حاج حسين حكم پدر برايمان داشت
شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۱۷
هادي بصير ، برادر سردار شهيد «حاج حسين بصير»:
مي گويد: خمپاره اي به سنگري كه روبرويم بود اصابت كرد و آتش گرفت. جلوتر رفتم؛ ديدم كه حاجي هم آنجاست. او به جنازه شهيدي كه از سنگر بيرون آورده بودند اشاره كرد و گفت: او را مي شناسي؟ خوب كه به آن نگاه كردم، ديدم برادرم اصغر است. چشمانم دوباره به حاجي افتاد؛ او باحسرت خاصي برادرمان را در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد.
«برادرم را چون پدرم دوست داشتم؛ چرا كه او براي ما حكم پدر را داشت » اين جمله هادي بصير، برادر سردار شهيد حاج حسين بصير است. او علي رغم اختلاف سني زيادي كه با شهيد دارد اما به خوبي خاطراتن با او بودن را مرور مي كند؛ او از روزهايي حرف مي زند كه همراه با حاج حسين و ديگر برادر شهيدش، شهيد اصغر بصير دوشادوش يكديگر در جبهه مي جنگيدند.
برادر شهيد مي گويد:
من و حاجي 20 سال اختلاف سني با يكديگر داشتيم. او را چون پدر مي ديدم. نه تنها من بلكه اصغر هم چنين حسي نسبت به او داشت. در دوران كودكي هميشه حامي ما بود و علي رغم سختي هايي كه خودش كشيده بود، نمي گذاشت به ما سخت بگذرد. او كمك خرج خانواده بود و پا به پاي پدرم كار مي كرد.
هر وقت از سر كار به خانه مي آمد، بعد از خواندن نماز قرآن قديمي مان را از روي طاقچه اتاق برمي داشت و مشغول خواندنش مي شد. قدري كه بزرگتر شدم، او من و اصغر را با خود به مسجد برد. در آنجا با فعاليت هاي سياسي آنها عليه رژيم شاهنشاهي آشنا شديم و همراه با او به تظاهرات مي رفتيم.
لبخندي مي زند و گويي چيزي را به خاطر بياورد، ادامه مي دهد:
5 يا 6 ساله بودم كه حاجي ازدواج كرد. روز جشن عروس را سوار بر اسب كردند و به خانه آوردند.
خداوند 5فرزند به حاجي بخشيد كه اولين فرزندش فرشته بود. بعد از فرشته پسرش مهدي به دنيا آمد. حاج حسين علاقه خاصي به خانواده به خصوص فرزندانش داشت و از هيچ كوششي براي رفاه آنها دريغ نمي كرد.
برادر شهيد بصير به آغاز جنگ و حس وظيفه شناسي او اشاره مي كند:
بعد از رفتن حاجي به جبهه، من و برادرشهيدم اصغر هم به آنجا رفتيم. حاجي در جبهه، رفتار خوبي رزمنده هاي گردانش داشت. او در عين جديتي كه در كار و برنامه ريزي براي حمله به دشمن داشت، سيار فروتن و شوخ طبع بود. و مي گفت: اگر در لشكر يك آدم دوازده ساله اي فرمانده من باشد، من مطيع حرف اويم. هيچ موقع خودش را برتر از ديگران نمي دانست.
وي در ادامه اين صحبتش مي افزايد:
وقت اجراي مراسم صبحگاه، همراه خود روزنامه مي آورد و مامور صبحگاه اخبار مهمش را با صداي بلند برايمان مي خواند. او معتقد بود كه رزمندگان بايد از اخبار روز كشور مطلع باشند.
در سخت ترين ماموريت ها، با اينكه خودش فرمانده بود اما قبل از هر نيرويي اول اسم من و يا اصغر را در ليست داوطلبين مي نوشت و ما را به جلو مي فرستاد.
نام اصغر را كه مي آورد، لحنش قدري تغيير مي كند و به ياد روزي كه او آسماني شد مي افتد:
در مرحله دوم عمليات والفجر، اصغر فرمانده بود. نزديك ظهر بود و من به سمت تداركات مي رفتم كه ناگهان خمپاره اي به سنگري كه روبرويم بود اصابت كرد و آتش گرفت. جلوتر رفتم؛ ديدم كه حاجي هم آنجاست. او به جنازه شهيدي كه از سنگر بيرون آورده بودند اشاره كرد و گفت: او را مي شناسي؟
خوب كه به آن نگاه كردم، ديدم اصغر است. باورم نمي شد. ما لحظه اي قبل در كنار هم بوديم. چشمانم به حاجي افتاد؛ او با حسرت خاصي برادرمان را در آغوش گرفته بود و گريه مي كرد.
هادي بصير اشك هايش را پاك مي كند و در پايان صحبت هايش مي گويد:
بعد از شهادت اصغر، حاجي بيشتر از گذشته دلتنگ شهادت شده بود. در همه احوال ذكر شهادت را زمزمه مي كرد. مدتي از شهادت اصغر نگذشته بود كه حاج حسين هم آسماني شدو به آرزويش رسيد.
جوانان و نوجوانان آن نسل با وجود آرزوهاي ساده و شيريني كه براي آينده خود در سر مي پروراندند، آزادي و آزادگي را براي خود معني كردند و به جبهه ها شتافتند و در نهايت شهيد شدند. جوانان امروزي هم بايد ارزش ها را براي خود معني كنند. آنها آينده سازان مملكت هستند.
نظر شما