شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۱۷

حاج محمد حسن بصير ، پدر سردار شهيد«حاج حسين بصير»:

مي گويد: از دست دادن او برايمان سخت بود، چون بعد از شهادت پسرم اصغر خيلي تنها شده بودم؛ اما از اينكه مي ديدم حسينم به آرزويش، (يعني شهادت) رسيده است، خوشحال بودم. وقتي اين خبر را شنيدم، خدا را شكر كردم.

پدر سردار شهيد حاج حسين بصير در ابتدا مي گويد:
سال 1322، خداوند حسين را در شام غريبان عاشوراي حسيني به ما بخشيد. كودكي حسين مانند ديگر هم سن و سالانش در روستا، با بازي و درس و كمك به من در كار كشاورزي گذشت. ما خانواده اي مذهبي بوديم و دوست داشتم فرزندانم به يادگيري علوم ودستورات قرآني بپردازند؛ از اين رو حسين را درسن 5 سالگي به كلاس قرآن فرستادم. او از همان كودكي علاقه خاصي به حفظ و ياد گيري قرآن داشت.

پيرمرد نگاهش را به عكسي از كودكي حاج حسين، كه كنار همكلاسي هايش ايستاده، مي دوزد و ادامه مي دهد:
آن روز حسين شور شوق خاصي داشت. چون آب و هواي شمال مرطوب بود، مادرش چكمه اي برايش خريده بود تا مبادا حسين دچار رماتيسم شود. او در مدرسه ابتدايي «سنايي» درس مي خواند و دوست داشت ادامه تحصيل بدهد، اما به خاطر وضعيت بد در آمدم، تا كلاس ششم ابتدايي درس خواند و بعد پيش يكي از اقواممان رفت و در آنجا مشغول حرفه جوشكاري شد. مدتي بعد به فريدونكنار برگشت.

حاج محمد حسن بصير به فعاليت هاي سياسي شهيد در زمان رژيم پهلوي اشاره مي كند:
در همين رفت و آمدهايش به بابل و ساير شهر بود كه متوجه شدم، مخالف رژيم شاه است. در مسجد محل، نوجوانان و جوانان را اطراف خود جمع مي كرد و با آنها درباره انقلاب صحبت مي كرد. من مخالف اين كارش نبودم؛ چون خودم هم دل خوشي از آن رژيم نداشتم؛ چون من سالها در زمين هاي كشاورزي اربابان زورگو زحمت كشيده بودم.

در ادامه مي افزايد:
فعاليت هاي سياسي حسين ادامه داشت تا اينكه به تهران براي گذراندن خدمت سربازي رفت. بعد از آن، به روستا بازگشت و مشغول كار جوشكاري شد و در كنارش به فعاليت هاي سياسي اش ادامه داد.

از ازدواج سردار مي پرسيم:
23ساله بود كه به فكر سر و سامان دادن زندگي حسين افتاديم. دختر يكي از اقوام را به عقد او در آورديم و يكي از اتاق هاي خانه را هم براي زندگي به آنها داديم. حسين وهمسرش«آمنه براري» زندگي ساده خود را شروع كردند. چند سال بعد، حسين به همراه خانواده اش به تهران رفت و در آنجا ساكن شدند؛ اما مدتي بعد دوباره به فريدون كنار و نزد ما برگشتند. پسرم كارگاه كوچك آهنگري در فريدونكنار باز كرد و به حرفه جوشكاري ادامه داد.

به توصيف جنگ كه مي رسد، قدري مكث مي كند تا آن روزها را بهتر به ياد بياورد:
از همان اولين روزهاي آغاز جنگ حسين به جبهه رفت. هميشه حسين را با لباس خاكي بسيجي مي ديدم. بعدها متوجه شدم پسرم يكي از فرماندگان لشگر25كربلاست.
دامادش «مرتضي جباري» در جبهه به شهادت رسيده بود و حاجي از اينكه چرا او به فيض شهادت نمي رسد؛ ناراحت بود و مي گفت: « از خانواده شهدا، به خصوص مادران آنها خجالت مي كشم؛ چرا كه اين عزيزان فرزندان خود را در راه اسلام و آزادي ايران بخشيده اند، اما من هنوز لايق شهادت نيستم.»

پدر پير سردار شهيد، قطره اشكي را كه از گوشه چشمش جاري است را پاك مي كند و ادامه مي دهد:
با شهادت برادرش اصغر، بي تابي حسين براي شهادت بيشتر شد تا جايي كه يك روز دستان مادرش را بوسيد و گفت:« دعاي مادران به درگاه خداوند زودتر اجابت مي شود؛ مادر برايم دعا كن تا هر چه زودتر به آرزويم برسم.» مادرش دستانش را رو به آسمان بلند كرد و براي او دعا كرد.
درست 12 روز بعد از شهادت پسر كوچكم، حاج حسين هم به شهادت رسيد.

پدر شهيد در پايان اضافه مي كند:
از دست دادن او برايمان سخت بود، چون بعد از شهادت پسرم اصغر خيلي تنها شده بودم؛ اما از اينكه مي ديدم حسينم به آرزويش، (يعني شهادت) رسيده است، خوشحال بودم. وقتي اين خبر را شنيدم، دستانم را رو به آسمان گرفتم و خدا را شكر كردم.
او و تمام جواناني كه براي پاسداري از دين و مملكت به جبهه رفته اند لايق شهادت و همنشيني با سرور و سالار شهيدان امام حسين (ع) بودند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده