وداع
سهشنبه, ۰۲ خرداد ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۰۲
مردم ريخته بودند توي كوچه ها و خيابانها. ماشينها سپر به سپر راه بندان كرده بودند. بوق مي زدند و چهار چراغ مي دادند. عده اي هم صفحه اول روزنامه را چسبانده بودند به برف پاك كن ماشينهايشان. كلمات روزنامه ها روي برف پاك كن ها مي رقصيدند: «خرمشهر آزاد شد.»
مادر لبه چادرش را كشيده بود روي زنبيل ميوه. زنبيل لبالب از پرتقالهاي درشت و سيبهاي سرخ بود.
مچش تير مي كشيد. مانده بود كه چطور از لابه لاي اين همه ماشين، خودش را به خانه برساند. نفسي چاق كرد و زنبيل را برداشت. با زحمت از لابه لاي ماشينها عبور كرد. دم مسجد، پور مهدي داشت شيپور بزرگي را به ديرك مي بست. بسيـجي ها هم ايستـاده بودند سر كوچـه و نقل و شيريني پخش مي كردند. بوي اسپند كه آمد، عطر ياد محمود وجود مادر را پر كرد. بويي كشيد و رفت به طرف پورمهدي.
پورمهدي از نردبـان چوبي پريد پاييـن و راديو و آمپـلي فايـر را روشـن كرد. صداي كسي كه سرود مي خواند، خيابان را برداشت: «اين پيروزي... خجسته باد اين پيروزي...»
مادر دستش را دور دهانش گرفت: «آقاي پورمهدي، از محود خبري داري؟»
پورمهدي به سختي صداي او را شنيد. برگشت. مادر نفس نفس مي زد. خسته شده بود و زنبيل ميوه از ميان دستش ميل افتادن داشت.
پورمهدي با خوشرويي جواب داد: «نه مادر، خبري ندارم؛ اما هر جا كه باشه بالاخره پيداش مي شه.»
دستش را برد به طرف زنبيل: «بذار واست بيارمش.»
- نه مادر... اينها رو هم مثل همين شيرينيها تقسيم كنين.
- ولي اين فرق داره!
- اين پيروزي مال همه مردمه. من هم مي خوام سهيم باشم.
پورمهدي زنبيل ميوه را گرفت. يكي از سيبها از لب زنبيل افتاد. درشت بود و سرخ. پورمهدي سرش را انداخت پايين و گفت: «ايشالا عروسي محمود آقا خدمت كنيم.»
بلندگو داشت پيام امام خطاب به فاتحان خرمشهر را مي خواند. مادر به فكر افتاد: «محمود از بوي اسپند خيلي خوشش مي ياد. امروز هم كه روز شادي يه، برم سور و سات اسپند رو آماده كنم.» و به سمت كوچه رفت.
پورمهدي دوباره از نردبان چوبي بالا رفت. سر ريسه رنگي را محكم كشيد و به دور يك ميله كه لب پشت بام مسجد نشسته بود، بست. چراغها كه روشن شد، عرق پيشاني اش را با آستين گرفت و چشم انداخت به خيابان. راه باز شده بود؛ اما ماشينها خيلي كند حركت مي كردند. ده تا اتوبوس كنار خيابان ايستاده بودند. چند تاشان هنوز با گل استتار شده بودند.
قيافه اتوبوسها و پاسداران جواني كه سريع پياده مي شدند، براي پورمهدي ناآشنا بود. يكي از نوجوانان مسجد، پا تند كرد و آمد پاي نرده بان و سرش را گرفت رو به بالا و گفت: «از جبهه اومده ن... همه شون پاسداران.»
- از بچه هاي اصفهان كسي توشون هس؟
- نه، هموشن از تهران و همدان اومده ن.
- حتماً خبراي خوبي از آزادي خرمشهر دارن.
- به... ولي... انگاري همه شون خسته ن... يا چه مي دونم... دمغ و دلخورن!
پورمهدي لبخندي زد و گفت: «شايد اومدن اصفهان، هواخوري!»
- نمي دونم؛ ولي رئيسشون، نشوني خونه محمود شهبازي رو مي خواست، گفتم با شما صحبت كنه اسم شهبازي كه آمد، دل پورمهدي پايين ريخت. دستپاچه از نردبان آمد پايين. با عجله پرسيد: «ديگه چي گفت؟»
- فقط نشوني مي خواست... نه چيز ديگه اي.
