قدرت خدا پشتوانه او بود ...
سهشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۴۹
«حماسه خرمشهر و شهيد هاشمي» در گفت و شنود شاهد ياران با مهرانگيز دريانوردي
نخستين بار كي و چگونه با شهيد هاشمي آشنا شديد؟
قبل از اينكه خرمشهر كاملا به دست عراقي ها تسخير شود، من ايشان را كه چهره و هيكل كاملا مشخصي در ميان ديگران داشتند، آن طرف آب ديدم. نمي دانم متوجه اين تعبير اين طرف آب و آن طرف آب مي شويد يا نه؟ آن طرف آب در واقع خرمشهر اصلي بود كه همه ادارات و منازل در آنجا قرار داشتند و به دست عراقي ها افتاده بود.اين طرف آب كوت الشيخ بود و شهرك آريا و هتل كاروانسرا و هتل پرشين كه در دوران قبل از انقلاب، جاي از ما بهتران بودند و كساني مثل هويدا و امثالهم همراه با خواننده ها و هنرپيشه ها به آنجا مي آمدند و پايگاه نيروي دريائي بود و جاده آبادان- اهواز.
چند روزي كه ما امدادگرها در خرمشهر مشغول رسيدگي به زخمي ها بوديم، گويا شهيد هاشمي، كار ما و مسئولين آشپزخانه مسجد جامع را زير نظر گرفته بودند. روزهاي بحراني و سختي بود كه احتمال سقوط شهر مي رفت و شمار كشته ها و زخمي ها بسيار بالا بود و ما چند امدادگر اندك، ديگر رمقي نداشتيم و خستگي در چهره همه موج مي زد. شهيد هاشمي آمدند و گفتند كه من نيروها را در هتل كاروانسرا مستقر كرده ام و شما هم بهتر است همگي به آنجا بيائيد، و من همه امكانات را در اختيارتان مي گذارم. ديگر در خرمشهر امكاني براي مقاومت باقي نمانده و فشار دشمن خيلي زياد شده بود، شايد بشود گفت كه در 100 متري ما بودند و به راحتي ديده مي شدند. ايشان گفتند اينجا دارد كاملا تخريب مي شود و بهتر است به هتل كاروانسرا برويم. من روي ايشان شناختي نداشتم و بچه هاي سپاه و ارتش هم هنوز در آنجا بودند. از آنجا كه اطراف ما را منافقين و ستون پنجم دشمن پر كرده بود، چندان نمي شد به كسي اعتماد كرد. يادم هست ما حتي به كساني كه براي تهيه گزارش و عكس مي آمدند، اجازه نمي داديم وارد مقر ما بشوند، واقعا نمي شد حتي به بغل دستي خودت اعتماد كني، چون ممكن بود نفوذي باشد. در هرحال من زياد به حرف ايشان اعتماد نكردم. روز دوم و سوم، باز ايشان اين پيشنهاد را به بچه هاي گروه دادند. البته جز آقاي خليلي و من و خانم نجار، ديگر كسي نمانده بود. مسئول ما آقاي خليلي و دكتر سعادت بودند. دكتر سعادت با يكي از خواهرهاي امدادگر به خط مقدم رفته بود. فكر مي كنم كادر آشپزخانه را قبلا برده بودند. اينها آخرين گروه هائي بودند كه در مسجد جامع حضور داشتند.
آيا شما و كادر امداد در مسجد جامع مستقر بوديد؟
خير، روبروي مسجد جامع و در مطب دكتر شيباني كه دندانپزشك بودند و خودشان رفته بودند، مسقر بوديم. بعد از اينكه بيمارستان و كادر پزشكي آنجا از بين رفت و ديگر پزشكي نبود كه من در كنارش كار كنم، همراه با چند تا از خواهرها و برادرها، همراه با آقاي خليلي و دكتر سعادت به مطب دكتر شيباني رفتيم. گمان مي كنم دكتر سعادت الان در قم باشند. روزهاي آخر سقوط خرمشهر بود.آتش خيلي سنگين و دشمن خيلي نزديك شده بود و مبارزه ما از كوچه به كوچه گذشته و به چهره به چهره رسيده بود. واقعا ديگر كاري از دست ما بر نمي آمد. تعدادي از عزيزان ما در محاصره گرفتار شده بودند. در اين روزها بود كه شهيد هاشمي آمدند، نمي دانم همان روز آمده بودند يا چند روز قبل از آن، چون من آن قدر درگير كارهاي خودم بودم كه متوجه چيزي نمي شدم. همه برادرها و تعدادي از بستگان خودم در محاصره عراقي ها بودند، مضافاً بر اينكه تعداد زخمي ها خيلي زياد بود. آقاي هاشمي دو سه بار ديگر هم گفتند راه بيفتيد، ولي من باز مسئوليت را به آقاي خليلي ارجاع دادم تا اينكه شهر كاملا تخليه شد. حالا ديگر دشمن به مسجد نزديك شده بود و كاري از دست كسي بر نمي آمد. عده اي از بچه ها در خطوط مقدم گرفتار شده بودند، اما در اطراف مسجد جامع جز من و نگهباني كه برايم گذاشته بودند، ديگر كسي باقي نمانده بود. بالاخره ناچار شديم حركت كنيم. شهيد هاشمي يك ماشين بزرگ را كه گمانم آريا بود، آوردند. لحظه وحشتناكي بود. اگر مي مانديم اسير مي شديم، اما دلمان هم نمي آمد خرمشهر را ترك كنيم. خانم نجار و آقاي خليلي سوار ماشين شده بودند، ولي من دلم نمي آمد مطب را ترك كنم. نگهبان هم با اسلحه ژ-3 دم در ايستاده بود و نگهباني مي داد.
سرباز بود؟
خير، از مردم عادي بود. براي مطب نگهباني مي داد. در لحظه اي كه كيفم را برداشتم تا مطب را ترك كنم، ناگهان رگبار گلوله باريدن گرفت تركشي به گردن او خورد. وضعيت بسيار هولناكي بود. من توي حياط خلوت، بين تركش ها گير كرده بودم؛ نه مي توانستم به نگهبان نزديك بشوم و نه قدرت برگشتن داشتم.آقاي هاشمي فرياد مي زد: «بيا بيرون! بيا بيرون!» و من فرياد مي زدم: «امكان ندارد اين كار را بكنم، مگر اينكه اين برادر زخمي را با خودمان ببريم.» كاري از دستم براي آن برادر زخمي بر نمي آمد، اما دلم هم نمي آمد او را تنها رها كنم و بروم. شهيد هاشمي داد مي زد: «بيا! ديگر چيزي نمانده كه عراقي ها برسند. مي خواهي اسير بشوي؟» همه معتقد بودند كه آن زخمي رفتني است، ولي من شغلم و عواطفم اجازه نمي داد كه حتي اگر نفس هاي آخر يك زخمي هم باشد، او را به حال خودش رها كنم. بالاخره شهيد هاشمي آمد و او را بغل زد و توي صندوق عقب ماشين گذاشت و ماشين به سرعت حركت كرد. كافي بود يكي از تيرهائي كه دشمن به طرفمان انداخت، به لاستيك ماشين مي خورد، همگي كشته يا اسير مي شديم. معجزه بود كه تير به ماشين اصابت نكرد. شهيد هاشمي در آن لحظات پر اضطراب محاصره دشمن متجاوز، جان خودش را به خطر انداخته و براي بردن ما به هر آب و آتشي زده و ماشيني تهيه كرده بود.انصافاً در آن شرايط اين جور كارها جرئت زيادي مي خواست.
در هرحال از روي پل گذشتيم و آن طرف پل به درمانگاهي رسيديم كه گمانم متعلق به شير و خورشيد سرخ آن موقع بود و هنوز كاركنان آن، آنجا را ترك نكرده بودند و به زخمي ها مي رسيدند. فورا نگهبانمان را به اتاق عمل بردند و هركاري از دستشان بر مي آمد، برايش انجام دادند، ولي طفلك بيشتر از 8 دقيقه دوام نياورد و شهيد شد. من از تصور اينكه نگهبان ما با اين وضع از دست رفته بود، ضجه مي زدم. ما حتي نفهميديم كه او همشهري ما بود يا نه، هرچند فرقي هم نمي كرد. هر كه بود برادر عزيز ما بود. آن روزها همه برادر و همشهري و هم خون بودند. دلم نمي آمد جنازه او را بگذارم و بروم. دشمن از زمين با تانك پيش مي آمد و پشت سرش نيروي پياده و از هوا هم ميگ ها به قدري پائين مي آمدند كه دائما ديوار صوتي شكسته مي شد و سايه ميگ ها روي زمين مي افتاد. شرايط بسيار دشوار شده بود. شهيد هاشمي واقعا از دست ما عصباني شده بود و فرياد مي زد حركت كنيد،دشمن دارد به ما مي رسد و من دلم نمي آمد راه بيفتم. آقا بنده خدا اسير ما شده بود و نمي دانست چطور ما را آرام كند!
بالاخره سوار ماشين شديم و به هر زحمتي بود خودمان را به هتل كاروانسرا رسانديم. در آنجا شهيد هاشمي و همراهانش براي ما آب آوردند، آبي كه خوش طعم ترين آبي بود كه در عمرم خورده بودم. وقتي به هتل رسيديم شهيد هاشمي گفت: «بچه هاي آشپزخانه از همشهري هاي خودتان هستند، خيالتان راحت باشد.» كنار در ورودي اتاق بزرگي بود كه آن را در اختيار ما گذاشتند و به ما گفتند كه همه چيز را برايتان آماده كرده ايم. متوجه شديم چند نفر از خواهرهاي شهرمان كه در مسجد كار مي كردند، آنجا هستند و كمي آرامش پيدا كرديم.از آن روز بود كه ما با شهيد هاشمي كار كرديم.
شهيد هاشمي چون سيد بود، همه ما به ايشان مي گفتيم: «آقا» و كسي اسمش را صدا نمي زد.آقا پشتوانه بسيار محكمي بود. قد و قامت بسيار بلندي داشت، در چهره اش آرامش و اعتماد به نفس عجيبي به چشم مي خورد كه واقعاً به مخاطب آرامش مي داد.
