نمي شد كه نرفت.
امروز كه جنگ پايان پذيرفته و آب ها از آسياب افتاده است؛شايد كسي بپرسد كه به چه دليل،يك وزير بايستي به استقبال آن همه خطر برود و شايد در مورد عاقلانه بودن اين كار ترديد كند. واقعيت اين است كه اين كار وظيفه بود، عين عقل بود. انجام وظيفه به هنگام خطر، جايي براي اين گونه سؤالات باقي نمي گذارد.
اگرغيرازاين بود كه جاي پرسش و تعجب مي بود! شايد در ارزيابي عملكرد دوران كوتاه وزارت جواد،شبهه سرعت عمل به پندارهايي راه يابد.با توجه به آن چه شرح آن در اين داستان رفت،گمان مي كنم كه هر كس بداند كه درآن شرايط فقط سرعت تصميم گيري مهم بود.
زمان،آن چنان سرعت در تصميم گيري را اقتضاء مي كرد جاي هيچ درنگي نبود. چگونه ممكن بود كه در حدود از يك سال و نيم يا دو سال پس از پيروزي انقلاب و در حالي كه دشمن- با آن گستردگي- به صنعت نفت حمله كرده بود و صنعت نفت بدون هيچ گونه دفاعي مورد شديد ترين و سبعانه ترين حملات دشمن قرار داشت، نشست و با تأني تصميم گرفت. سرعت، لازمه شرايط آن زمان بود.
انقلاب و دفاع از صنعت، به هر چيزي سرعت داده بود بايستي تند عمل مي كرديم و ديگر راهي نبود و براي جواد نيز،چه،او فرزند انقلاب بود. نويسنده:مهندس سيدحسن سادات ،معاون شهيد تندگويان در دوره وزارت نفت آن بزرگوار و كفيل مهندس تندگويان در يك سال اول اسارتش. شاهد ياران شماره 47 انتهاي پيام/ز
نظر شما