پورمهدي صداي آمپـلي فاير را كم كرد. خطيب جمعه تهران داشت نحوه آزادي خرمشهر را تشريح مي كرد. صداي بلندگو هنوز تا سر خيابان مي رسيد. پورمهدي خودش را رساند به پاسداراني كه كنار خيابان جمع شده بودند. نوجوان رو كرد به پورمهدي: «اونه هاش، اون برادر، نشوني آقاي شهبازي را مي خواست.»
پورمهدي صف پاسداران را شكافت. همداني وسط جمعيت بود. با يك عصا زير بغلش و يك كوله پشتي روي دوشش. مثل بقيه شال سياهي دور گردن داشت. و يك پارچه مشكي هم روي بازويش بسته بود كه نگاه پورمهدي را به طرف خود كشيد. روي پارچه با رنگ سفيد اين كلمات نوشته شده بود: «تيپ 27 محمد رسول الله.»
پورمهدي شتابزده پرسيد: «نشوني شهبازي رو واسه چي مي خواين؟»
همداني گفت: «شما حتماً دوست شهيد شهبازي هستيد...»
پورمهدي خشكش زد: «مـ... مگه شهيد شده؟!»
همداني آهي كشيد: «آره، دو روز پيش شهيد شد.»
- اما... ما... مادرش؟!
- مادرش چي؟
- الان اينجا بود... خبر نداشت... دنبال محمود بود...
همداني با تعجب پرسيد: «ولي تا حالا تعاون بايد خبر شهادت محمود رو به خانواده اش داده باشه!»
پورمهدي افتاد جلو جمعيت و پشت سرش، سرتاسر كوچه از پاسداران سبزپوش پر شد. آنها با يك صوت حزين دم گرفته بودند: «گلبرگ سرخ لاله ها... در كوچه هاي شهر ما... بوي شهادت مي دهد...»
پورمهدي با خودش كلنجار مي رفت. مي خواست از همداني بپرسد: «مگه محمود كي بود كه اين همه همرزم واسش عزادارند؟»
اما باز قيافه محجوب و متواضع محمود جلو چشمش مي آمد كه با همان تواضع پاسخش را مي داد: «مگه فرقي هم مي كنه كه كي باشيم؟ مهم اينه كه بنده خوبي برا خدا باشيم.»
پورمهدي هنوز در خيالش با محمود حرف مي زد كه صداي بلندگوي مسجد رشته افكارش را پاره كرد. نماز جمعه تهران تمام شده بود و كسي مردم را به حضور در تشييع جنازه شهدا دعوت مي كرد: «امروز بعد از نماز بيش از دويست نفر از شهداي عمليات بيت المقدس از محل دانشگاه تهران تشييع خواهند شد. در ميان اين عاشقان خونين كفن، پيكر دانشجوي مبارز خط امام و جانشين فرماندهي تيپ محمد رسول الله، و فرمانده سپاه همدان بر روي دست شما امت داغدار تشييع....»
همه پاسدارن ساكت شده بودند و به راديو گوش مي دادند. پورمهدي هاج و واج شد. به حال محمود غبطه مي خورد، اما دلش مثل سير و سركه مي جوشيد. نگران مادر بود. احساس كرد كه نمي تواند توي چشمان او نگاه كند و خبر شهادت محمود را به او بدهد. پاهايش سست شد و برگشت. همداني پرسيد: «نمي خواي خونه رو نشون بدي؟»
پورمهدي به گريه افتاد: «آخه چطوري؟ مگه اون تن رنجور و اون دل شكسته چقدر تحمل داره كه يهو خبر شهادت جگرگوشه ش رو بشنوه؟»
- نگران نباش. اون محمودي رو كه من مي شناختم، حتماً پدر و مادرش رو واسه يه همچين روزي آماده كرده... همون جوري كه همه بچه هاي تيپ مي دونستند كه فرمانده شون موندني نيست.
هق هق گريه پورمهدي بيشتر شد: «اما مادر محمود نمي دونه پسرش فرمانده س... ديدن اين جمعيت...»
همداني تأملي كرد و برگشت به سمت جمعيت: «بچه ها، من و اين اخوي مي ريم خونه شهيد حاج محمود، به مادرش اطلاع مي ديم. شما بعداً بياين.»
جمعيت ايستاد. همداني و پورمهدي از پيچ كوچه گذشتند. بوي اسپند همه جا را برداشته بود. مادر ايستاده بود دم در و سيني اسپند را باد مي زد. قامت خميده او مثل نقشي در سراب مقابل چشمان پورمهدي بالا و پايين مي شد. نزديك تر شدند. مادر سرش به كار خودش بود. زغالها سرخ شده بودند و اسپندها دانه دانه از روي آن ورمي جهيدند.
صداي راديو هنوز مي آمد؛ اما نه از بلندگوي مسجد. كنار مادر يك راديو كوچك روشن بود. سرش روي سيني اسپند بود و گوشش به راديو و بادبزن حصيري ميان دستانش مي لرزيد. خبر را از راديو شنيده بود. انگار سعي مي كرد به خودش دلداري بدهد. هي صلوات مي فرستاد؛ اما نمي توانست جلوي گريه اش را بگيرد. يك آن متوجه پورمهدي و كسي كه با عصا كنار او ايستاده بود، شد.
پورمهدي عقب رفت. همداني چند گام به سمت مادر برداشت. دود اسپند توي صورتش پيچيد. ميان چشمانش حلقـه اي از اشـك نشست. دل دل كرد كه با چـه كلمـه اي آغاز كند. فكر كرد كه مـادر مي خواهد چيزي بپرسد. جلو رفت و گفت: «همه مي دونستن كه جاي محمود توي اين دنيا نيست.»
مادر حرفي نزد فقط با خودش نجوا مي كرد. همداني ادامه داد: «اگه خرمي به خونين شهر برگشت، از خون محمودها بود.»
مادر زير چشمي نگاهي به عصاي همداني انداخت و سرخي عقيق، نگاهش را روي دست او متوقف كرد. پاك يادش رفت كه همداني با او حرف مي زند جذبه انگشتري موجي از خيال در ذهن او انداخت. در تلألو انواري كه از عقيق به چشمان خسته او مي رسيد، قيافه خندان محمود نمايان بود. فقط نگاه مي كرد و لبخند مي زد؛ همان لبخند معني دار هميشگي.
جذبه انگشتر و قيافه خندان محمود، صورت مادر را به سمت دست همداني نزديكتر كرد. لبخندي آميخته با اشك صورت او را پر كرد. احساس كرد كه نبايد به اندازه يك پلك زدن هم از لذت ديدار محمود، محروم بماند. نزديكتر شد. دانه اشك كه روي دست همداني افتاد، يكدفعه قيافه محمود از صفحه عقيق پاك شد و سيماي امام حسين در هاله اي از نور ميان چشم و ذهن مادر نقش بست امام حسين گفت: «اون امانتي رو كه بيست و دو سال پيش بهت دادم؛ ديروز گرفتمش. الان پيش ماست... در جمع شهدا.»
مادر خواست به امام اظهار ارادت كند؛ اما سيماي امام از خيالش محو شد. نگاه او همچنان روي عقيق متوقف مانده بود.
همداني كه ديد مادر مات و متحير با صورتي نگران به عقيق خيره شده، فهميد كه راز سر به مهر انگشتر چيزي است كه سالها در دل مادر پنهان مانده است. انگشتر را با زحمت از انگشتش كشيد و به سمت مادر گرفت. مادر چشمانش را به زمين دوخت تا به آسمان ابري دلش مجال باريدن بدهد.
همداني گفت: «امانت محموده، بهم گفته بود كه اسراري داره؛ ولي هيچ وقت نگفت كه اين اسرار چيه.»
مادر با اشاره دست انگشتر را پس زد: «محمود خودش امانت بود؛ امانت امام حسين. اين انگشتر امانتي محمود بوده پيش شما. حتماً خواسته با اين انگشتر به يادش باشي. آره حتماً اينجوري يه.»
و صورتش را گرفت رو به آسمان. خورشيد تابستان وسط آسمان ايستاده بود و چند تكه ابر به سرعت از مقابلش مي دويدن. نفسش را بيرون داد با صدايي خفه گفت: «افسوس كه نشناختمت!»
منبع: كتاب راز نگين سرخ، نويسنده: حميد حسام، ناشر: نشر صرير، سال نشر: زمستان 78، صفحه 333-327.
نظر شما