من تصميم داشتم به خرمشهر برگردم، چون از برادرهايم خبر نداشتم. يكي از پسرعموهايم را در لحظه آخر به هتل آوردند. تير خورده و قطع نخاع شده بود. وقتي صورتش را شستم، متوجه شدم پسرعموي خودم هست. زخم هايش را بستيم و نمي دانم او را به كدام شهر اعزام كرديم و الحمدلله زنده ماند.
در هرحال هرچه شهيد هاشمي گفت كه نمي شود بروي و شهر در محاصره است، گفتم عده زيادي آنجا زخمي هستند و مي ميرند، من بايد بروم. بالاخره اصرار من باعث شد كه ايشان ماشيني را آماده كند و همراه آقاي ديگري كه فكر مي كنم برادر آقاي صندوقچي بود، راه افتاديم. وقتي روي پل رسيديم، مثل مهي كه شمال روي زمين مي نشيند، از شدت انفجار و آتشباران دشمن، نمي شد يك متر جلوتر را ديد. آقا ماشين را دورتر از پل نگه داشت و گفت بقيه راه را خودم پياده و سينه خيز مي روم. غبار غليظي همه جا را گرفته بود و اصلا نمي شد پل را ديد. ما هرچه پافشاري كرديم دنبال ايشان برويم، قبول نكرد و گفت: «صبر كنيد، خودم مي روم، چون ممكن است دشمن تا روي پل رسيده باشد و شما را اسير كند.» شهيد هاشمي رفت و در ميان دود و غبار گم شد و ما هراسان و ساكت منتظر مانديم. فقط صداي انفجار و گلوله شنيده مي شد. بعد از مدتي آقا برگشت و گفت: «ديگر نمي شود جلو رفت.» ما فكر كرديم عراقي ها را ديده، ولي او با افسوس گفت پل را زدند. تصورش را هم نمي توانستم بكنم پلي كه سال هاي سال محكم و استوار روي شط ايستاده بود و مردم، از آنجا به طرف آبادان مي رفتند، نيست و نابود شده باشد. ترديد نداشتم كه هنوز عده اي در خرمشهر مانده اند، ولي ديگر هيچ راه نجاتي براي آنها وجود نداشت. آنها يا در اثر زخم و خونريزي، شهيد و يا اسير مي شدند. بعدها فهميدم كه برادرهايمان از جاده ديگري از خرمشهر بيرون رفته اند.
وقتي مي گويند مردم خرمشهر با دست خالي مي جنگيدند، واقعا همين طور بود. كساني كه سربازي رفته بودند، تفنك ام – يك داشتند، ولي بقيه اسلحه اي نداشتند و فقط مانده بودند كه وقتي كسي زخمي يا شهيد مي شود، اسلحه او را بردارند و بجنگند، ولي اين اسلحه هاي ابتدائي در مقابل تجهيزات بسيار پيشرفته عراقي ها كارساز نبود. وقتي همه متوجه شديم كه ديگر نمي توانيم براي عزيزانمان و خانه و كاشانه غصب شده مان كاري بكنيم، سكوت مرگباري بر همه ما مستولي شد.
شهيد هاشمي از ما خواست به او كمك كنيم و گفت كه براي انجام كارها به كمك همه ما نياز دارد. ما احساس مي كرديم بعد از اشغال شهرمان، ديگر كاري نداريم بكنيم و حرف هايش را خيلي جدي نمي گرفتيم و از خودمان مي پرسيديم: «مثلا او با اين عده كمي كه همراه آورده مي خواهد چه كار كند؟» در روزهاي بعد بود كه فهميديم بعثي ها خيال ندارند در حد اشغال خرمشهر بمانند و نقشه كشيده اند تا آبادان و حتي اهواز هم پيش بروند و بلكه همه خوزستان را بگيرند. شهيد هاشمي از آينده و برنامه هائي كه داشت و از نيروهاي كمكي و رسيدن وسايل و ادوات نظامي حرف مي زد. ما قبلا از اين وعده ها كه هيچ وقت تحقق پيدا نكرده بودند، زياد شنيده بوديم و اين حرف ها را باور نداشتيم.آقاي خليلي و چند نفر ديگر كه از بيكاري خسته شده بودند، خداحافظي كردند و رفتند تا در بيمارستان آبادان مشغول كار بشوند. متاسفانه من ديگر هيچ وقت آن همكاران و عزيزان فداكار و يادگارهاي آن روزهاي پرتلاش را نديدم. ان شاءالله هرجا كه هستند سالم و موفق باشند.
در هرحال من و خانم نجار و خانم هاي آشپزخانه نشستيم و در باره حرف هاي شهيد هاشمي فكر كرديم و بالاخره به اين نتيجه رسيديم كه هر كمكي از دستمان بر مي آيد، انجام بدهيم. البته هنوز نشاني از تحقق وعده هاي ايشان نبود و ما با شك و ترديد در نظم و آماده سازي آنجا كمك مي كرديم.
شهيد هاشمي چه ضرورتي احساس كرده بود كه گروهي چريكي را آورده و آنجا مستقر كرد. در باره نحوه كار اين گروه برايمان توضيح بدهيد.
ما در آنجا ارتش مختصري داشتيم كه خيلي هم فداكار بودند. يكي از فرماندهان آنها شهيد اقارب پرست بود و چند تن ديگر. اين ارتش از كجا آمده بود؟ نمي دانم. با توجه به اينكه دژ خرمشهر فرو ريخته بود، اينها سعي داشتند از ساير نقاط دفاع كنند و جلوي پيشروي دشمن به آن نقاط را بگيرند. دائما هم به ما مي گفتند كه كمك مي رسد. بچه هاي سپاه خرمشهر هم بودند كه جلو مي رفتند و مثل برگ خزان مي ريختند و عده بسيار كمي از آنها زنده ماندند. حدود 40 نفر از روحانيت قم هم آمدند كه شيخ شريف هم در ميان آنها بود. نمي دانم اين نيروهاي مردمي از كجا آمدند، چون ما هر چه مي پرسيديم پس نيروي كمكي كي مي رسد؟ وعده مي دادند كه مي آيد و نمي آمد و ما بسيار خشمگين بوديم. اينها مي گفتند ما از گروه شهيد چمران هستيم.
ولي خيلي ها مي گويند كه اين يك گروه متفاوت بود و بعدها با هم همكاري كردند.
بله، من هم اين را شنيده ام، ولي شهيد هاشمي گفتند كه ما جزو گروه جنگ هاي نامنظم آقاي چمران هستيم و خود ايشان هم الان در غرب هستند و ما زير نظر ايشان هستيم. من هم شناختي روي شهيد چمران و گروهشان نداشتم و فقط ايشان را به عنوان يكي از اعضاي دولت مي شناختم. نمي دانستم كه ايشان گروهي را تشكيل داده اند و در پاوه هستند و گروه آقاي هاشمي را هم به اينجا فرستاده اند. يك روزي هم شهيد چمران به هتل كاروانسرا آمدند و من عكس آن روز را دارم. خيلي راحت با شهيد هاشمي و گروهش برخورد كردند و كاملا معلوم بود كه آنها را از خودشان مي دانند.
رابطه گروه شهيد هاشمي و گروه فدائيان اسلام با بقيه گروه هاي مبارز چگونه بود؟ آيا با هم همكاري مي كردند يا هر گروهي خط مشي و استراتژي خودشان را داشتند؟
الان كه اسم برديد يادم آمد كه اول همين نام «فدائيان اسلام» را گفتند كه تحت لواي نام شهيد نواب بودند. اتفاقاً دختر شهيد نواب هم به آنجا آمدند و خوشحال شدند و گفتند: «نام پدر مرا زنده كرديد.» از نظر رابطه با گروه هاي ديگر، اوايل ارتباط ها خيلي خوب بود. آنها در هتل پرشين بودند و ما در هتل كاروانسرا. كمك هائي كه به فدائيان اسلام مي رسيد، خيلي زياد بود، يعني نيروهائي كه به اين هتل مي آمدند،اعم از منقضي خدمت ها و كمك هاي مردمي، بسيار زياد بود. ما در هتل كاروانسرا حتي سبزي تازه و ماهي تازه هم داشتيم و مرتبا گوسفند ذبح مي كرديم و غذاي گرم داشتيم، درحالي كه در مسجد جامع، مدت ها بود كه فقط كنسرو مي خورديم و بعد هم فقط نان و خرما بود و حتي كنسرو هم به دستمان نمي رسيد. وقتي شهيد هاشمي آمد، رفاه زيادي را با خود آورد. نمي دانم چه قدرتي در تهران پشت ايشان بود كه خيلي رفاه داشتيم. دوستان ما كه مي آمدند و من چند بار به آنها ميوه تازه و سبزي خوردن دادم، باورشان نمي شد و مي پرسيدند: «شما چطور اين قدر در رفاه هستيد؟» آنها در كمبود و فقر كامل بودند و همين مسئله تا حدي باعث تضاد بين دو گروه شد و بچه هاي سپاه ما از شهيد هاشمي كنار كشيدند. گروه اولي كه با شهيد هاشمي آمده بودند، تعداد محدودي بودند، از جمله آقاي قاسم صادقي كه مسئول تداركات بود. در عرض سه چهار روز آن قدر افراد آمدند كه تمام اتاق هاي هتل پر شد و ناچار شدند آنها را در لابي و حياط اسكان بدهند. از همه ارگان ها هم مي آمدند. نمي دانم چه كسي اينها را پشتيباني مي كرد. فكر مي كنم فرمانده فدائيان اسلام در تهران بود كه آنها را مي فرستاد كه نامش يادم نيست.
آقاي خلخالي، عبدخدايي يا رفيعي نبودند؟
چرا، اسم آقاي عبدخدائي را زياد مي شنيدم. يك بار هم خودم به دفترشان رفتم. آقاي خلخالي كه دائما مي آمد و سركشي مي كرد. گاهي كه ما در مضيقه سوخت، بنزين، مواد غذايي و ضروريات ديگر قرار مي گرفتيم، آقاي خلخالي مي گفت كه برداشتن اينها از مغازه ها و منازل مردم، خلاف شرع است. بچه هاي فدائيان اسلام كه آمدند، بعضي هايشان در چنين مواردي مي رفتند و به اصطلاح اين چيزها را مصادره مي كردند.
آقاي خلخالي و آقاي هاشمي ارتباطات تنگاتنگي داشتند. شما از اين ارتباط چيزي به ياد نداريد؟
نه، اصلا. آقاي خلخالي يك بار آمدند و به هتل پرشين هم سر زدند. من ديگر ايشان را نديدم، ولي حتما همه امور زير نظر ايشان بود، چون اين همه امكانات چيز عجيبي بود.
شيوه جنگيدن فدائيان اسلام چگونه بود؟ داخل شهر مي رفتند يا خط مرزي را نگه مي داشتند؟
مثل گروه هاي ديگر عمل مي كردند. در آنجا سه گروه بودند: سپاه خرمشهر، فدائيان اسلام و ارتش و هر كدام در محدوده زير پل و جاده ذوالفقاريه سنگرهائي داشتند.
بچه هاي فدائيان اسلام بيشتر در كوي ذوالفقاريه بودند؟
آنجا هم بودند، زير پل هم بودند. گروه ما زير پل مستقر بود، سمت راستمان ارتش و سمت چپمان سپاه خرمشهر بودند.اوايل اختلافات زياد نبود و همه با هم همكاري مي كردند و وقتي قرار بود عمليات چريكي انجام شود، با كمك هم انجام مي دادند. غواص هايمان بودند كه از زير آب مي رفتند تا ببينند دشمن تا كجا پيشرفت كرده و تا كجا آمده. گاهي هم آنها نفوذ مي كردند و ما اين طرف آب هم گاهي اسير عراقي داشتيم. اوايل همه چيز منظم و خوب بود.
از دوران اسكان در هتل كاروانسرا، خاطره خاصي از شهيد هاشمي در ذهنتان چيست؟
شيوه فرماندهي ايشان چيز عجيبي بود. اي كاش ايشان را ديده بوديد. هيبتي داشت كه بلاتشبيه به بعضي از توصيفاتي كه از حضرت ابوالفضل العباس مي شود، شباهت دارد.هم صداي رسا و هم قامت بلندي داشت و بسيار قوي بود و به محض اينكه فرمان مي داد، در جا اجرا مي شد. بسيار فرمانده مقتدري بود.
تعامل شهيد هاشمي با گروه امداد چگونه بود؟
آقاي صندوقچي معاون دفتري شهيد هاشمي بود و من هم تقريبا يكي از معاون هاي شهيد هاشمي بودم و هر اكيپي كه مي آمد، من هم بايد نظارت مي كردم و نظر مي دادم.
پس شما وارد مسائل نظامي هم شده بوديد؟
من در سال 58 در بسيج دوره نظامي ديده بودم و بنابراين هم در امداد و هم نظامي بودم. زماني كه اسلحه امداد از من گرفته شد، مجبور شدم اسلحه بردارم و بجنگم. البته هر كسي كه در خرمشهر بود، همين كار را مي كرد و من كار خاصي نكردم، ولي شهيد هاشمي و گروهشان داوطلبانه خانه و زندگي را رها كرده و به آنجا آمده بودند.
شهيد هاشمي چه مدت در هتل كاروانسرا بودند؟
فكر مي كنم تا دو ماه بعد از رفتن من، يعني تا خرداد 61 بودند. بعد از شهادت شهيد چمران، مسائلي پيش آمد و ايشان مجبور شد به تهران برگردد.
شما چرا برگشتيد؟
ديگر نيازي به من نبود. من تا زماني بودم كه فرماندهان به نيروهاي زيردستشان مي گفتند: «نترس! ببين اين خواهر هم مانده و نرفته.» وحشت خيلي زياد بود. اگر شاخه درختي تكان مي خورد، انسان احساس مي كرد عراقي نزديك شده است. دشمن سر مي بريد. من واقعا به بچه ها حق مي دادم كه بترسند. خود من هم اوايل وقتي جسد مي ديدم، وحشت مي كردم، ولي بعدها عادت كردم. اكيپ ها مي آمدند و بعضي از بچه ها وقتي سر بريده يا وضعيت وحشتناك جنازه هارا مي ديدند، توي شوك مي رفتند. جوان بودند و چنين چيزهائي را نديده بودند. زمين هم كه صاف بود و جائي براي پنهان شدن وجود نداشت تا وقتي كه بچه هاي جهاد آمدند و زير نظر شهيد هاشمي سنگرسازي كردند. متاسفانه خيلي از لودرچي هايمان هم كه بيشتر بچه هاي جهاد اصفهان بودند، شهيد شدند. گاهي اوقات خود لودر هم از بين مي رفت و بلافاصله لودر ديگري را جايگزين مي كردند. همه امكانات زير نظر آقاي هاشمي بود و اگر ايشان نبود، اساسا آن هماهنگي و فرماندهي عالي اتفاق نمي افتاد. نيروهاي ديگر هم آنجا بودند، از جمله ارتش و سپاه خرمشهر، ولي قدرت و مديريتي كه ايشان در باره نيروها و امكانات مردمي داشت، از همه بيشتر بود. پشتوانه و حمايت مردمي هم از ايشان بيشتر از همه بود، طوري كه هميشه اسلحه خانه ما پر از مهمات بود.
چه اسلحه هايي داشتيد؟
ژ- 3، يوزي، خمپاره، نارنجك، آر. پي. جي. همه چيز بود. هتل كاروانسرا زيرزميني داشت كه اسلحه ها را آنجا نگه مي داشتيم و مدتي هم خود من مسئول آنجا بودم.
پس شرايط نسبت به روزهاي اول كه اشاره كرديد اسلحه تان فقط ام- يك بود، خيلي تغيير كرده بود.
اين شرايط مربوط به اين طرف آب است، آن طرف آب ما هيچ چيز نداشتيم. پسرك كوچولوئي داشتيم شبيه به حسين فهميده به اسم بهنام محمدي كه خيلي براي ما عزيز بود. مي گويند 13 سال داشت، ولي به نظر من خيلي كوچك تر بود. سبزه چرده با مزه اي بود و اصلا به او اسلحه نمي دادند. مي گفت: «ندهيد، خودم مي روم تهيه مي كنم.» مثل يك قرقي از كنارتان رد مي شد و متوجه نمي شديد. نمي دانم چطور از تاريكي شب و از دشمن نمي ترسيد! مي رفت به سمت سنگر عراقي ها و با يك كلاش برمي گشت! همه ما مات مي مانديم. مي گفتيم: «وروجك! چه طوري اسلحه گير آوردي؟» مي گفت: «به من اسلحه نداديد، خودم رفتم گرفتم!» هر شب كارش همين بود! خوابش بسيار كم بود و خيلي زبر و زرنگ بود.
فردي كه آن دوران را درك نكرده و امروز از بيرون به آن روزها نگاه مي كند، تصوير روشني از مبارزين فدائيان اسلام و ساير گروه هائي كه آنجا بودند، ندارد. براي ما 24 ساعت از زندگي يك رزمنده را در آن شرايط ترسيم كنيد. وقتي به رفاه اشاره مي كنيد، شايد تصور غلطي در ذهن نسل فعلي نقش ببندد و آن را با رفاه خودش مقايسه كند. تصوير دقيق و همه جانبه اي از آن ايام را ارائه كنيد.
وقتي از رفاه صحبت مي كنم منظورم غذاي گرم است، چون رزمندگان ما مدت ها بايد با نان خشك مخصوصي كه نمي دانم از كدام شهر براي ما مي فرستادند، سر مي كردند. بهترين غذاي ما در آن طرف آب، كنسرو بود و خرما و گاهي كنسرو هم نمي رسيد. آنهائي كه در محاصره گرفتار مي شدند، نه فقط غذا كه آب هم نداشتند. ما واقعا هيچ چيز نداشتيم و با دست خالي مي جنگيديم. ما دبه ها را از آب پر مي كرديم تا به بچه ها برسانيم، ولي جاده زير آتش سنگين دشمن بود. با جيپ مي رفتيم و دبه ها را در فاصله اي كه مي شد رفت مي گذاشتيم، با اين اميد كه بچه ها در تاريكي شب بتوانند بيايند دبه ها را ببرند و آب بخورند. وقتي بچه ها در گمرك محاصره شدند، هرچه از ما آب خواستند نتوانستيم به آنها برسانيم، چون عراقي ها حد فاصل ما و بچه ها قرار گرفته بودند. بچه هائي هم كه در اطراف مسجد اصفهاني ها گير كرده بودند، همين وضعيت را داشتند. اين نكته را هم بگويم كه پايگاه بچه ها فقط مسجد جامع نبود. الان متاسفانه در فيلم ها يا نقل خاطرات فقط به مسجد جامع اشاره مي كنند، درحالي كه مساجد اصفهاني ها، مولوي، امام صادق و بسياري ديگر هم بودند، منتهي مسجد جامع آخرين مسجد بود كه پشت آن پل قرار داشت و چون مسجد بزرگي هم بود، همه آذوقه و نيروهااز اينجا به مساجد ديگر تقسيم مي شد. بچه هاي ما خيلي مذهبي بودند و وقتي آقاي خلخالي آمدند و گفتند چيز برداشتن از خانه ها و مغازه هاي مردم خلاف شرع است، بچه ها از تشنگي و گرسنگي تلف مي شدند، اما در منزل يا مغازه مردم را باز نمي كردند. اما اين طرف آب، در هتل كاروانسرا آب بود، غذاي گرم بود و آشپز آورده بودند. يادم هست شهيد زوار محمدي بود، آقاي علي اربابي بود، حسن آقا نامي بود.اين بندگان خدا تمام طول شب را كار مي كردند كه فردا صبح بتوانند در ساعت 10 براي سنگرها غذا بفرستند. از اين نظر مي گويم رفاه، چون آب، غذاي گرم و ماشين براي رزمنده ها نعمت بزرگي بود. اينها نعمت هائي بودند كه ما آن طرف آب نداشتيم. همين كه حداقل نيازهاي يك رزمنده تامين مي شد و مي توانست سر پا باشد، براي ما حكم نعمت بزرگي را داشت. گاهي آن طرف آب بچه ها نا نداشتند خودشان را دو قدم جلوتر بكشند يا زخمي ها كه خون از بدنشان رفته بود، آبي نبود كه لب هايشان را تر كنند.
فعاليت هاي شما به عنوان تنها زن امدادگري كه تا لحظات آخر مانديد، چه بود؟
وقتي خانم نجار مجروح شدند و رفتند، تنها خانمي كه باقي ماند من بودم كه همراه شهيد هاشمي و شهيد شاهرخ به سنگرها مي رفتيم. شهيد شاهرخ هيبت عجيبي داشت، هيكلي مثل هيكل قوي ترين مردان كه مسابقه مي دهند. بسيار قوي و شجاع بود و رزمنده ها واقعا به پشتوانه قدرت و روحيه اين دو نفر مقاومت مي كردند. فرماندهي شهيد هاشمي بي نظير بود و همه چيز را تحت نظارت داشت. اوايل كه سنگر نبود، به محض اينكه كسي سرش را بلند مي كرد، تير مي خورد. وقتي لودر آوردند و سنگرها كنده شدند، راحت مي توانستيم بنشينيم و راه برويم و عراقي ها ديد نداشتند. قبل از آن بچه ها مثل برگ درخت مي ريختند، لودرها كه آمدند، نعمت بزرگي بودند. عراقي ها نه تنها خرمشهر را گرفته بودند، بلكه به شكل نعلي شكل دور زدند و آبادان را هم محاصره كردند و متاسفانه جاده اهواز را هم گرفتند. من يك بار با راننده از جاده اهواز رفتم و هرچه خواستند مانع من بشوند و گفتند ممكن است اسير بشوي، گفتم من مي روم. ماشين ما به سرعت رفت، ولي ماشين هاي بعدي را عراقي ها متوقف كردند و همه اسير شدند.
وضعيت رزمندگان در آن شرايط دشوار چگونه بود؟ سنگرها كه آماده شد، شيفت ها عوض مي شد. اگر سرما بود كه بايد لباس هاي گرم زمستاني مي رسيد. پتو در سرماي سخت خوزستان نعمت است. باران هاي شديدي مي آمد، طوري كه سنگرها پر از آب مي شد و پتو هم كارساز نبود و زير گل و لاي مي ماند. كار يك رزمنده اين بود كه بايد جلوي پيشروي عراقي ها را مي گرفت، چون اگر اهواز را هم مي گرفت، كل خوزستان رفته بود. روزها برنامه رزمندگان به اين شكل بود.
شب ها چطور؟
شب ها كه وضعيت بسيار خطرناك تر بود. بسياري از شب ها من در سنگر جداگانه اي كه براي من كنده بودند، در خط مي ماندم. اوايل دكتر هم بود، ولي بعد كه پزشكان، شهيد يا مجروح شدند و يا رفتند، تنها من در سنگر امداد مانده بودم. سعي برادرها اين بود كه من جلو نروم و اسير نشوم و من در واقع در رديف 2 بودم. بچه ها با فرماندهي شهيد هاشمي و شهيد شاهرخ، هر روز مسافتي را جلوتر مي رفتند. شهيد شاهرخ هميشه بي اسلحه جلو مي رفت و با اسلحه برمي گشت! لابد نيازي به اسلحه احساس نمي كرد! روحيه عجيبي داشت و به قدري باهيبت بود كه حتماً دشمن از او مي ترسيد. گاهي آر.پي.جي برمي داشت. ولي مي داد به بقيه بچه ها! جالب اينجاست كه دست خالي مي رفت، ولي اسلحه مي آورد! چند باري هم چند اسير با خودش آورد! من به پشتوانه اين دو نفر كه اين قدر قوي بودن،د توانستم بمانم و آخرين فردي بودم كه برگشتم. همه آدم هاي عادي بودند، ولي شجاعت اين دو نفر ابدا عادي نبود. يكي از ذكرهائي كه شهيد هاشمي هميشه مي خواند، «فالله خير حافظ و هوارحم الراحمين» بود و واقعا هم تير نمي خورديم. افراد مختلف وقتي مرا كنار شهيد هاشمي و شهيد شاهرخ مي ديدند، شرمنده مي شدند و فرار نمي كردند. البته حق داشتند بترسند، چون گاهي برادرشان در كنار دستشان تكه پاره مي شد. من هم مي گفتم: «نترسيد! تير به شما نمي خورد.» مي گفتند: «از كجا مي داني؟» ما عادت كرده بوديم و از روي صداي سوت مي دانستيم كجا مي خورد و نيازي نبود سينه خيز برويم. با همين ذكري كه شهيد هاشمي مي خواندند، هيچ وقت به هتل ما موشكي، خمپاره اي نخورد، همين طور به سنگرهاي ما! جالب است كه همين كه از سنگري بيرون مي آمديم و به سنگر بعدي مي رفتيم، خمپاره يا موشكي به سنگر قبلي مي خورد. ايشان فقط يك بار در عمليات 17 دي مجروح شد. شهيد شاهرخ از آن عمليات برنگشت.
تصويري از رژه فدائيان اسلام در آبادان هست كه همگي به سردمداري شهيد هاشمي، بدون اسلحه رژه مي روند. شما در جريان اين ماجرا بوديد؟ بدون اسلحه رژه رفتن در شهري كه در معرض سقوط و در حال نبرد است، عجيب به نظر مي رسد.
براي ما عجيب نبود. شهيد هاشمي مي خواست ثابت كند كه با دست خالي هم مي توان در برابر دشمن مقاومت كرد و اين را ثابت هم كرد. اين كار، بيشتر يك جور تقويت روحيه خودي ها بود.
از نمازها و دعاهاي فدائيان اسلام خاطره اي داريد؟
ما اكثرا در سنگرها بوديم و فقط در همان محدوده و به جماعت مي خوانديم. نمازها بسيار منظم بودند. اگر زيارت عاشوراها و دعاي توسل ها نبودند كه ما قدرت مقاومت پيدا نمي كرديم. فقط با قدرت نماز و دعا بود كه مانديم. دعاي كميل هاي شب هاي جمعه بي نظير بودند و خود آقا و شهيد حاج حسن زوار محمدي كه مداح جمكران بود، مي خواندند و هر دو هم صوت زيبائي داشتند. زماني كه شهيد هاشمي نبود، نمازها به امامت شهيد محمدي انجام مي شدند. نمازهايمان بي نظير و دعاهاي كميل، توسل و عاشورا بسيار منظم و شورانگيز بودند.
از بازديد مسئولين از اين جبهه خاطره اي داريد؟
رهبر معظم انقلاب آمدند كه از بازديد ايشان در حياط هتل كاروانسرا فيلمي هست. آقاي رفسنجاني هم آمدند.
آيا شما در جلسه اي كه مقام معظم رهبري آمدند، حضور داشتيد؟ علت گلايه شهيد هاشمي از ايشان چه بود؟
شهيد هاشمي به آقا و به روحانيت فوق العاده احترام مي گذاشتند. آقا كه از هتل پرشين آمدند، از همه ياد كردند، اما نامي از فدائيان اسلام نبردند. شهيد هاشمي گفتند خوب است يادي هم از فدائيان اسلام بشود، آقا گفتند اسم مطرح نيست. بايد اسامي در قلب ها باشد. نيازي نيست كه گفته شود. اين گفتگو در برهه اي بود كه يك جور جو خاصي را در مورد فدائيان اسلام درست كرده و اخباري را به گوش آقا رسانده بودند و ايشان نامي از فدائيان اسلام نبردند و همين موجب كدورتي در دل شهيد هاشمي شد و تمام مدت سرش پائين بود. آقا سخنراني كردند و به مقرها رفتند.
بني صدر هم آمد؟
اين طرف آب كه بوديم نيامد، ولي قبلا كه آن طرف آب بوديم به فرمانداري آمد كه با پرخاش مردم روبرو شد و اهانت كرد و رفت. ما اعتراض مي كرديم كه فانتوم مي خواهيم كه پاسخ توهين آميزي داد كه مگر فانتوم نقل و نبات است كه به شما بدهيم. بگذاريد دشمن جلو بيايد و بعد فانتوم مي آوريم كه بدبختانه همين طور هم شد و دشمن جلو آمد و نتوانستيم جلوي پيشروي او را بگيريم و آن مصائب بر سر مردم آمد.
آيا پس از بازگشت شهيد هاشمي هم ايشان را ديديد؟
آخرين بار يك بار در دفتر آقاي عبدخدائي ايشان را ديدم و ديگر نديدم.
سال هاي 59، 60 اوج ترورهاي منافقين بود، اما در سال 61 تقريبا ريشه منافقين خشك شد و ترور موفقي نداشتند. به نظر شما چه عاملي باعث شد كه در سال 64، فردي كه ديگر جايگاه رسمي هم نداشت، ترور شد؟
شهيد هاشمي عليه صدام و منافقين خيلي شعار مي داد. آقائي هم بوداهل منجيل كه هميشه پاسخ ايشان را مي داد و دوتائي با هم شعار مي دادند. شهيد هاشمي از اين موضع گيري دست نكشيد و بعدها هم به اين كار، ادامه داد. ايشان از هيچ چيز و هيچ كس باك نداشت و نظرات خود را آشكارا بيان مي كرد.
و سخن آخر؟
خاطرات آن سال ها همه شيرين است. فرماندهي و رهبري شهيد هاشمي بسيار منظم و عالي بود. همه بچه هااز ايشان حرف شنوي داشتند و حتي اگر كمي تشنج و ناآرامي ايجاد مي شد، به محض اينكه ايشان مي آمد، همه دست و پايشان را جمع مي كردند. ايشان هميشه به سنگرها سركشي مي كرد كه مبادا كسي سر پست خود نباشد. شب هائي بود كه احدي جرئت نمي كرد جلو برود و ايشان و شهيد شاهرخ جلو مي رفتند. دو بار قرار بود عمليات باشد و من هم امداد بودم و همراهشان رفتم. عراقي ها خيلي نزديك شده بودند و هر دو با قدرت عجيب الهي جلو مي رفتند و از من هم مراقبت مي كردند. شهيد ايمان عجيبي داشت و قدرت الهي هميشه با او بود. هميشه ذكر فالله خيرا... بر لبانش بود و من مي ديدم كه تير مي آيد و به او نمي خورد. خداوند ارواح پاك شهداي ما را در اعلي علييين جاي دهد.
نظر شما