شنبه, ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۱۰

حسن عابدپور، دوست و همرزم شهيد حاج حسين بصير:

مي گويد: حاج بصير براي اسلام، ولايت و رهبري شهيد شدن و هميشه مطيع امر رهبري بودن و براي لباس سپاه ارزش زيادي قائل بودند و مي گفتند: من لياقت پوشيدن اين لباس را ندارم.

حسن عابدپور مختصرا درباره روزهاي نوجواني و جواني خود و شهيد بصير مي گويد:

در زمان كودكي ام، از طريق برادرم با حاجي آشنا شدم. گاهي با هم در زمين علف چيني مي كرديم و آن را در بازار مي فروختيم. او از همان دوره اهل تقوا و مذهب بود. به مرور زمان كه بزرگ شديم، هر دو ازدواج كرديم. من بنا بودم و او جوشكار و در بعضي كارها مثل ساختمان سازي با هم همكاري مي كرديم.

وي به روزهاي اعزامشان به جبهه هم اشاره مي كند:

به گروه بسيجي هاي فريدونكنار محلق و به جبهه اعزام شديم. بعد از گذراندن دوره آموزشي، روزها در داخل كانال و در بين بوته ها استراحت مي كرديم و قصد محاصره دهكده اي را داشتيم. دو روز بعد عراق محاصره و اطرافمان را گلوله باران كرد. در اين زمان حاجي به همه گفت كه تيراندازي نكنند، چون ممكن است مكانمان لو برود. همه ما كه تازه به جبهه رفته بوديم، ترس داشتيم اما او اين گونه نبود.
در زماني كه آنجا بوديم، خواب ديدم كه سه دختر بچه بالاي كانال ايستاده اند و به من مي گويند كه از اين مسير خارج شويم تا دشمن ما را نبيند. وقتي بيدار شدم، خوابم را به حاجي تعريف كردم. او حرفم را گوش كرد و از همان مسير رفتيم و در نهايت نجات پيدا كرديم.

عابدپور درباره نزديكي اش با حاجي مي گويد:

وقتي در هفت تپه بودم، حاجي گاهي پيشم مي آمد. حاجي گاهي به خط مقدم مي رفت و رزمنده ها مي خواستند همراهش بروند اما حاجي مي گفت: اگر بخواهم بروم، اولين نفر عابدپور را با خودم مي برم چون به او اعتماد دارم. اين حرف حاج بصير به اين دليل بود كه از زمان كودكي و نوجواني اش مرا مي شناخت. بعد از آن ديگر شهيد بصير را نديدم.

از آخرين روزهاي حيات شهيد بصير برايمان نقل مي كند:

حاجي پرتقال هاي حياط خانه اش را در جعبه اي مي گذاشت تا به جبهه ببرد. مي خواست تا با تعدادي از دوستانش، قبل از رفتن، به زيارت حرم امام رضا(ع) بروند اما قسمت نشد. او و دوستانش به جبهه رفتند و شهيد شدند و آقا را از نزديك زيارت كردند.

وي در بيان دو خوابي كه تا به امروز از شهيد بصير ديده، مي گويد:

بعد از شهادتش، درخواب ديدم كه خبر از پايان جنگ مي دهد. چند روز بعد اعلام كردن جنگ تمام شده است. بعد از مدتي دوباره خواب ديدم كه حاجي ناراحت است و با تعدادي از رزمنده ها را سوار ميني بوس مي كند. گفتم: چي شده؟ گفت كه دوباره جنگ شروع شده است. چند روز بعد، منافقين به خاك كشورمان حمله كردند. اين دو موضوع را حاجي زودتر به من خبر داده بود. او بعد از شهادتش هم در خواب و بيداري با من بود.

عابدپور در پايان اضافه مي كند:

حاجي بصير براي اسلام، ولايت و رهبري شهيد شدن و هميشه مطيع امر رهبري بودن و براي لباس سپاه ارزش قائل بودند و مي گفتند: من لياقت پوشيدن اين لباس را ندارم. او تمام دارايي اش را براي انقلاب و جنگ خرج كرد و همين رفتارش باعث شد كه در فريدونكنار به فردي خاص شهرت پيدا كنند.
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده